سلام

آخرین مطالب

۳ مطلب در آبان ۱۳۸۷ ثبت شده است

Unknown

پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۸۷، ۰۱:۳۴ ق.ظ

بله. کسی که در -دست‌کم- چهار ماه نتوانسته باشد به صفحه‌ی آخر یک رمان کم‌تر از 2000 صفحه‌ای برسد، مطمئنا نمی‌توان باور کرد که یک شبه 400 صفحه خوانده باشد! دیروز از کلاس که برگشتم، نشستم روی این مبل و «مدار صفر درجه‌»ی «احمد محمود»‌ را باز کردم.

دقیق بگویم. کلاسم تا 4 و نیم عصر بود. پیاده برگشتم. برای فراری دادن خستگی یک روزه‌ام هم که شده، باید یک ساعتی می‌خوابیدم؛ اما نشستم این‌جا و ورق زدم تا ببینم آخرین صفحه‌ای که خوانده‌ام کجا بوده. چیزی را یادم رفت بگویم. احتمالا باید معذرت‌خواهی کنم بابت آن گیومه‌هایی که پیش و پسِ اسم رمان و اسم نویسنده‌ی رمان گذاشته‌ام. خب ببخشید.

مدار صفر درجه البته با آن فیلمی که همین سال‌ها از سیمای جمهوری اسلامی پخش شده زمین تا آسمان فرق دارد. اصلا آن نیست. ترجیح می‌دهم به این فکر نکنم که دقیقا چه روزی یا چه ماهی بود که اولین جلد این رمان سه جلدی را از کتاب‌خانه گرفتم. اما تابستان بود.

دیشب که صفحه‌های آخر مدار صفر درجه داشتند ورق می‌خوردند، داشتم به این فکر می‌کردم که این داستان، چه‌قدر به من نزدیک است. تا یادم نرفته، بگویم که «سید محمد حسینی» گفته بود باید «داشتم» را حذف کنم. 28 کلمه برگردید، می‌رسید به‌ش. داشتم می‌گفتم. چه‌قدر به من نزدیک بود این داستان. البته از نظر درون‌مایه، نه موضوع.

تغییر. توی صفحه‌های اول داستان، همه چیز عادی بود؛ نه البته به این اطلاق؛ اما دست‌کم خبری از انقلابی به آن بزرگی نبود. باران که نمی‌خواست برای یارولی کار کند، رفت کنار ساحل و خیلی زود هم کارش گرفت؛ اما یک افسر وسایل سلمانی باران را به دریا انداخت. و باران باز برگشت به آرایشگاه هالیوود.

شخصیت‌های مدار صفر درجه، هیچ‌کدام‌شان نه شیطان مطلق‌اند و نه فرشته‌ی عاری از گناه. یک نمونه‌اش همین «نوذر اسفندیاری».  مرد چهل و دو سه ساله‌ای که به اتکای سوادش، حساب‌دار «حاج ممصادق» شده و در بازار آبرویی دارد، اما از آن طرف، مشتری همیشه‌گی «طوبی عرق‌فروش» است. نوذر، «بی‌بی‌سی» گوش کردن شبانه‌اش ترک نمی‌شود، برای به دست آوردن اعلامیه و خواندن و رد کردنش به این و آن هر کاری می‌کند و با هر کسی درباره‌ی حکومت و شاه و بقیه هم‌کلام می‌شود و بحث می‌کند، اما از آن طرف، به راحتی در برگه‌ی بازجویی ساواک، با توسل به ارتشی بودن برادرش، خود را هواخواه شاهنشاه جلوه می‌دهد.

در این رمان طولانی، انواع مختلف رفتار سیاسی در مواجهه با انقلاب را از نزدیک دیدم. رفتارهایی که هر کدام‌شان برآمده از رفتارهای معمولی و روزمره‌ی شخصیت‌های داستان بودند. «مبارک»ِ خیاط، که تا خبری از درگیری و تجمع و توپ و تانک می‌شنید، دوچرخه‌اش را به بغل می‌گرفت و از پیاده‌رو می‌رفت به خیابان و بی‌خیال کار و زندگی می‌شد، همه‌ی انقلابی‌گری‌اش خلاصه شده بود در جمع کردن همه‌ی اعلامیه‌هایی که از روز اول صادر شده بود. و آن‌ها را در پوشه‌ای جمع کرده بود برای اثبات سابقه‌ی انقلابی‌گری‌اش.

چقدر شیرین است بنشینم و درباره‌ی هر کدام از شخصیت‌های داستان، تا خود صبح بنویسم. یاد آن شبی افتادم که «کوچه‌ی اقاقیا»ی «راضیه‌ی تجار» را تازه تمام کرده بودم. چه آشوبی داشتم. اما مدار صفر درجه را بی آشوب تمام کردم. نه که فکر کنی تعلیق نداشت و جذاب نبود و این‌ها. نه! آرام بود همه چیز؛ حتی تلخی‌های دیوانه کننده‌اش، حتی سهراب.

شاید نیازی به توضیح نباشد، اما این نوشته، گزارشی از رمان مدار صفر درجه نیست. حرف‌های پراکنده‌ی کسی است که خودش را در جای‌جای این داستان دیده است.

  • حسن اجرایی

Unknown

دوشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۸۷، ۰۱:۴۵ ق.ظ

پیش‌ترها وقتی می‌دیدم کسی می‌گوید «من اسمش را گذاشته‌ام چی‌چیز» خوشم نمی‌آمد. می‌گفتم «فرهنگستان شماره‌ی هیژدَ» ولی می‌بینم بعضی وقت‌ها نمی‌شود کاری کرد.

من اسمش را می‌گذارم «توهم مرزبانی». تصور کنید. آقا یا شاید خانم مرزبان، باید حواس‌ش جمع باشد کسی پایش را این طرفِ مرز نگذارد؛ یا حتا کسی پایش را آن سوی مرز هم نگذارد. از مثال بیرون می‌آییم. همیشه در همین جامعه‌ی خودمان کسانی هستند که استاد ور رفتن با مرزها هستند.

بله! استاد بازی با مرزها. ده سال پیش، روحانی‌ای آمده بود روستای ما و به جای این‌که بگوید «حضرت زهرا»، می‌گفت «خانوم زهرا»؛ البته با رعایت احترام و باقی جنبه‌ها. سیلی از اعتراض و بد و بی‌راه و هم‌چه چیزهایی نصیب این بنده خدا شد که «خجالت نمی‌کشی حضرت زهرا را با این وضع خطاب می‌کنی و اسم می‌بری؟» و غیره.

حالا لابد داری با خودت می‌گویی «روستایی‌های هیچی‌نفهم!» نه! باور کن اصلا آن کارشان از نفهمی نبود. از «توهم مرزبانی‌»شان البته بود!

کسی حق ندارد پایش را روی مرز بگذارد. کسی اگر پایش را روی مرز گذاشت، باید منتظر هر اتفاقی باشد. بله. آقا یا خانم مرزبان ممکن است به این تحلیل برسد که «الف» اگر پایش را روی مرز می‌گذارد، ممکن است «ب» جرأت کند و این طرف هم بیاید و همین تحلیل، این قدرت را به مرزبان می‌دهد که حتا -... بله! مرز است و حساس، شاید بی‌رحمی نباشد اگر - شلیک  کند و «الف» را مُرده کند!

داشتم با کسی حرف می‌زدم. درباره‌ی قضیه‌ی حمل قرآن با هم‌خوانی دف و باقی ماجرا. مدعی بود ما نباید بگذاریم کسی جرأت کند. مدعی بود اگر در برابر این‌ها نایستیم فردا پای‌شان را جلوتر می‌گذارند. آقای مرزبانی که با من صحبت می‌کرد، قبول داشت که حرامی انجام نشده، اما برخوردهای این‌چنینی با این اتفاق، گواهی تلخی بر توهم مرزبانی است.

شکی نیست که کسی پایش را این سوی مرز نگذاشته است. به کدام توجیه شرعی، حمل قرآن توسط یک زن، با همراهی گروه تواشیح به همراه دف، و تحویل قرآن به قاری و گرفتن قرآن توسط همان زن و بازگشت گروه تواشیح‌خوان با همراهی همان دف‌زن‌ها، توهین به قرآن تلقی می‌شود؟

آیا افراط در مرزبانی، به اندازه‌ی تفریط در آن، خطرناک نیست؟

  • حسن اجرایی

روزهای خوبی است

پنجشنبه, ۹ آبان ۱۳۸۷، ۰۲:۳۲ ب.ظ

نوشتم و پاک کردم. با این دلیل که خاطرات روزهای گذشته بود و یادآوری‌شان و دیگر چیزها. دوباره نوشتم و این برا خیلی ساده می‌خواستم چند کلمه‌ای حرف بزنم. با خودم فکر کردم «می‌خوای همین‌جوری حرف بزنی که چی‌ بشه؟»

دنبال سوژه گشتم. سوژه‌ای که چند روز است دارد ذهنم را برای نوشتن قلقلک می‌دهد همان لحظه خودش را وسط انداخت. حوصله‌ی نوشتنش را ندارم. اگر حوصله‌ی نوشتن این‌جور چیزها را داشتم، مشق‌ها و وظیفه‌های عقب‌افتاده‌ام را انجام می‌دادم. نه که حوصله‌ی نوشتن نداشته باشم البته! نه! بیشتر حوصله‌ی مطالعه برای نوشتن ندارم.

دوست دارم همین‌جور که نشسته‌ام این‌جا، بگویم که صندلی‌ای که رویش نشسته‌ام زرد است. گرچه از روی مبل بلند شدم و آمدم این‌جا، اما دلم این صندلی را ترجیح می‌دهد. صندلی را بی‌خیال. نشسته‌ام این‌جا.

این دو سه هفته‌ای که گذشت، روزهای خوشی بود. گرچه روزهای خسته‌کننده و پرکاری بود، اما این اوضاع و احوال خیلی بهتر از این است که ندانی چه می‌کنی و باید چه باشی.

مهم‌ترین خوبی این روزها هم این است که دارم خودم را منظم می‌کنم. مهم نیست قبلا چه بودم و چه اتفاقی افتاد. مهم این است که دارم خودم را مدیریت می‌کنم. و مهم‌تر این که حواسم هست دارم چه می‌کنم. تغییر بزرگی در روزها و روزگار و خود من ایجاد شده؛ برنامه‌پذیری.

گرچه البته این برنامه‌پذیری یک روند است، و به این زودی من نمی‌توانم یک آدم فوق منظم بشوم! اما به هر حال همین هم خیلی خوش‌حالم می‌کند که راه افتاده‌ام. نشسته‌ام این‌جا. دارم می‌نویسم. دارم فکر می‌کنم. روزهای خوبی است.

 

 

  • حسن اجرایی