همیشه
میروند و میآیند
غم اما
همیشه هست
- ۰ نظر
- ۱۴ آبان ۸۹ ، ۱۸:۴۲
در صد سال اخیر شاید هیچ رخدادی به تلخی و سیاهی چنگ زدن به سرزمین مردم فلسطین نباشد. جنگهای جهانی گرچه میلیونها نفر را به نابودی کشاند و بسیاری منابع انسانی و اقتصادی را از میان برد، اما مردم دنیا پایان یکیکشان را هر ساله جشن میگیرند.
پریروز دوم نوامبر بود. دوم نوامبر 1917، وزیر خارجه انگلیس نامهای به فدراسیون صهیونیزم نوشت و وعدهٔ «تاسیس یک موطن ملی برای مردم یهود» را به سازمان جهانی صهیونیزم داد. نامهای که گرچه در آن تاکید شده بود «هیچ اقدامی نباید به زیان حقوق مدنی و مذهبی جوامع غیریهودی موجود در فلسطین [...] صورت گیرد»، اما شد آنچه شد.
این نامه بعدها به نام وزیر خارجه بریتانیا، اعلامیهٔ بالفور خوانده شد.
چقدر جدی شد! تلختر از این داریم توی صد سال اخیر؟
پنجشنبه سیزده آبان 89
یکی از باشکوهترین و دستنیافتنیترین آرزوهای کودکیهایم برف بود. یکی دیگر این بود که دو سه روز هوا گرفته و ابری باشد و خبری از آفتاب نباشد. و اولین بار که برف دیدم، اگر درست یادم مانده باشد، هجده ساله بودم.
راهنمایی که میرفتم، یک رودخانهٔ فصلی بین مدرسه و روستا فاصله میانداخت و چه شادیای داشتیم وقتی باران میبارید و رودخانه پر از آب میشد و مدرسه هم تعطیل! هر چه تابستان برایم آزاردهنده و وحشتناک بود، زمستان شیرین و خواستنی بود. اینکه حرفی از بهار و پاییز نیست، تقصیر من نیست البته!
همانقدر که آن سالها زمستان را دوست داشتم و چشم به راه آمدنش داشتم، این سالها برای رفتنش لحظهشماری میکنم. آن سالها کمترین گرمایی به عرقم مینشاند، اما این روزها کمترین سرمایی وادارم میکند به سکون.
سهشنبه یازدهم آبان 89
بعضی وقتها محتاجی کسی باشد که به تو نیاز داشته باشد. نیازمندی به حضور کسی که بخواهد یک لیوان آب دستش بدهی. و بنشینی و نگاه کنی که همان یک لیوان آبی که تو برایش آوردهای را تا آخر بخورد. نیازمندی به محبت کردن. نیازمندی به دردی بخوری. نیازمندی از جان و دلت مایه بگذاری برای لبخند کسی. و همهٔ اینها را سرتاپا خودخواهانه و برای خودت بخواهی.
میخواهی. نیاز داری. اما نیست. هیچکس نیست.
دوشنبه دهم آبان 89
یک صبح سرد زمستانی آغاز خوبی است برای آنکه به هیچ سوءتفاهمِ معلوم نیست از کجا آمدهای اعتنا نکنم و پاسخ نگویم و سعی نکنم خودم را مبرا کنم از چیزی که تنها علتش چیزی خارج از من بوده.
شنبه هشتم آبان 89
رفتم سلمانی شماره یک. تعطیل بود. چند ساعت بعد رفتم. به آقای سلمانی شماره یک گفتم یه شماره تلفن بدید که قبل از اینکه بیام زنگ بزنم. شماره داد و گفت: البته نمیتونم نوبت بدم. حق اینایی که اینجا نشستن ضایع میشه.
رفتم سلمانی شماره دو. گفت کاش زنگ میزدی که اینجا معطل نشی. شماره داد و گفت: حتما زنگ بزن و نوبت بگیر تا حق اینایی که نوبت گرفتن ضایع نشه، خودت هم معطل نشی.
شنبه هشتم آبان 89
من خسته بودم. از آن خستههایی که حتی حرف هم نمیخواهم بزنم. از آن خستههایی که بعد از کارم در اتاق ساکت و خسته مینشینم و هی اسکرول میکنم و ساعتها میگذرند و من همان جا نشستهام.
خسته بودم. همهٔ دارایی جیبم یک دو هزار تومانی بود. باید میرفتم خانه. رسیدم سر خیابان و خواستم سوار تاکسی بشوم.
یکی از زشتترین کابوسهایم این است که سوار تاکسی بشوم و بگویم آقا من دو هزار تومانی دارم و آقای راننده هم بدخلق بشود. کابوستر اینکه فکر کند منتظری بگوید حالا که پول خرد نداری نمیخواد بدی اصلا. کابوستر اینکه جوری وانمود کند که انگار پول خرد داری و از عمد میگویی نداری.
کل خیابان را پیاده برگشتم خانه. حوصلهٔ حتی یک متر قدم زدن هم نداشتم. اما ندیدن آن نگاه احتمالی آقای راننده ارزشش را نداشت.
دوشنبه سوم آبان 89