داستانهای من و پوست گوجه
پنجشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۲:۴۶ ق.ظ
در این حد فراری بودم که قبل از خوردن خورشت باید با دقت تمام پوستهای گوجه را از داخل کاسهام بیرون میکشیدم و بعد شروع میکردم به خوردن. کار طاقتفرسایی بود. همه داشتند میخوردند و من با شکم گرسنه باید یکی یکی پوست گوجهها را جدا کنم و بعد تازه شروع کنم. البته انجام این کار، راحتتر از تحمل نگاههای «حالا مگه این پوست گوجهها میکشتت بچه، ناهارتُ بخور» بود. چارهای نبود به هر حال. وظیفهای بود که باید انجام میشد. :D
گذشت و گذشت تا یک روز مادرم یک جعبه گوجهفرنگی خرید و همه گوجهها را تحویل فریزر داد. خوشبخت شده بودم. اصلا در پوست خودم نمیگنجیدم. اصلا تو بگو پیلهای که میخواهد پروانه بشود و جهان بسته و تاریکش به آسمان آبی میگراید و روشن میشود. اوه. جوگیر شدم.
گوجههایی که از فریزر بیرون میآمد، باید پوستشان کنده میشد و بدون پوست میرفتند توی قابلمه خورشت. از آن پس تا ماهها اینجانب با خیال راحت مشغول خوردن میشدم و نیازی به جستجو و ردیابی پوست گوجه نبود. دقیق یادم نیست اما شاید بعد از آن بود که حساسیتم به پوست گوجه در خورشت از بین رفت و با هم آشتی کردیم و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد. قصه ما به سر رسید. سلام آقا کلاغه.
گذشت و گذشت تا یک روز مادرم یک جعبه گوجهفرنگی خرید و همه گوجهها را تحویل فریزر داد. خوشبخت شده بودم. اصلا در پوست خودم نمیگنجیدم. اصلا تو بگو پیلهای که میخواهد پروانه بشود و جهان بسته و تاریکش به آسمان آبی میگراید و روشن میشود. اوه. جوگیر شدم.
گوجههایی که از فریزر بیرون میآمد، باید پوستشان کنده میشد و بدون پوست میرفتند توی قابلمه خورشت. از آن پس تا ماهها اینجانب با خیال راحت مشغول خوردن میشدم و نیازی به جستجو و ردیابی پوست گوجه نبود. دقیق یادم نیست اما شاید بعد از آن بود که حساسیتم به پوست گوجه در خورشت از بین رفت و با هم آشتی کردیم و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد. قصه ما به سر رسید. سلام آقا کلاغه.
- ۹۱/۰۲/۲۱