سلام

آخرین مطالب

۲ مطلب در شهریور ۱۳۸۷ ثبت شده است

غباری دارد

شنبه, ۲ شهریور ۱۳۸۷، ۰۱:۲۳ ب.ظ

رفته بود عمره و برگشته بود. شاید 4 سال پیش. گفته بودم برایم دعا کند. گفته بودم برای فلان چیز دعا کند. وقتی برگشت، گفت فلان جا برایت نماز خواندم. فلان جا دعا کردم. شاید مهم‌ترین چیز برایم این بود که بدانم دقیقا چه دعایی کرده است و چه از خدا خواسته است.

وقتی گفت از خدا خواسته‌ام هر چه صلاح است پیش بیاید، دلم گرفت. شاید بهتر است بگویم دلم شکست. با خودم گفتم من همه‌ی دل‌خوشی‌ام این بود که تو بروی آن‌جا و حرف من و خواسته‌ی من را به گوش خدا برسانی. با خودم می‌گفتم خدا خودش هر چه صلاح است پیش می‌آورد؛ چرا ما نخواهیم آن‌چه می‌خواهیم صلاح باشد؟ می‌گفتم دعا کردن یعنی همین دیگر.

تا همین چند روز پیش، پیش نیامد که به یاد این چیزها که گفتم بیفتم و حرصم نگیرد و دلم بی‌قراری نکند و آزار نبینم. چقدر سخت بود وقتی احساس می‌کردم کسی به خواسته‌ی من احترام نمی‌گذارد.

توی دلم به او می‌گفتم شنیدن این حرف از زبان عمو عجیب نیست. می‌گفتم او حق دارد سلیقه‌ی خودش را داشته باشد. اما به یک دوست و یار صمیمی و صادق، این حق را نمی‌دادم که این‌قدر راحت مرا کنار بگذارد. انتظار داشتم دست‌کم برای دل‌خوشی من هم که شده یک بار از کاری که کرده دفاع نکند.

از دهان و فکر من بزرگ‌تر است که بگویم و یا حتی فکر کنم که کاری که می‌کنم یا نمی‌کنم همان چیزی است که صلاح است؛ اما چند روزی است از یادآوری آن رفتاری که سال‌ها آزارم می‌داد، آرام می‌گیرم.

نمی‌دونم چی باید بگم. اما... هیچی.

دل که آئینه‌ی صافی است غباری دارد

  • حسن اجرایی

ترانه‌های درد

جمعه, ۱ شهریور ۱۳۸۷، ۰۵:۰۲ ق.ظ

زل زده است توی چشم‌هایم و پشت سر هم تکرار می‌کند «تجربه». هر بار که می‌شنوم، خاطره‌ی کسی به ذهنم می‌آید.  -شاید محمدرضا یا ابراهیم حتی- می‌گوید و هزار بار می‌گوید که «از آن روزها تا امروز تو چیزهایی یاد گرفته‌ای و لحظه‌هایی را درک کرده‌ای که -بی‌شک دست‌کم- دوستانت نتوانسته‌اند در آن فضا قرار بگیرند.»

این چند روزه آن قدر این مزخرفات را توی ذهنم فرو کرده است که حالم از هر چه تجربه است به هم می‌خورد. هر چقدر -با بچگی تمام- تجربه کردم و لحظه به لحظه اعتماد به نفسم را از دست رفته دیدم، برایم بس است. بس است برایم از دست دادن ِ... . اصلا مگر من چند سال عمر کرده‌ام که این همه‌اش را به خاطر تجربه‌ای که -شکی ندارم- به درد هیچ جای زندگی‌ام نمی‌خورد، به باد داده‌ام؟

دست و دل‌بازترین آدم دنیا هم که باشم، نمی‌توانم پیش از 14 سالگی‌ام را روزهای زندگی شخصی‌ام بدانم. چند سال می‌شود؟ 10 سال. 10 سالی که هر چه به یاد می‌آورم جنگیدن بوده و جنگیدن. قبول. من آدم خیلی با اراده‌ای هستم -و این حرف‌ها!-. اما مگر چیزی هم مانده برای از دست دادن؟ وقتی زل می‌زنی توی چشم‌هایم و می‌گویی «از نو»، یعنی این‌که نصف عمرت تا امروز که هیچ؛ بیا و از امروز دوباره شروع کن.

چقدر سیاه شد فضا. دست خودم نیست. شاید یک سال بود که همه‌ی آرزوهایم را دور ریخته بودم. همه‌شان را. با خودم کنار آمده بودم که «همه که لازم نیست تا آخر عمر، پی یافتن آرزوهاشان بدوند». تنها یک آرزو برایم مانده بود؛ تنها یک آرزو. نقطه ویرگول‌ها دارند زیاد می‌شوند وگرنه هزار بار نقطه ویرگول می‌گذاشتم و می‌نوشتم «تنها یک آرزو».

باید نقطه ویرگول می‌گذاشتم و می‌نوشتم «که آن هم از دست رفت». تو بگو از دست دادمش. تو بگو خودت نخواستی. بگو پشت پا زدی. بگو عُرضه‌اش را نداشتی. بگو بچه بودی. بگو. عیبی ندارد. هر چه هست همه چیز تمام شده است.

فکر کن آدم احساسی و رمانتیکی هستم و یادآوری آن چند سطری که توی آن دفتر جلد سورمه‌ای نوشتم آزارم می‌دهد. از یک سو می‌خواهم همیشه یادم بماند؛ و از طرفی نمی‌خواهم به خودم اجازه بدهم حکیمانه با قضیه برخورد کنم و بگویم «چی شده مگه؟ بالاخره چیزیه که شده. چیکار می‌تونی بکنی؟». تو حق داری بگویی این حرف‌ها را. اما من نمی‌توانم. من تا نفهمم... بگذریم از این ترانه‌های درد.

  • حسن اجرایی