سلام

آخرین مطالب

۱۶ مطلب در اسفند ۱۳۸۹ ثبت شده است

دختری به دوستش در خیابان

شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۸۹، ۱۰:۵۹ ق.ظ
هر وقت می‌خواستم یه کاری بکنم و مامانم مخالف بود یه بلایی سرم اومد.
شنبه 14 اسفند 89
  • حسن اجرایی

شب‌ها

سه شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۸۹، ۱۱:۵۶ ب.ظ
همین روزهای نکبت و گند هم روزی تمام می‌شود. همین روزهایی که سیاهی و سیاهی و سیاهی از سر و رویش می‌بارد. همین روزهایی که بوی گند و چندش یک ساعت‌شان برای کسالت و بی‌رمقی هزار سال زندگی آدم کافی است. همین روزهایی که حاضرم روزی هزار بار؛ نه! همین روزهایی که حاضرم بیست و چهار ساعت شبانه‌روز دست‌هایم را بی هیچ پوشش اضافه‌ای ببرم توی مخلفات موجود در دستشویی اما این روزها را نبینم. نبینم.
بله. اشتباه می‌کنم. روزی نیست. روز نیست. شب است. شب و روز شب است. صبح تا شب شب است. لعنت به این روزهای هزار بار کثیف‌تر از شب. لعنت به این شب‌ها. همین شب‌های لعنتی و کدر و گندیده هم روزی نابود می‌شوند. نابود می‌شوند؟ نه. تا امروز که نابود نشده‌اند. از کجا معلوم؟ لابد آنها که گفته‌اند یادم نمی‌آید. ضرب‌المثلی بود که می‌گفت آها؛ پایان شب سیه سفید است. بله. داشتم می‌گفتم. آنها که گفته‌اند پایان شب سیه سپید است، یا شب ندیده بودند، یا روز.
سه‌شنبه 10 اسفند 89
  • حسن اجرایی

خاست

يكشنبه, ۸ اسفند ۱۳۸۹، ۰۳:۴۰ ب.ظ
چند بار نوشتم و پاک کردم. چند پاراگراف نوشتم و پاک کردم. باور کن. نوشتم و پاک کردم اما نشد یک تشکر درست و حسابی از تویش در بیاورم. می‌خواستم تشکر کنم و مراتب قدردانی و قدرشناسی خودم را نثار همهٔ حرف‌ها و کلمه‌هایی کنم که نوشته شده‌اند و پاک شده‌اند تا چیز بهتری از آب در بیاید. کلمه‌هایی که وجودشان را بی ذره‌ای چشم‌داشت، فدای کلمه‌ها و جمله‌ها و پاراگراف‌های پاکیزه‌تر و شایسته‌تر می‌کنند و در هیچ کتابی و هیچ روزنامه‌ای و هیچ قبرستانی یادشان گرامی داشته نمی‌شود. به بزرگ‌داشت‌تان به پا باید خاست.
یک‌شنبه 8 اسفند 89
  • حسن اجرایی

الان من چیکار کنم بالاخره؟

شنبه, ۷ اسفند ۱۳۸۹، ۰۳:۴۷ ب.ظ
بنویس
نمی‌توانی؟
بخوان
نمی‌توانی؟
بخواب
شنبه 7 اسفند 89
  • حسن اجرایی

متاسفانه و خوشبختانه و غیره هم نداره

جمعه, ۶ اسفند ۱۳۸۹، ۰۷:۵۸ ب.ظ
دوست داشتم بگویم هیچ کس از بی آبرو کردن دیگری آبرو نیافته، اما می‌دانم بسیار کسانی از بی آبرو کردن دیگران آبرو یافته‌اند.
جمعه 6 اسفند 89
  • حسن اجرایی

بار اول مُرده

چهارشنبه, ۴ اسفند ۱۳۸۹، ۰۲:۵۱ ق.ظ
هیچ فرقی هم نمی‌کنه که کتاب باشه یا فیلم باشه یا حتی یه آدم باشه یا اینا. فکر کن «بر باد رفته»ٔ مارگارت میچل رو وقتی خوندی که قبلش رمان چندان ارزشمندی نخونده بودی و توی فضا نبودی. بعد الان می‌شینی یه دستتم می‌ذاری زیر چونه‌ت و با خودت می‌گی کاش نخونده بودمش و این روزا می‌خوندمش که چند تایی رمان خوندم و بیشتر تو فضام و اینا. حالا البته معلوم هم نیست اگه الان می‌خوندم هم تفاوت زیادی می‌کردا؛ ولی مرضه دیگه، آدم نیاز داره به این فکر کردن‌های بی‌نتیجه!
یا بعضی کتابا و فیلما رو برای این دوست داری الان برای اولین بار می‌دیدی که فضای این روزات فضایی‌ه که توی اون کتاب یا فیلم بوده. حالا یهو نخوای باهوش بشی و راه‌حل بدی که خب یه بار دیگه بخون یا ببین. داریم دربارهٔ اولین بار حرف می‌زنیم. خب دیگه. من برم ادامهٔ اینُ بخونم توی گودر.
چهارشنبه 4 اسفند 89. امسال هم تموم شد. می‌بینی؟
  • حسن اجرایی