پر نمیشود
جمعه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۴:۲۸ ق.ظ
دیشب خیلی اتفاقی گذرم به مجلس روضه افتاد. مجلس تقریبا پر بود و همان کنار در ورودی چهارزانو نشستم و دست به پیشانی زدم و چشم به زمین دوختم و به سخنران گوش میکردم و گوش نمیکردم. چند کلمه از سخنران میشنیدم و میرفتم با خودم فکر میکردم و باز برمیگشتم. داشتم فکر میکردم چه مصیبتی است که دختر کسی همچون حضرت رسول باشی و جوان باشی و پدر از دست بدهی. و چه رنجی است. چه جای خالی بزرگی. جای خالیای که هیچ چیز نمیتواند پرش کند.
یاد مادر سعید افتادم. سعید چند برادر داشت که همهشان زندهاند. اما سعید وقتی دوم دبیرستان بودیم، در حادثهای جان داد. از آن به بعد هر مجلس ختمی به پا میشد، مادر سعید هم آنجا بود. و گریه میکرد. و من چقدر پیاده بودم که فکر میکردم مادر سعید میرود آنجا تا برای آنکه تازه جان داده گریه کند و اشک بریزد تا وقتی از مادرم شنیدم که مادر سعید دنبال بهانهای میگردد تا داغ دلش را تازه کند و بغضش را باز کند. مادری پسری از دست داده بود و چه تفاوتی میکرد که چند پسر دیگر هم داشت. جای خالیای بود که پرشدنی نبود.
بعد از روضه رفتیم طبقه بالا که شام بخوریم. طول کشید. شاید هم خیلی طول کشید. من نشسته بودم. روبرویم یک مرد با دختر و پسرش نشسته بودند. فرشتهای ۴ یا ۵ ساله و پسری تقریبا ۱۲ ساله. دختره از اینایی بود که آدم دوست داره بخورتشون حتی. نشسته بودم و نگاه میکردم. خیلی دوست داشتم میتوانستم ازش عکس بگیرم، اما نمیشد؛ گوشیم وقتی عکس میگیرد صدا میدهد. با خودم گفتم بلند بشوم و چند عکس از مجلس بگیرم و یک عکس هم از اینها بگیرم، اما دیدم ازم برنمیآید. اما ازش فیلم گرفتم. کسی هم متوجه نشد.
چند دقیقه که گذشت، دلام گرفت. آشوبی شد که بیا و ببین. گوشیام را برداشتم و پیامکی نوشتم که یه فرشتهکوچولو اینجا نشسته. حیف که نمیشه ازش عکس بگیرم. اما بعد که خواستم برای کسی بفرستم، نشد. برای کی باید میفرستادم؟ حالم خوب نبود. با خودم گفتم کاش نیامده بودم اینجا. یا کاش من که خودم را میشناختم، از اول میرفتم آن طرفتر مینشستم تا روبهروی این ... نباشم. چارهای نبود. داغ خالی بودن یک جای خالی باز زنده شده بود.
یاد مادر سعید افتادم. سعید چند برادر داشت که همهشان زندهاند. اما سعید وقتی دوم دبیرستان بودیم، در حادثهای جان داد. از آن به بعد هر مجلس ختمی به پا میشد، مادر سعید هم آنجا بود. و گریه میکرد. و من چقدر پیاده بودم که فکر میکردم مادر سعید میرود آنجا تا برای آنکه تازه جان داده گریه کند و اشک بریزد تا وقتی از مادرم شنیدم که مادر سعید دنبال بهانهای میگردد تا داغ دلش را تازه کند و بغضش را باز کند. مادری پسری از دست داده بود و چه تفاوتی میکرد که چند پسر دیگر هم داشت. جای خالیای بود که پرشدنی نبود.
بعد از روضه رفتیم طبقه بالا که شام بخوریم. طول کشید. شاید هم خیلی طول کشید. من نشسته بودم. روبرویم یک مرد با دختر و پسرش نشسته بودند. فرشتهای ۴ یا ۵ ساله و پسری تقریبا ۱۲ ساله. دختره از اینایی بود که آدم دوست داره بخورتشون حتی. نشسته بودم و نگاه میکردم. خیلی دوست داشتم میتوانستم ازش عکس بگیرم، اما نمیشد؛ گوشیم وقتی عکس میگیرد صدا میدهد. با خودم گفتم بلند بشوم و چند عکس از مجلس بگیرم و یک عکس هم از اینها بگیرم، اما دیدم ازم برنمیآید. اما ازش فیلم گرفتم. کسی هم متوجه نشد.
چند دقیقه که گذشت، دلام گرفت. آشوبی شد که بیا و ببین. گوشیام را برداشتم و پیامکی نوشتم که یه فرشتهکوچولو اینجا نشسته. حیف که نمیشه ازش عکس بگیرم. اما بعد که خواستم برای کسی بفرستم، نشد. برای کی باید میفرستادم؟ حالم خوب نبود. با خودم گفتم کاش نیامده بودم اینجا. یا کاش من که خودم را میشناختم، از اول میرفتم آن طرفتر مینشستم تا روبهروی این ... نباشم. چارهای نبود. داغ خالی بودن یک جای خالی باز زنده شده بود.
- ۹۰/۰۲/۱۶