سلام

آخرین مطالب

رازی در نانوایی

سه شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۱:۳۳ ب.ظ
همیشه برایم سوال بود. شاید بهتر باشد بگویم یکی از سوال‌های مهم و حیاتی‌ام بود. بچه که بودم، بعضی از تابستان‌هایمان در شیراز می‌گذشت. دروازه اصفهان. آن روزها یک میدان خیلی کوچک سر چهار راه بود که حالا نیست. کلی چیز دیگر هم البته تغییر کرده. یک نانوایی هم همان جا بود. همیشه شلوغ و گرم و پر سر و صدا. اگر درست یادم مانده باشد، نانوایی سه صف داشت. صف یک تایی، صف پنج تایی، و صف بیشتر از پنج تا.
بابا که می‌خواست برود نان بگیرد، مرا هم با خودش می‌برد. رازی در میان بود. رازی که من هیچگاه نفهمیدمش. بابا مرا هم با خود می‌برد و توی صف یک تایی می‌ایستاد و من دفعه‌های اول حیرت‌زده از اینکه آمدن من چه لزومی داشت و چرا بابا اصرار داشت من هم همراهش بیایم. صف یک تایی همیشه خلوت بود. نوبت که به ما می‌رسید، بابا می‌گفت دو نفریم، و می‌توانستیم دو نان بگیریم. چرا آخه؟ تازه اگه سه نفر بودیم، می‌توانستیم سه نان بگیریم. و این در حالی بود که همین ما دو نفر می‌توانستیم مثل دو نفر آدم مستقل برویم و توی همان صف بایستیم و دو نان بگیریم و در نتیجهٔ کار هم تفاوتی نکند.
البته فقط ما نبودیم که این کار را می‌کردیم تا جایی که یادم هست. سنت عمومی بود. :)‌ مسئله حیاتی و مهمی نیست البته ولی توی ذهن من بزرگ بود. هنوز یکی توی ذهنم دارد می‌پرسد چرا آخه؟ این را هم بگویم و تمام؛ حالا که نوشتمش، از مسئله بودنش تا حد زیادی افول کرد.
  • حسن اجرایی

نظرات (۲)

چه روزای خوبی بود ولی افسوس زود گذشت تا یه چشم به هم زدیم روز و هفته ها گذشت
گذشتن روزها که افسوس نداره. اگه اون روزها زیبا و خواستنی بودن، خواستنی‌تر و زیباتر از اون روزها هم میشه دید.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی