سلام

آخرین مطالب

کافه پیانو نمایشی

سه شنبه, ۶ مرداد ۱۳۸۸، ۰۲:۲۷ ق.ظ

گاهی با خودت می‌گویی «بی‌خیال» و ادامه می‌دهی که «حالا این همه نوشتیم چی شد که این یکی رو ننویسیم چی بشه». و فکر می‌کنی دست بالا دو سه روزی که بگذرد، آقای ذهن‌ات یادش می‌رود و تمام؛ اما بعد می‌بینی «نه! از این خبرها نیست» و تا ننویسی‌اش،‌ رهایت نمی‌کند.

حالا داستان من شده! هنوز صد صفحه‌ی «کافه پیانو» را نخوانده‌ام، اما چند کلامی باید درباره‌اش بنویسم، و این دو سه روز هم صبر کردم شاید بی‌خیال ما بشود، اما فایده‌ای نداشت.

[caption id="attachment_119" align="alignleft" width="264" caption="یک بهانه‌گیری کوچک"]یک بهانه‌گیری کوچک[/caption]

رمان کافه پیانو، نوشته‌ی فرهاد جعفری است. کتابی که فروش خوبی داشته، و در روزهای انتخابات ریاست جمهوری و پس از آن نیز، بسیار بر سر زبان‌ها افتاد؛ البته تنها و تنها به دلیل شخصیت و رفتار نویسنده‌اش. برگردیم به کافه پیانو.

در این نوشته، گفته‌ام از روایت اول شخص خوش‌ام نمی‌آید. وقتی نوشتم‌اش، فکر نمی‌کردم تا این حد از روایت اول شخص بیزار باشم. خودم در داستان‌های دست و پا شکسته و ناقصی که نوشته‌ام، همیشه از زاویه‌ی دید نمایشی استفاده کرده‌ام. «کافه پیانو» را که این روزها می‌خوانم، حرص‌ام می‌گیرد از اینکه آقای نویسنده با راوی اول شخص، می‌خواهد سر مرا گول بمالد و به سخنرانی بنشیند و تئوری‌پردازی کند و غیره.

یک نکته‌ی بسیار جالب در این میان، شباهت بسیار زیاد شخصیت راوی داستان «کافه پیانو» با فرهاد جعفری نویسنده‌ی آن است. نمی‌خواهم درباره‌ی شباهت‌ها و تفاوت‌های این دو شخصیت سخن بگویم، اما در این کم‌تر از صد صفحه‌ای که خوانده‌ام، از آن رو که به شباهت‌هایی اجمالی میان فرهاد جعفری و راوی داستان پی برده‌ام، ناخودآگاه در پی یافتن شباهت‌ها و تفاوت‌های این دو هستم!

تنها در اندازه‌ی یک آرزو باید بگویم کاش می‌شد «کافه پیانو»یی خواند با راوی‌ای غیر از اول شخص؛ و ترجیحا با زاویه‌ی دید نمایشی.

  • حسن اجرایی

farhaad e jafari

kaafe piaano

نظرات (۱)

خب با قسمت اول که تا ننوسی رهات نمیکنه موافقم ...میدونی ماها چند ساله عادت کردیم به اینکه هر فکری آزارمون میده یا حس متفاوتی (میتونه شادی باشه ) رو به ما القا میکنه بنویسیمش و از نوشتنش و خواندنش لذت ببریم و هم چنان ذهنمان را راحت کنیم
(حالا باز نپرسی مگه شما وبلاگ دارین ؟! :دی )
و اما کافه پیانو ...
جاهایی که تماما از دست راوی کلافه میشی که همه چی رو به نفع خودش روایت میکنه و اول شخص رو بدفرم توی ذهنت میسازه و دوست داری فحش بدی بهش کتاب رو میزاری کنار و نمیخونی ... و بعد از مدتی دوست داری ببینی این بی انصافیش تا کجا ادامه داره ... میخونی و باز این حلقه ی دووو* ادامه پیدا میکنه
به نظرم کافه از نیمه به بعد قشنگ میشد... از اونجا که صفورا فکر کنم (اسمش دقیقا یادم نیست !) واردزندگی اش میشود و تازه به او میفهماند که دیگران هم میتوانند زندگیشان رو به او قالب کنند و او همیشه نمیتونه خودش رو آزاد فرض کنه ...
اوف خیلی حرف زد ..خسته شد :دی
*حلقه دوو: حلقه ی بینهایتی است که مدام یک کار را تکرار میکند :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی