Unknown
بله. کسی که در -دستکم- چهار ماه نتوانسته باشد به صفحهی آخر یک رمان کمتر از 2000 صفحهای برسد، مطمئنا نمیتوان باور کرد که یک شبه 400 صفحه خوانده باشد! دیروز از کلاس که برگشتم، نشستم روی این مبل و «مدار صفر درجه»ی «احمد محمود» را باز کردم.
دقیق بگویم. کلاسم تا 4 و نیم عصر بود. پیاده برگشتم. برای فراری دادن خستگی یک روزهام هم که شده، باید یک ساعتی میخوابیدم؛ اما نشستم اینجا و ورق زدم تا ببینم آخرین صفحهای که خواندهام کجا بوده. چیزی را یادم رفت بگویم. احتمالا باید معذرتخواهی کنم بابت آن گیومههایی که پیش و پسِ اسم رمان و اسم نویسندهی رمان گذاشتهام. خب ببخشید.
مدار صفر درجه البته با آن فیلمی که همین سالها از سیمای جمهوری اسلامی پخش شده زمین تا آسمان فرق دارد. اصلا آن نیست. ترجیح میدهم به این فکر نکنم که دقیقا چه روزی یا چه ماهی بود که اولین جلد این رمان سه جلدی را از کتابخانه گرفتم. اما تابستان بود.
دیشب که صفحههای آخر مدار صفر درجه داشتند ورق میخوردند، داشتم به این فکر میکردم که این داستان، چهقدر به من نزدیک است. تا یادم نرفته، بگویم که «سید محمد حسینی» گفته بود باید «داشتم» را حذف کنم. 28 کلمه برگردید، میرسید بهش. داشتم میگفتم. چهقدر به من نزدیک بود این داستان. البته از نظر درونمایه، نه موضوع.
تغییر. توی صفحههای اول داستان، همه چیز عادی بود؛ نه البته به این اطلاق؛ اما دستکم خبری از انقلابی به آن بزرگی نبود. باران که نمیخواست برای یارولی کار کند، رفت کنار ساحل و خیلی زود هم کارش گرفت؛ اما یک افسر وسایل سلمانی باران را به دریا انداخت. و باران باز برگشت به آرایشگاه هالیوود.
شخصیتهای مدار صفر درجه، هیچکدامشان نه شیطان مطلقاند و نه فرشتهی عاری از گناه. یک نمونهاش همین «نوذر اسفندیاری». مرد چهل و دو سه سالهای که به اتکای سوادش، حسابدار «حاج ممصادق» شده و در بازار آبرویی دارد، اما از آن طرف، مشتری همیشهگی «طوبی عرقفروش» است. نوذر، «بیبیسی» گوش کردن شبانهاش ترک نمیشود، برای به دست آوردن اعلامیه و خواندن و رد کردنش به این و آن هر کاری میکند و با هر کسی دربارهی حکومت و شاه و بقیه همکلام میشود و بحث میکند، اما از آن طرف، به راحتی در برگهی بازجویی ساواک، با توسل به ارتشی بودن برادرش، خود را هواخواه شاهنشاه جلوه میدهد.
در این رمان طولانی، انواع مختلف رفتار سیاسی در مواجهه با انقلاب را از نزدیک دیدم. رفتارهایی که هر کدامشان برآمده از رفتارهای معمولی و روزمرهی شخصیتهای داستان بودند. «مبارک»ِ خیاط، که تا خبری از درگیری و تجمع و توپ و تانک میشنید، دوچرخهاش را به بغل میگرفت و از پیادهرو میرفت به خیابان و بیخیال کار و زندگی میشد، همهی انقلابیگریاش خلاصه شده بود در جمع کردن همهی اعلامیههایی که از روز اول صادر شده بود. و آنها را در پوشهای جمع کرده بود برای اثبات سابقهی انقلابیگریاش.
چقدر شیرین است بنشینم و دربارهی هر کدام از شخصیتهای داستان، تا خود صبح بنویسم. یاد آن شبی افتادم که «کوچهی اقاقیا»ی «راضیهی تجار» را تازه تمام کرده بودم. چه آشوبی داشتم. اما مدار صفر درجه را بی آشوب تمام کردم. نه که فکر کنی تعلیق نداشت و جذاب نبود و اینها. نه! آرام بود همه چیز؛ حتی تلخیهای دیوانه کنندهاش، حتی سهراب.
شاید نیازی به توضیح نباشد، اما این نوشته، گزارشی از رمان مدار صفر درجه نیست. حرفهای پراکندهی کسی است که خودش را در جایجای این داستان دیده است.
- ۱ نظر
- ۳۰ آبان ۸۷ ، ۰۱:۳۴