سلام

آخرین مطالب

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۰ ثبت شده است

خندان یا عصبانی

شنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۰، ۰۵:۰۸ ب.ظ
قرار بود تابستان بروم جایی که ۷۰ کیلومتر دورتر از خانه‌مان بود و به بچه‌ها قرآن یاد بدهم و همچه کارهایی. کل تابستان که نه البته؛ نزدیک به دو ماه. پیش از رفتن، با دو سه نفر صحبت کردم. همه می‌گفتند با عبدالرضا نمی‌توانی کنار بیایی و عصبانی است و دعوایی است و از این حرف‌ها. قرار بود تمام آن دو ماه با عبدالرضا باشم. چند سالی از من بزرگتر بود. در اولین دیدار، خوش‌اخلاق و مهربان به نظر می‌رسید. با خودم گفتم خب می‌خواستی از همین لحظه اول شروع کنه به جیغ و ویغ کردن؟
از همان روز اول منتظر بودم که بهانه‌ای پیش بیاید برای دیدن عصبانیت و ناراحتی و بداخلاقی‌اش. خودم را آماده کرده بودم برای همچه لحظه‌ای. و هر روز که می‌گذشت، بیشتر منتظر می‌شدم. با خودم فکر می‌کردم دو سه هفته که بگذره حساب کار دستت میاد. اما نشد. حتی یک بار عصبانی نشد در طول آن دو ماه. حتی یک بار دعوا نکردیم. وقت‌های بیکاری تلویزیون تماشا می‌کردیم، او از کتاب‌هایی که خوانده بود می‌گفت و من هم. از موسیقی و شعر و هر چه که دوست داشتیم حرف می‌زدیم. دو ماه گذشت و من حتی یک بار هیچ برخورد نامناسبی ازش ندیدم. واضح‌ترین تصویری که از عبدالرضا توی ذهنم مانده، چهره‌ای است خندان که دراز کشیده و دارد فیه ما فیه می‌خواند و هر چند دقیقه جمله‌ای را بلند ادا می‌کند تا من هم بشنوم. چه سالی بود؟ شاید تابستان ۸۳.
  • حسن اجرایی

یعنی تا این حد

پنجشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۰، ۰۸:۱۴ ق.ظ
دستمُ زخم کردم. خون اومد. نشستم. انار خوردم. یادم اومد که دستم زخم شد و خون اومد. یه لحظه یادم نمی‌اومد کدوم انگشتم بود. دستامُ صاف گرفتم انگار آقای ناظم می‌خواد ناخنامُ چک کنه تا فهمیدم آقای زخم کجاست. ئع. سلام.
  • حسن اجرایی

چاره‌ای نبود

سه شنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۰، ۰۷:۳۰ ب.ظ
همه چیز از یک روز صبح آغاز شد. صبح سردی بود شاید. گفتیم چرا نباید دروغ گفت؟ نه. نمی‌خواستیم کار بدی بکنیم. لازم بود. اصلا به آقای همسایه چه ربطی داشت که ما کجا می‌رویم. جواب فضولی را با دروغ دادیم. هزار روز گذشت. شاید هم بیشتر. ما خیلی کارها کردیم. خیلی حرف‌ها زدیم. کار بدی اما نکردیم. مشت خوردیم، فحش دادیم. مشت خوردیم، توهین کردیم. تهمت زدیم تا انتقام بگیریم. لازم بود. کارهای زیادی کردیم، روزهای زیادی از سر گذراندیم. زندگی سخت بود. نمی‌شد جور دیگری بود. کارهای دیگری هم کردیم. برای آنکه کسی نتواند آزارمان بدهد، آزار دادیم. میخ ریختیم جلو خانه تا هر که ماشینش را اینجا پارک می‌کند، بفهمد که نباید. چاره‌ای نبود. بهترین کار همین بود. بین بد و بدتر باید انتخاب می‌کردیم. از آن روز صبح خیلی فاصله گرفته‌ایم. هوا اما انگار هنوز سرد است.
  • حسن اجرایی

خیلی

سه شنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۰، ۰۷:۳۰ ب.ظ
تا مطمئن نشدی به هیشکی شک نکن. شک کردن به آدما خیلی بده. بدتر از مطمئن شدن درباره‌شون.
  • حسن اجرایی

بلند فکر کردن درباره دو داستان

جمعه, ۱ مهر ۱۳۹۰، ۰۸:۵۴ ق.ظ
عصبانی بودم. هم از دست کازوئو ایشی‌گورو که نویسنده کتاب بود و هم حتی از دست مترجمش. «بازمانده روز» را به نیمه رسانده بودم اما همچنان هیچ علاقه‌ای به دنبال کردن داستان نداشتم. همه چیز سرد و بی‌روح بود. هیچ اتفاقی باعث تپش قلبم نمی‌شد و هیچ چیز داستان ناراحت و حتی شادم نمی‌کرد. نه طرفدار کسی شده بودم و نه توی جلد کسی رفته بودم.

از این هم حرص می‌خوردم که با دو سه نفر صحبت کرده بودم و همه از داستان خوششان آمده بود و حتی تشویقم کرده بودند به خواندنش. اما هر چه بیشتر می‌خواندم، بی‌میل‌تر و دلزده‌تر می‌شدم. از کازوئو ایشی‌گورو داستان دیگری نخوانده بودم اما چند هفته پیش از خواندن «بازمانده روز»، فیلمی دیدم که با اقتباس از رمان Never let me go او ساخته شده بود و بسیار خوش‌ساخت بود.
تا پیش از خواندن «بازمانده روز»، به کازوئو ایشی‌گورو حس خوبی داشتم و به هر حال کنجکاو شده بودم که دیگر آثارش را هم بخوانم. اما پس از خواندن، حتی به حسی که درباره آن فیلم داشتم هم شک کردم. با خودم می‌گفتم هنر فیلمنامه‌نویس یا کارگردان بوده که فیلم را به یک اثر جذاب و دیدنی تبدیل کرده است. فیلم را با لذت دیده بودم. البته نه به خاطر کازوئو ایشی‌گورو؛ بلکه به خاطر دو تن از بازیگرانی که مطمئن بودم در تولید یک اثر بی‌مایه همکاری نمی‌کنند.

من داستان‌های آرام و ساکت را دوست دارم. داستان آدم‌ها را دوست دارم. داستان آدم‌های Never let me go را دوست داشتم. گرچه داستان آن فیلم همان طور سرد و ساکت نماند و در چند دقیقه آخر به داستانی هولناک و آزارنده تبدیل شد و با انتهای ظرافت و هنرمندی، جهان داستان از سرزمینی بی‌روح و دلمرده، به حال و روزی ترساننده افتاد و همه رخدادهای سرد پیش از آن معنایی تازه یافت.
تا پیش از نوشتن این چند سطر، نمی‌دانستم چرا داستان «بازمانده روز» آنچنان که انتظار داشتم و آنچنان که بعد از صحبت کردن با دو سه نفر از دوستانم فکر می‌کردم، مرا مسحور خودش نکرد، اما حالا می‌دانم که من مخاطب داستان نبودم. نه آن مرد خشک و بی‌روح که به درازای یک عمر، همه زندگی و احساسات و عواطف و حتی گاهی انسانیتش را برای کار حرفه‌ایش زیر پا گذاشت برای من آزارنده و غیرقابل باور بود و نه آن چند صفحه آخر چندان امیدوارم کرد.
حالا دارم به این فکر می‌کنم که چرا آن مرد نتوانست مرا چندان که باید بیازارد؟ چرا نه لزومی به تایید ذهنی کارهایش می‌دیدم و نه لزومی به تاختن به بهانه‌ها و استدلال‌هایش. و چرا هیچ چیز او مرا نیازرد. خودم را جای او نمی‌دیدم، و همیشه فاصله داشتم ازش، بگذریم. دارم بلند فکر می‌کنم. باید این را هم بگویم همین جا که این نوشته، دومین تلاش برای نوشتن از حسی است که بعد از خواندن «بازمانده روز» داشتم. شاید لازم باشد شما هم بخوانید و بعد بیشتر حرف بزنیم.
اینجا را هم نگاهی بیندازید. وقتی «بازمانده روز» را هدیه گرفتم نوشتم.
  • حسن اجرایی