سلام

آخرین مطالب

چاره‌ای نبود

سه شنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۰، ۰۷:۳۰ ب.ظ
همه چیز از یک روز صبح آغاز شد. صبح سردی بود شاید. گفتیم چرا نباید دروغ گفت؟ نه. نمی‌خواستیم کار بدی بکنیم. لازم بود. اصلا به آقای همسایه چه ربطی داشت که ما کجا می‌رویم. جواب فضولی را با دروغ دادیم. هزار روز گذشت. شاید هم بیشتر. ما خیلی کارها کردیم. خیلی حرف‌ها زدیم. کار بدی اما نکردیم. مشت خوردیم، فحش دادیم. مشت خوردیم، توهین کردیم. تهمت زدیم تا انتقام بگیریم. لازم بود. کارهای زیادی کردیم، روزهای زیادی از سر گذراندیم. زندگی سخت بود. نمی‌شد جور دیگری بود. کارهای دیگری هم کردیم. برای آنکه کسی نتواند آزارمان بدهد، آزار دادیم. میخ ریختیم جلو خانه تا هر که ماشینش را اینجا پارک می‌کند، بفهمد که نباید. چاره‌ای نبود. بهترین کار همین بود. بین بد و بدتر باید انتخاب می‌کردیم. از آن روز صبح خیلی فاصله گرفته‌ایم. هوا اما انگار هنوز سرد است.
  • حسن اجرایی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی