سلام

آخرین مطالب

۶ مطلب در اسفند ۱۳۸۷ ثبت شده است

توصیف مسخره

پنجشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۸۷، ۰۱:۵۲ ق.ظ

وظیفه ندارم بنشینم اینجا و برای شما حساب کنم ببینم عبدالرضا را چند سال است ندیده‌ام؛ اصلا زیبایی‌اش شاید به همین است که حساب نکنم.

پیش از آن که عبدالرضا را ببینم، چند نفری بر حذرم داشته بودند از این که بخواهم دهن به دهن‌اش بگذارم و یا سر به سرش بگذارم. برایم جالب هم بود البته این همه ترس از یک آدم معمولی.

منظورم از معمولی این است که عبدالرضا هاپو نبود، یا کلانتر نبود، فرماندار هم نبود تا جایی که من خبر دارم، اما این را دیدم که یهو به سرش می‌زد و هر چه از دهن‌اش در می‌آمد نثار طرف مقابل‌اش می‌کرد.

امشب بعد از این همه سال، تازه یادم آمد که در آن دو ماه، حتی یک بار عبدالرضا با من تندی نکرد. و من می‌دیدم که با همه در می‌افتد و اگر پای‌اش بیفتد، به رییس بزرگ! هم پیله می‌کرد و بقیه‌ی ماجرا.

آدم ویژه‌ای بود عبدالرضا؛ البته همه ویژه‌اند. مشکل اینجاست که دوست ندارم وارد ریز رفتارهایش بشوم، از آن طرف دوست دارم این حس شیرینی که امشب توی ذهنم آمده از آن اولین دو ماه را هر جور شده اینجا خالی کنم.

راه رفتن‌اش معرکه بود، حرف زدن‌اش، نگاه کردن‌اش، حرص خوردن‌اش، خنده‌اش، و کلی چیز دیگر. معرکه! چه توصیف مسخره‌ای.

  • حسن اجرایی

این کجا و آن کجا

جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۸۷، ۰۵:۱۸ ق.ظ

هر چه هم بخواهی خوبی‌های ملانی را پیش چشم‌ام بیاوری، باز اسکارلت را –دست‌کم- به ملانی ترجیح می‌دهم. این اسکارلت، هر چه بدتر، از ملانی‌ای هزار بار به‌تر از این، برای من با ارزش‌تر است.

لابد با خودت می‌گویی «این یارو یا خوبی و بدی رو عوضی گرفته، یا اسکارلت و ملانی رو بد فهمیده». یا شاید هم فکر می‌کنی مارگارت میچل آن اندازه کارش را بلد بوده، که توانسته اسکارلت با آن همه بدی را شایسته‌تر از ملانی خوش رفتار و خوش اخلاق و دارای همه‌ی کمالات انسانی، به من قالب کند.

نه. از این خبرها نیست. ملانی هیچ‌گاه کاری خلاف اخلاق مرتکب نشد، هیچ‌گاه کسی رفتار زننده‌ای از او ندید، هیچ‌گاه در حرف‌ها و رفتارهاش چیزی جز خوبی و خوبی و خوبی نبود، و از آن سو اسکارلت، پر بود از زشتی‌ها و ناهنجاری‌هایی که هر کدام‌شان بس بود برای رانده شدن کسی از جامعه، مردم و همه.

همین یک بند مانده برای تمام کردن. اسکارلت خودش بود. کوچک‌ترین کار خوبی اگر می‌کرد، نتیجه‌ی انتخاب‌گری‌اش بود. اگر یک روز به پسر کوچک‌اش اندک محبتی می‌کرد، برای کلاس گذاشتن و این‌که بگوید «ببینید من‌ آدم خوبی‌ام» نبود. البته نمی‌گویم ملانی برای دل‌خوشی بقیه کار خیر می‌کرد، اما ملانی توان انجام کار خلاف نداشت، تحمل نگاه‌ها و حرف‌ها و پچ‌پچ‌های زن‌ها و مردهای آشناش را نداشت.

ملانی خیلی خوب بود؛ اما چه بسا کارهای فراوانی که می‌خواست بکند و نمی‌توانست و ممکن بود با انجام دادن آن کارها، دیگر آن ملانی مهربان و آرام و خوش‌بیان و مهمان‌نواز نشود. اما اسکارلت، هر کاری خواست کرد، و هر کاری نخواست نکرد. یک خوبی کوچک و ریز اسکارلت کجا و هزار خوبی و مهربانی و نجابت ملانی کجا.

+ +

  • حسن اجرایی

زیبایی بازی با دشمن

پنجشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۸۷، ۰۴:۱۵ ب.ظ

لازم نیست توی چشم‌اش نگاه کنی و بگویی «دشمنی‌هات بی جواب نمی‌مونه آقای دشمن.» باور کن بی این‌که اطلاعیه صادر کنی و به‌ش بفهمانی هم می‌توانی شکست‌اش بدهی.

این حرف‌ها البته تابلو است که به معنای این‌که «وجود دشمن، توهم است» نیست. دشمن را هم اگر بشود انکار کرد، دشمنی را نمی‌شود انکار کرد. بالاخره ممکن است کسی که دارد دشمنی می‌کند، انگیزه‌ای برای دشمنی نداشته باشد، اما به هر حال کارش دشمنانه باشد.

مثال می‌زنم. کسی دارد از گشنگی تلف می‌شود. این همه خوردنی را بی‌خیال شده و آمده سراغ گوشت ساعد دست راستjang-e-ziba شما. خب این بی‌چاره، یا واقعا چیز دیگری برای خوردن پیدا نکرده، و یا این مورد را ترجیح داده. بله. اشتباه احمقانه‌ای کرده، ولی درک‌اش می‌کنم که از کسی که دارد از گشنگی تلف می‌شود، انتظار عقلانیت نیست. پرانتز بسته.

کسی اگر حرف حساب سرش نشود و دست به کار دشمنانه بزند، نشستن و نگاه کردن و اینجور کارها، فقط از دیوانه بر می‌آید. حتی اگر حرف حساب سرش بشود و دست به کار دشمنانه بزند،‌ باز هم باید کاری کرد.

حالا دو تا راه داریم. این‌که داد و بیداد کنیم و بگوییم «گرفتمت. چی فکر کردی. فکر کردی من خواب‌ام؟» و اضافه کنیم که «من حواس‌ام جمع‌ه پسر. تو اگه تا جیم بری،‌ من همه‌ی جیک و پیک‌ت رو می‌ریزم وسط» و از این حرف‌ها؛ این یک راه.

راه دوم هم این که خودت را به آن راه بزنی و وانمود کنی من هیچ نمی‌بینم و اصلا این چیزها سرم نمی‌شود. از آن طرف، بازی کنی، حواس‌ات به همه چیز جمع باشد و موجودیت کسی که دارد دشمنی می‌کند را به خطر بیندازی؛ و البته باز هم وانمود کنی داری کار خودت را می‌کنی، و وانمود کنی مثل همان گشنه‌ای هستی که چاره‌ای جز گاز زدن گوشت ساعد آقای دشمن ندارد.

اصلا چه به‌تر که آقای یا خانم دشمن حواس‌اش نباشد که تو هم عقل‌رس شده‌ای و سرت می‌شود، و چه به‌تر که آن قدر در ظاهر دیوانه‌بازی در بیاوری و در عمل زیرکانه رفتار کنی که روز و شب در برزخ ادامه یا اتمام دشمنی غوطه بزند.

بازی زیبایی می‌شود؛ تجربه کنید. دشمن هر چه جدی‌تر و به قول بزرگ‌ترها، قسم‌خورده‌تر باشد، بازی زیبایی‌تری خواهد شد؛ تصمین می‌کنم.

  • حسن اجرایی

آن تابستان بُلوَردی

شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۸۷، ۰۲:۰۸ ق.ظ

نه که بخواهم به روی‌ات بیاورم که من بعد این همه سال یادم مانده و تو یادت نمانده و حتی حالا که من همه‌ی ماجرا را دارم می‌گویم هم یادت نمی‌آید؛ تنها می‌خواهم چیزی که یادم هست از آن روزها را بنویسم این‌جا.

دقیق یادم نیست، اما مادرت رفته بود خانه‌ی زبیده. من و تو هم داشتیم می‌رفتیم. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود که من و تو با هم بودیم و مادرت پیش از ما رفته بود.

در آن سرازیری بلوردی، رفتیم بستنی گرفتیم. تابستان بود. خوب یادم نمانده چه سالی بود؛ اما فکر می‌کنم تابستان 74 بود؛ شاید هم 73.

تابستان بود. رفتیم بستنی گرفتیم. وقتی رسیدیم خانه‌ی زبیده، من همه‌ی بستنی را خورده بودم.

یک قدم از در رفته بودیم داخل. رسیده بودیم به پله‌ها. زیر راه‌پله، یک سکو بود. بستنی نیم‌خورده را گذاشتی روی سکو، و گفتی می‌خواهی نگه داری برای خواهرت؛ که وقتی از خانه‌ی زبیده آمدیم بیرون بدهی به‌ش. پنج ساله بودی.

  • حسن اجرایی

تصور چند ساعت

پنجشنبه, ۸ اسفند ۱۳۸۷، ۰۵:۴۸ ب.ظ

یک لحظه خودت را بگذار جای اباصلت هروی؛ هر قدر هم خودساخته و قوی باشی، تحمل‌اش ویران‌کننده است. تصور کن کسی به‌ت بگوید من می‌روم و وقتی برگشتم، اگر سرم را پوشانده بودم، بدان رفتنی‌ام. فکر کن آن کسی که این را می‌گوید یک دوست دور است حتی. چه به سرت می‌آید در آن چند ساعتی که او رفته. تا برگردد، چه فکرها و ترس‌ها و نومیدی‌ها که به سراغ‌ات نمی‌آید.

حالا فکر کن تو اباصلت باشی و او، کسی که جان همه‌ی عالم، به او بسته است. نمی‌دانم چند ساعت شد، اما کسی می‌داند اباصلت در آن فاصله چه کشید و چه دید؟ و اگر نبود حضور فرزند علی بن موسی، اباصلت زنده می‌ماند؟

  • حسن اجرایی

خلق شان تنگ می شود

پنجشنبه, ۱ اسفند ۱۳۸۷، ۰۹:۳۶ ق.ظ

ممکن است یادم برود. ممکن است روزی درست بشود، و من از یادم رفته باشد که روزی چه قدر از یادآوری‌اش آزار می‌دیده‌ام. پس باید نوشت. ممکن است البته این‌ها که گفتم دلیل ‌های خوبی نباشد، ولی برای من هست.

هر کسی حرف‌اش را بزند، می‌گویند «نه. این چه حرفیه. مگه ممکنه ما بذاریم تقلب کنن. اصلا مگه شهر هرته». و البته می‌گویند «ما چه منفعتی داریم که نخواهیم جلو تقلب را بگیریم». و البته حرف از گذشته هم به میان می‌آورند و ادعا می‌کنند «هیچ‌وقت از این خبرها نبوده؛ این‌ها همه‌اش یا توهم است،‌ یا توطئه».گاهی، عکس هم بی ربط می‌شود.

تقلب می‌شود؛ به سخیف‌ترین وضع، همه هم می‌بینند اعتماد به نفس آن‌هایی که از روی –لابد- دل‌سوزی و انجام وظیفه –و این جور وظایف مقدس- بارها رای می‌دهند و رای‌های خاصی را بارها می‌شمارند.

به آن‌ها که می‌گویی، خُلق‌شان تنگ می‌شود، خیلی هم تنگ می‌شود. به آن‌ها هم که می‌گویی، خُلق‌شان تنگ می‌شود. اصلا همه خُلق‌شان تنگ است. آن‌هایی که باید جلو تقلب را بگیرند، بعضی وقت‌ها، هیچ دلیلی را برای مخدوش بودن رای‌های یک صندوق،‌ کامل نمی‌دانند، و بعضی وقت‌ها تنها به استناد یک گزارش، با صلابت و افتخار پاک‌کن می‌کشند به هر چه رای.

وقتی می‌گویی، خُلق‌شان تنگ می‌شود. می‌گویند «چرا داد می‌زنی.» بله. جمله‌شان سوالی نیست. استفهام انکاری است. و تو هم داد نزده‌ای. حرف زده‌ای. و احتمالا معنای حرف‌شان این است که «صدات رو بیار پایین بچه.» بله. این «بچه‌»ای که توی ترجمه آمده، شاید مرا تبدیل کند به یک مترجم غیرامانت‌دار. ولی می‌توانید از دیگر مترجم‌ها هم بپرسید.

خُلق‌شان تنگ می‌شود. حتی به فکر برخورد قانونی می‌افتند. «داری فلان جا را تضعیف می‌کنی با این حرف‌های‌ات. ما به حال مملکت دل‌سوزتریم یا تو. آن چه جوان در خشت خام می‌بیند، ما در آینه می‌بینیم. اصلا نشنیده‌ای می‌گویند سر و صدای پول خورد، زیاد است.» باور کنید هیچ کدام این جمله‌ها سوالی نبودند. لابد دیگر به نقل‌های من هم اعتماد ندارید.

یادم باشد، تقلب هست، و آقایان هم می‌بینند، و برخورد نمی‌کنند؛ البته ممکن است این بار نباشد. بله. دیدید من هم آدم –تقریبا- منصفی هستم. بعد از این‌که گفتم تقلب هست و آقایان هم می‌بینند و برخورد نمی‌کنند، گفتم ممکن است این بار نباشد. من خیلی البته آدم منصفی هستم. کیست که بداند.

این نوشته، هیچ منبع معتبری ندارد.

  • حسن اجرایی