اینم یه مریضی دیگه
چهارشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۰، ۱۲:۴۴ ق.ظ
سال ۷۹ بود. سوم دبیرستان بودم. رفته بودیم اتاق تایپیست تا نشریهای که من هم در آماده کردن مطالبش همکاری میکردم را بدهیم بهش. یادم نیست چه لزومی به حضور ما بود ولی ایستاده بودیم و نگاه میکردیم. آن روزها هنوز برایمان آن سرعت تایپ چیزی شبیه معجزه بود. آقای تایپیست که برخلاف ابروهای درهمکشیده و هیکل درشتش بیاندازه مهربان بود، اسمش ابراهیم و بود و فامیلیاش مثل یک دوم کادر مدرسه حیاتی. همینطور که تماشا میکردیم، چند بار دیدیم آقای تایپیست دارد اشتباه مینویسد. هی میگفتیم و تذکر میدادیم. بالاخره به حرف آمد که حواسم هست خودم. و بعد توضیح داد که برای زودتر تمام میشود اگر اول تایپ کند و بعد غلطها را اصلاح کند.
***
من نوشتهها را توی ذهنم آماده میکنم. همه جزئیات این نوشته را توی ذهنم آماده کردهام و بعد همین الان که دارم تایپ میکنم، برایش کلمه انتخاب میکنم. حتی بعضی از کلمهها که ممکن است مفهوم متن را عوض کنند هم را توی ذهنم آماده کردهام از قبل. در این هفت سال وبلاگنویسی و بیش از ده سال نوشتن پراکنده و الکی، به ده مورد نرسیده نوشتهای که اول نوشته باشم و بعد اصلاح کرده باشم. حتی نوشتههایی که برایم مهم بوده یا به سفارش کسی و جایی بوده و باید بهتر و مرتبتر از وبلاگ و اینها باشد را هم با همین روال نوشتهام. و هر بار از این عادت خودم حرص خوردهام، یاد آن حرف ابراهیم حیاتی افتادهام و حسرت خوردهام که کاش توی مخم رفته بود حرفش. :)
- ۹۰/۰۶/۱۶