به آسمان ببرد
چهارشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۰، ۰۷:۱۴ ب.ظ
غروب که میآید خاطرهها رشد میکند. صورتی میشود.
بهار شد. یاس توی باغچه هر صبح روز به خیر میگوید. یاد مسافرتهای بی مقصد اما دلنشین میافتم. یاد حوصلهٔ تمام نشدنی پدر. یاد کودکیهای بیباید.
یاد جادههای خاکی پشت خانه. یاد رنگینههای خاله. یاد اومجکهای عمه خدیجه و یاد دستپخت خوب مادر. یاد زندگی. یاد خانه مادربزرگ. یاد خندههای بیموقع. یاد حسرت شنیدن بوی بهار نارنج.
یاد خانه شلوغمان به خیر. یاد بهار...
اینجا آسمان ابری است. اما نه همیشه. به ندرت.
بزرگ شدن کار خوبی نیست. خنده را میگیرد از آدم. حتی لبخندهای زورکی.
اسیر این روزها رنگ تازهای دارد. همه جا عروسی است. حتی محلهٔ کوش.
خدا آرزوهای همهمان را به آسمان ببرد.
* این کلمهها هدیهٔ مریم خواهرم است. نیمفاصلهها از من. :) اسیر اسم روستایمان، رنگینه و اومجک خوردنی و غذا هستند، و کوش همان جنوب است.
بهار شد. یاس توی باغچه هر صبح روز به خیر میگوید. یاد مسافرتهای بی مقصد اما دلنشین میافتم. یاد حوصلهٔ تمام نشدنی پدر. یاد کودکیهای بیباید.
یاد جادههای خاکی پشت خانه. یاد رنگینههای خاله. یاد اومجکهای عمه خدیجه و یاد دستپخت خوب مادر. یاد زندگی. یاد خانه مادربزرگ. یاد خندههای بیموقع. یاد حسرت شنیدن بوی بهار نارنج.
یاد خانه شلوغمان به خیر. یاد بهار...
اینجا آسمان ابری است. اما نه همیشه. به ندرت.
بزرگ شدن کار خوبی نیست. خنده را میگیرد از آدم. حتی لبخندهای زورکی.
اسیر این روزها رنگ تازهای دارد. همه جا عروسی است. حتی محلهٔ کوش.
خدا آرزوهای همهمان را به آسمان ببرد.
* این کلمهها هدیهٔ مریم خواهرم است. نیمفاصلهها از من. :) اسیر اسم روستایمان، رنگینه و اومجک خوردنی و غذا هستند، و کوش همان جنوب است.
- ۹۰/۰۱/۰۳