از کدام ترس؟
باور کن نمیخواهم ادای آدمهای پرقدرت را در بیاورم و خودم را منزه از ترس نشان بدهم. نه.
«پیچک سر به هوا»ی عزیز. باور کن از همان ساعتی که نوشتهات را خواندم، دارم فکر میکنم ببینم از چه ترسی بگویم تا دعوتات اجابت شده باشد و حرفام را هم زده باشم.
ترسهای دوستان دیگری را هم خواندم. و البته فکر نمیکنم چیزی مانند ترس از «واجب الوجود»، آن گونه که «مانی» گفته، نیازی به یادآوری داشته باشد.
آدمیزاد، سرشار از ترس است، و این سرشار بودن از ترس، تابع سرشار بودناش از نقص است، و ما هم که جملهگی آدمیزادیم. اما هر چه فکر میکنم، نمیتوانم ترس خاصی پیدا کنم برای نوشتن.
تصور کنید بزرگترین ترس من، افتادن به دامان «ایدز» باشد. خب؟ خیلی ترس بزرگی است. بله. بدتر از خود ایدز، از بیچاره کردن کسی دیگر باید بترسیم که ناچار باید نگران و پیگیر مشکل ما باشد. خیلی دردناک است. نه؟ نه. به نظر من آنقدرها هم ترسناک نیست. برای کاهش تصور ترسآلود نسبت به همچه چیزهایی، توصیه میکنم رمانهایی دربارهی جنگ ویتنام و جنگ جهانی گیر بیاورید و بخوانید.
خودمان را چرا گول بزنیم آخر؟ بزرگتر و کشندهتر از بیآبرویی هم مگر میتوان ترسی پیدا کرد؟ و مگر نمیتوان با دروغ، و یا حتی نادانی انسانیِ کسی، دچار بیآبرویی شویم؟ میشود. پیچیده هم نیست. از چه بترسیم وقتی ترسمان بیفایده است. بله. بعضی ترسها کمکمان میکنند آدمیزادهای بهتری باشیم. مثل ترس از بیآبرو کردن دیگران. که آن هم به خودمان مربوط است.
مشکل اصلا این چیزها نیست. مشکل این است که بیشتر ترسهای ما، از چیزهایی است که خودمان نقش زیادی درشان نداریم. و بدتر از آن، ترسمان به خاطر اصرار بر چیزی است. اصلا این را بخوانید: «میترسم پدر و مادرم از هم جدا بشـن.» دو حالت دارد البته. یا ما میتوانیم کاری بکنیم، یا نمیتوانیم. بله. خیلی بد است پدر و مادر آدم از هم طلاق بگیرند. نه. واقعا با همین اطمینان میتوان گفت چیز بدی است این؟ قبول ندارم.
ترسهای بزرگ، فراواناند و ترسهای کوچک، بسیار. میترسم این چند سطر نوشتهام از میان برود. میترسم به قرار امروز صبحام نرسم. میترسم امشب هم حوصله نداشته باشم بروم و کفش بخرم. اینهاست که آزارمان میدهد. ترسهای بزرگ هم البته داریم. نکند طعم خوشبختی را نچشیم. نکند همچنان که تا امروز نرفته، هیچگاه آب خوش از گلویمان پایین نرود. نکند آنقدر نادان باشیم که خودمان هم نفهمیم.
نه آقاجان! ترجیح میدهم به جای ترسیدن، زندگی کنم. یک رمان آمد توی ذهنم و یک شخصیت. نه. نمیگویم؛ هیچکدامشان را!
- ۴ نظر
- ۲۵ آذر ۸۷ ، ۰۶:۰۶