همین
چهارشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۰، ۰۳:۱۷ ب.ظ
خودم هم نمیدانم چهم میشود اما با خودم کنار میآیم. به خودم حق میدهم که نخواهد بهم بگوید یهو چه مرگش شده و چرا تا همین یک ساعت پیش همه چیز خوب بود و حالا خراب شده. بهش حق میدهم که بخواهد سکوت کند. کنارش مینشینم و نگاهش میکنم. هیچ کاری نمیتوانم بکنم. نه میتوانم حرف بزنم و نه حتی میتوانم حرف نزنم. زمان کند میگذرد. شاید بهترین راهحل در همچه وقتهایی پناه بردن به خواب باشد. که بخوابم و دیگر حواسم به خودم نباشد. لازم نباشد حواسم را جمع کنم و کاری نکنم که آزار ببیند. میخوابم و وقتی بیدار میشوم، حالم خوب شده. تا اینجا میشود کنار آمد. میتوانم با خودم کنار بیایم. دشواری از آنجا شروع میشود که کسی جز من و خودم بیاید وسط معرکه. من خودم را میشناسم و میدانم چه وقتهایی نباید سر به سرش بگذارم و حتی میدانم چه وقتهایی دوست دارد محل سگ هم بهش نگذارم و مثل دیوار از کنارش رد بشوم، اما دیگران نمیدانند. کار از آنجا دشوار میشود که کسی از من توضیح بخواهد که چرا؟ چی شده؟ چرا عوض شدی یهو؟ من چیزی گفتم که ناراحت شدی؟ کسی چیزی بهت گفته؟ ناراحتی؟ مریضی؟ چه مرگته بابا؟ چرا حرف نمیزنی؟ چرا ساکتی؟ چرا گرفتهای؟ چرا اخمات تو همه؟ و هزار چرای هزار بار بدتر از عذاب جهنم دیگر که نمیدانم جوابشان چیست و حتی نمیتوانم بگویم نمیدانم جوابشان چیست و اگر بگویم، میشنوم یعنی چی که نمیدونی. یعنی تو خودتم نمیدونی چته و چی شده؟ حرفا میزنیا. مگه میشه آدم نفهمه چش شده. بالاخره یه اتفاقی افتاده دیگه. حالا اصلا میشود توی همچه شرایطی گفت خودم میخواهد ساکت باشد و کسی محل سگ هم بهش نگذارد؟ اصلا مسموع است همچه حرفی؟ کی گوش میکند؟ کی باور میکند؟ کی قبول میکند اصلا؟ تازه اولالکلام است اگر بگویی اگر میخواهی کمکی بکنی ساکت باش و حرف نزن و بگذار بخوابم. داستان تازه از اینجا شروع میشود که چرا؟ به من بگو. اتفاقی افتاده؟ و باز همان سوالها. حالا راه حل چیست؟ خب معلومه. باید حواست را جمع کنی. وقتهایی که حالت از همیشه خرابتر و داغونتر و ایناست هم باید مثل همیشه خوب و نایس و عالی بازی کنی. زندگی همینه.
- ۹۰/۰۴/۱۵
وقتی مینویسن آدم هیچی نمیفهمه!!!!!
آخه چرا؟!