باش
دوشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۰، ۱۱:۴۲ ق.ظ
قبل نوشت: دوست داشتم در "دلنها" بنویسم و حالا به لطف حضرتشان، بعد از آن اعتراف کامنتی ام به چنین دوست داشتنی، قدر یک پست، در حافظهی "دلنها" خاطره شدم. باشد که واژههایم خاطره ای شیرین، برای مدیر وبلاگ و مخاطبانش، رقم زنند.
از یک جایی به بعد، دیگر بدم نمی آمد که وقتی کیف بدست و خسته و گاه مشغول موبایل بازی های مرسوم دوستانه یا غیرمرسوم کاری، ساندویچی روشن چند قدم مانده به کوچه را، به تاریکی انتهایی کوچه می پیچیدم، آن چند زن همسایه نشسته باشند و حرف بزنند و من -این تصویر تکراری هر عصر غیر پنجشنبه- را که می بینند، صحبتشان را قطع کنند و فرق سر تا نوک پایم را زل بزنند و بعد من سلام نکنم و بعد تازه پچ پچ کردن ها شروع شود!
تازه ترش اینکه، قصه به همین جا ختم نشود و فردا، پس فردایی که از سر اتفاق یا به هر بهانه ای –که بلدند زود جورش کنند- مادر را دیدند، گله کنند که دختر خانومتان را دیدیم و -از باب نان قرض دادن، تعریفی هم بکنند – و فلان و بهمان و بعد برسند به اینکه، سلام هم نکرد؛ خسته بود لابد! حالا مگر کجا سرکار می رود و حقوقش چقدر است و بیمه شده اصلاً؟ -!!!- و راستی! جواب فلان خواستگارش را – که به لطف تحقیقات محلی با چراغ خاموش! همه ی اهل محل، حتی آنها که مثل اینها در کوچه ننشسته و مهمان های معمولی و خواستگارها را به لطف دسته گل و شیرینی، از هم تفکیک نمی کنند، خبردار شده اند- چه داده است! و هزار قلم نکیر و منکر بازی های متداول!
از یک جایی به بعد دیگر بدم نیامدشان؛ از جایی که دیگر خسته شده بودند؛ دیگر نبودند؛ از جایی که ...
یک وقت هایی آنقدر تلاش می کنی نباشی، آنقدر از شکلی که دیگران دوست دارند تو باشی، ایراد می گیری که می رسی به آنجا که دیگر واقعاً نیستی؛ می رسی به آنجا که دیگران هم نمی بینندت؛ تن می دهند به نبودنت. یک وقت هایی، می بینی که داری گم می شوی؛ می بینی که حافظه ها کم کم تو را و بودنت را به یاد نمی آورند؛ بی آنکه حس کنند چیزی کم دارند...
آن "یک جایی" سطر اول، همین جایی بود که دیدم دیگر کسی نمی بیندم؛ نه آمدنم، نه رفتنم، نه بودنم، نه نبودم دیگر برای کسی مهم نیست. دیدم دارم از حافظه ها می روم. من هنوز می رفتم؛ من هنوز می آمدم؛ من هنوز بودم اما انگار که نبودم! انگار که مرا نمی دیدند. آنقدر که خواسته بودم که نباشم. مثل دیوار آن مغازه ی متروک ته کوچه که 50 سال است، هست و نیست. نفس می کشد بی آنکه نفس هایش برای کسی مهم باشد...
حالا می آیم؛ کیف بدست و خسته و گاه مشغول موبایل بازی های مرسوم دوستانه یا غیرمرسوم کاری، ساندویچی روشن چند قدم مانده به کوچه را، به تاریکی انتهایی کوچه می پیچم، آن چند زن همسایه نشسته اند و حرف می زنند و من -این تصویر تکراری هر عصر غیر پنجشنبه- را که می بینند... نه؛ نمی بینند! این بار من زل می زنم، سلام می کنم، این بار من از رخوت تکرار بیرون می افتم تا ببینندم؛ تا از حافظه شان، از حافظه ی محله مان محو نشوم. تا در ازدحام زمان گم نشوم. حتی لبخندی می زنم که چراغ سبزی باشد که فردا باز پی بهانه ای، سراغ مادرم بیایند و باز فضولی کنند و خاله زنک بازی دربیاورند و از حقوق و بیمه و محل کار و خواستگار و هزار شخصی جات دیگر بپرسند. بعضی وقت ها، زندگی این طور جریان دارد؛ جنوب شهر است دیگر!
تازه ترش اینکه، قصه به همین جا ختم نشود و فردا، پس فردایی که از سر اتفاق یا به هر بهانه ای –که بلدند زود جورش کنند- مادر را دیدند، گله کنند که دختر خانومتان را دیدیم و -از باب نان قرض دادن، تعریفی هم بکنند – و فلان و بهمان و بعد برسند به اینکه، سلام هم نکرد؛ خسته بود لابد! حالا مگر کجا سرکار می رود و حقوقش چقدر است و بیمه شده اصلاً؟ -!!!- و راستی! جواب فلان خواستگارش را – که به لطف تحقیقات محلی با چراغ خاموش! همه ی اهل محل، حتی آنها که مثل اینها در کوچه ننشسته و مهمان های معمولی و خواستگارها را به لطف دسته گل و شیرینی، از هم تفکیک نمی کنند، خبردار شده اند- چه داده است! و هزار قلم نکیر و منکر بازی های متداول!
از یک جایی به بعد دیگر بدم نیامدشان؛ از جایی که دیگر خسته شده بودند؛ دیگر نبودند؛ از جایی که ...
یک وقت هایی آنقدر تلاش می کنی نباشی، آنقدر از شکلی که دیگران دوست دارند تو باشی، ایراد می گیری که می رسی به آنجا که دیگر واقعاً نیستی؛ می رسی به آنجا که دیگران هم نمی بینندت؛ تن می دهند به نبودنت. یک وقت هایی، می بینی که داری گم می شوی؛ می بینی که حافظه ها کم کم تو را و بودنت را به یاد نمی آورند؛ بی آنکه حس کنند چیزی کم دارند...
آن "یک جایی" سطر اول، همین جایی بود که دیدم دیگر کسی نمی بیندم؛ نه آمدنم، نه رفتنم، نه بودنم، نه نبودم دیگر برای کسی مهم نیست. دیدم دارم از حافظه ها می روم. من هنوز می رفتم؛ من هنوز می آمدم؛ من هنوز بودم اما انگار که نبودم! انگار که مرا نمی دیدند. آنقدر که خواسته بودم که نباشم. مثل دیوار آن مغازه ی متروک ته کوچه که 50 سال است، هست و نیست. نفس می کشد بی آنکه نفس هایش برای کسی مهم باشد...
حالا می آیم؛ کیف بدست و خسته و گاه مشغول موبایل بازی های مرسوم دوستانه یا غیرمرسوم کاری، ساندویچی روشن چند قدم مانده به کوچه را، به تاریکی انتهایی کوچه می پیچم، آن چند زن همسایه نشسته اند و حرف می زنند و من -این تصویر تکراری هر عصر غیر پنجشنبه- را که می بینند... نه؛ نمی بینند! این بار من زل می زنم، سلام می کنم، این بار من از رخوت تکرار بیرون می افتم تا ببینندم؛ تا از حافظه شان، از حافظه ی محله مان محو نشوم. تا در ازدحام زمان گم نشوم. حتی لبخندی می زنم که چراغ سبزی باشد که فردا باز پی بهانه ای، سراغ مادرم بیایند و باز فضولی کنند و خاله زنک بازی دربیاورند و از حقوق و بیمه و محل کار و خواستگار و هزار شخصی جات دیگر بپرسند. بعضی وقت ها، زندگی این طور جریان دارد؛ جنوب شهر است دیگر!
- ۹۰/۰۱/۲۲