سلام

آخرین مطالب

۱۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۰ ثبت شده است

جایزهٔ اونا

شنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۰، ۰۳:۱۴ ب.ظ

جشن تکلیف بود. من البته فقط رفته بودم که قرآن اول جلسه را بخوانم. سوم راهنمایی بودم و جشن تکلیف بچه‌های دومی بود. چند آیهٔ ابتدایی سورهٔ مؤمنون را خواندم و آمدم نشستم همان جا. قرآن که تمام شد، معاون پرورشی ادارهٔ آموزش و پرورش آمد داخل اتاق و نشست پشت میز و شروع کرد به حرف زدن. دیروز دیدمش. توی نماز جمعه. همان بود. انگار نه انگار که 15 سال گذشته.

همان اول حرف‌هایش سوالی کرد و گفت به کسی که جواب درست بدهد یک کلاسور هدیه می‌دهد. گفت «قد أفلح المؤمنون» و «الذین هم فی صلاتهم خاشعون» در چه سوره‌ای از قرآن است. من هم که تازه همین چند آیه را خوانده بودم، دست بالا کردم و جواب دادم و جایزه گرفتم. و کسی هم البته اعتراضی نکرد که جایزهٔ دومی‌ها را به منِ سومی داده‌اند اما همیشه یادم بود که آن جایزه مال من نبود.

شنبه 6 فروردین 90
  • حسن اجرایی

به آسمان ببرد

چهارشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۰، ۰۷:۱۴ ب.ظ
غروب که می‌آید خاطره‌ها رشد می‌کند. صورتی می‌شود.
بهار شد. یاس توی باغچه هر صبح روز به خیر می‌گوید. یاد مسافرت‌های بی مقصد اما دل‌نشین می‌افتم. یاد حوصلهٔ تمام نشدنی پدر. یاد کودکی‌های بی‌باید.
یاد جاده‌های خاکی پشت خانه. یاد رنگینه‌های خاله. یاد اومجک‌های عمه خدیجه و یاد دستپخت خوب مادر. یاد زندگی. یاد خانه مادربزرگ. یاد خنده‌های بی‌موقع. یاد حسرت شنیدن بوی بهار نارنج.
یاد خانه شلوغمان به خیر. یاد بهار...
اینجا آسمان ابری است. اما نه همیشه. به ندرت.
بزرگ شدن کار خوبی نیست. خنده را می‌گیرد از آدم. حتی لبخندهای زورکی.
اسیر این روزها رنگ تازه‌ای دارد. همه جا عروسی است. حتی محلهٔ کوش.
خدا آرزوهای همه‌مان را به آسمان ببرد.
* این کلمه‌ها هدیهٔ مریم خواهرم است. نیم‌فاصله‌ها از من. :) اسیر اسم روستای‌مان، رنگینه و اومجک خوردنی و غذا هستند، و کوش همان جنوب است.
  • حسن اجرایی

عیدی

دوشنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۰، ۱۰:۴۶ ب.ظ
اصلا انگار دوست داشتم تا آنجا بروم و به در بسته بخورم و هر چه در بزنم کسی بازش نکند و دست از پا درازتر راهم را بکشم و برگردم خانه. مادرم گفت یه زنگ بزن شاید نباشن. حق داشت مادرم. با این همه عروسی که اینجا و آنجا هست، معلوم نبود خواهرم خانه باشد یا نه. اما دوست نداشتم زنگ بزنم و اگر بود بروم. دوست داشتم بروم. حالا نه که فکر کنی خیلی راه دور و دراز و پرراهزنی داشت، اما دوست داشتم همین راه نزدیک که می‌شود پیاده رفت را حتی اگر خانه نباشند، بروم. مخصوصا با آنکه چند بار رفته بودم و پیش آمده بود که نباشند.
سر کوچه‌شان که رسیدم، دیدم در خانه باز است. هم شاد بودم که زنگ نزده‌ام و هم شاد بودم که خانه‌اند و هم اینکه در خانه‌شان باز است. رفتم. همه چیز خوب بود. یک دیوان حافظ کوچک زیبا گرفته بودم برای زینب. می‌دانستم چقدر شاد می‌شود از همچه هدیه‌ای. برای فاطمه‌اش هم یک بسته مدادرنگی. حس خوبی دارم. نگرانی هم دارم البته. اما عیدی‌ام را گرفته‌ام.
دوشنبه اول فروردین 90
  • حسن اجرایی