گرفتم/ی ازم
چهارشنبه 10 آذر 89
- ۰ نظر
- ۱۰ آذر ۸۹ ، ۱۲:۵۳
حالا دیگر یک ساعت شده که نشستهام اینجا تا در پاسخ دعوت قلمزن دربارهٔ بسیج بنویسم. نشستم اینجا و توی ذهنم مرور کردم، اما نشد بنویسم. از سربند میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم، تا روزهایی که بسیجی مظهر عدالتخواهی و مبارزه با اشرافیگری و فریاد بر سر بیعدالتی بود.
خب تو که نمیتونستی بنویسی مجبور بودی بگی مینویسم انشاءالله؟
سهشنبه 9 آذر 89
انگار باید بهش بگویی به شرطی این برنامه را بهت میدهم یا این سایت را بهت معرفی میکنم که ادامهاش را خودت بروی؛ که فکر نکنی برای کشف هر سوراخسنبهای باید بیایی سراغ من و غیره؛ که به هر ابهام ریزی که میخوری صدایت را بلند نکنی و بپرسی و انتظار داشته باشی هر کاری دارم زمین بگذارم و بهت کمک کنم؛ که حواست باشد این برنامه را اگر من بلدم باهاش کار کنم، -خب- وقت گذاشتهام و با حوصله یاد گرفتهام و تو هم چند مثقال حوصله کن و پیش برو.
البته نه که فکر کنی با آموزش دادن و -چه میدانم- زکات علم مشکل داشته باشم؛ نه! مشکل من این است که برای ابهامی که با چند ثانیه صبر و حوصله و دقت حل میشود بیایی سراغ من. بله. عصبانیام. از اینکه تا وقتی من بیایم و بخواهم مشکل را حل کنم، بگویی دستت درد نکنه که اومدی ولی خودم درستش کردم. از خودم هم سر میزند. میدانم.
دوشنبه 8 آذر 89
نمیتوانستم بفهمم چرا زینب که تنها دو سال از من بزرگتر بود و هست، این همه حرص تمیزی خانه را میخورد. مهمترین عامل سلب آسایش من جارو بود! هر وقت جارو میآمد باید جای دیگری برای نشستن انتخاب میکردم. و این مسئلهٔ هر روزه بود!
عروسی سلیمه بود. مادرم و خواهرها رفته بودند شیراز. تابستان 78 بود شاید. تا چند روز تنها من و حسین خانه بودیم. حالا کسی نبود که غر بزند سرمان که چرا اینجا را کثیف کردهاید و چرا آنجا این همه شلوغ است و غیره. اما خانه را تمیز نگه میداشتیم. دقیق یادم نیست که حواسمان را جمع میکردیم که ریخت و پاش نکنیم یا دست به جارو میشدیم.
وقتی برگشتند، خانه تمیز بود. یا شاید قبل از اینکه برسند باز خانه را مرتب و تمیز کرده بودیم. وقتی برگشتند، خانه نامرتب شد. ساکها و وسایل دیگر وسط خانه رها شده بود. برای اولین بار ناراحت شدم و حرص خوردم از اینکه خانهای که تمیز و مرتب نگهش داشته بودیم، نامرتب و بههمریخته شد.
جمعه 5 آذر 89
ماهی یک بار باید میرفتم پیش دکتر. تا یک هفته و گاهی هم ده روز، تمام دندانهایم دردناک بودند و خوردن غذا بسیار سخت و دردآور بود. بیش از دوسال شکنجهٔ مستمر را با حوصله و آرامش گذراندم. بیش از دو سال سیب نخوردم. عاشق خوردن سیب سفتم. اما آن بیش از دو سال، حتی یک بار نتوانستم سیب گاز بزنم. سیب پوستکنده تکه شده هم که نخوردنش بهتر! وای. وای از وقتی که یکی از براکتها کنده میشد. چه اخمی میکرد دکتر قریشی. حالا دکتر هیچ. منشیهای عنق و نقنقو رو بگو. مخصوصا اون عینکیه. اهاه. سفید کردن دندانها هم که برای خودش داستانی بود.
آنوقت تو فقط سفیدی و صاف و راست بودنش را میبینی و شاید حتی حسرت بخوری که چرا دندانهایت فلانجور است یا فلانجور نیست. اصلا شده عاشق چای داغ خوردن باشی و دو سال و چند ماه نتوانی بخوری؟
سهشنبه دوم آذر 89
سال 1307، سربازان اماناللهخان همه جا بودند و از مردانی که لباس و کلاه اروپایی نپوشیده بودند جریمههای سنگین میگرفتند. خیابانها هم تابلو «عبور زنان برقعپوش ممنوع» داشتند. زنان خانهنشین شدند.
سال 1377، سربازان طالبها مردانی با ریش کوتاهتر از یک قبضه را مجازات میکردند. به زنان هم بیهمراهی شوهر اجازهٔ خروج از خانه نمیدادند. زنان با صورت باز حق خروج از خانه نداشتند. زنان بسیاری خانهنشین شدند.
سهشنبه دوم آذر 89
آدم کشته. آدم کشته. نشسته روبهروی قاضی. روبهروی دادگاه. روبهروی قانون. روبهروی شرع. نمیگوید توبه میکنم. نمیگوید غلط کردم. میگوید «به جای یزدان باید کیمیا را میکشتم». وای. هموطن ماست. همخون ماست. میگوید با مرارت زندگی کردهام. میگوید از نوجوانی هم کار کردهام و هم درس خواندهام. آه.
دوشنبه اول آذر 89