سلام

آخرین مطالب

۱۹ مطلب در آذر ۱۳۸۹ ثبت شده است

گرفتم/ی ازم

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۸۹، ۱۲:۵۳ ب.ظ
فقط یکی بود که بهم می‌گفت عمو. می‌دونم. تقصیر خودم بود. تقصیر خودمه.
چهارشنبه 10 آذر 89
  • حسن اجرایی

یعنی نمی‌دانم

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۸۹، ۰۲:۱۸ ق.ظ

حالا دیگر یک ساعت شده که نشسته‌ام اینجا تا در پاسخ دعوت قلم‌زن دربارهٔ بسیج بنویسم. نشستم اینجا و توی ذهنم مرور کردم، اما نشد بنویسم. از سربند می‌روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم، تا روزهایی که بسیجی مظهر عدالتخواهی و مبارزه با اشرافی‌گری و فریاد بر سر بی‌عدالتی بود.

خب تو که نمی‌تونستی بنویسی مجبور بودی بگی می‌نویسم ان‌شاءالله؟

سه‌شنبه 9 آذر 89

  • حسن اجرایی

همین کارا رو می‌کنن دیگه

دوشنبه, ۸ آذر ۱۳۸۹، ۱۱:۵۳ ب.ظ

انگار باید بهش بگویی به شرطی این برنامه را بهت می‌دهم یا این سایت را بهت معرفی می‌کنم که ادامه‌اش را خودت بروی؛ که فکر نکنی برای کشف هر سوراخ‌سنبه‌ای باید بیایی سراغ من و غیره؛ که به هر ابهام ریزی که می‌خوری صدایت را بلند نکنی و بپرسی و انتظار داشته باشی هر کاری دارم زمین بگذارم و بهت کمک کنم؛ که حواست باشد این برنامه را اگر من بلدم باهاش کار کنم، -خب- وقت گذاشته‌ام و با حوصله یاد گرفته‌ام و تو هم چند مثقال حوصله کن و پیش برو.

البته نه که فکر کنی با آموزش دادن و -چه می‌دانم- زکات علم مشکل داشته باشم؛ نه! مشکل من این است که برای ابهامی که با چند ثانیه صبر و حوصله و دقت حل می‌شود بیایی سراغ من. بله. عصبانی‌ام. از اینکه تا وقتی من بیایم و بخواهم مشکل را حل کنم، بگویی دستت درد نکنه که اومدی ولی خودم درستش کردم. از خودم هم سر می‌زند. می‌دانم.

دوشنبه 8 آذر 89

  • حسن اجرایی

خانه‌داری

جمعه, ۵ آذر ۱۳۸۹، ۰۸:۳۴ ب.ظ

نمی‌توانستم بفهمم چرا زینب که تنها دو سال از من بزرگ‌تر بود و هست، این همه حرص تمیزی خانه را می‌خورد. مهم‌ترین عامل سلب آسایش من جارو بود! هر وقت جارو می‌آمد باید جای دیگری برای نشستن انتخاب می‌کردم. و این مسئلهٔ هر روزه بود!

عروسی سلیمه بود. مادرم و خواهرها رفته بودند شیراز. تابستان 78 بود شاید. تا چند روز تنها من و حسین خانه بودیم. حالا کسی نبود که غر بزند سرمان که چرا اینجا را کثیف کرده‌اید و چرا آنجا این همه شلوغ است و غیره. اما خانه را تمیز نگه می‌داشتیم. دقیق یادم نیست که حواسمان را جمع می‌کردیم که ریخت و پاش نکنیم یا دست به جارو می‌شدیم.

وقتی برگشتند، خانه تمیز بود. یا شاید قبل از اینکه برسند باز خانه را مرتب و تمیز کرده بودیم. وقتی برگشتند، خانه نامرتب شد. ساک‌ها و وسایل دیگر وسط خانه رها شده بود. برای اولین بار ناراحت شدم و حرص خوردم از اینکه خانه‌ای که تمیز و مرتب نگهش داشته بودیم، نامرتب و به‌هم‌ریخته شد.

جمعه 5 آذر 89

  • حسن اجرایی

بعضی وقتا

پنجشنبه, ۴ آذر ۱۳۸۹، ۰۶:۰۸ ب.ظ
حتی نمی‌شه گفت که نمی‌شه گفت
پنج‌شنبه چهارم آذر 89
  • حسن اجرایی

باید روش بنویسم

سه شنبه, ۲ آذر ۱۳۸۹، ۰۵:۳۶ ب.ظ

ماهی یک بار باید می‌رفتم پیش دکتر. تا یک هفته و گاهی هم ده روز، تمام دندان‌هایم دردناک بودند و خوردن غذا بسیار سخت و دردآور بود. بیش از دوسال شکنجهٔ مستمر را با حوصله و آرامش گذراندم. بیش از دو سال سیب نخوردم. عاشق خوردن سیب سفتم. اما آن بیش از دو سال، حتی یک بار نتوانستم سیب گاز بزنم. سیب پوست‌کنده تکه شده هم که نخوردنش بهتر! وای. وای از وقتی که یکی از براکت‌ها کنده می‌شد. چه اخمی می‌کرد دکتر قریشی. حالا دکتر هیچ. منشی‌های عنق و نق‌نقو رو بگو. مخصوصا اون عینکیه. اه‌اه. سفید کردن دندان‌ها هم که برای خودش داستانی بود.

آن‌وقت تو فقط سفیدی و صاف و راست بودنش را می‌بینی و شاید حتی حسرت بخوری که چرا دندان‌هایت فلان‌جور است یا فلان‌جور نیست. اصلا شده عاشق چای داغ خوردن باشی و دو سال و چند ماه نتوانی بخوری؟

سه‌شنبه دوم آذر 89

  • حسن اجرایی

اینجا افغانستان

سه شنبه, ۲ آذر ۱۳۸۹، ۰۳:۴۳ ب.ظ

سال 1307، سربازان امان‌الله‌خان همه جا بودند و از مردانی که لباس و کلاه اروپایی نپوشیده بودند جریمه‌های سنگین می‌گرفتند. خیابان‌ها هم تابلو «عبور زنان برقع‌پوش ممنوع» داشتند. زنان خانه‌نشین شدند.

سال 1377، سربازان طالب‌ها مردانی با ریش کوتاه‌تر از یک قبضه را مجازات می‌کردند. به زنان هم بی‌همراهی شوهر اجازهٔ خروج از خانه نمی‌دادند. زنان با صورت باز حق خروج از خانه نداشتند. زنان بسیاری خانه‌نشین شدند.

سه‌شنبه دوم آذر 89

  • حسن اجرایی

ده و هفت دقیقهٔ صبح

دوشنبه, ۱ آذر ۱۳۸۹، ۰۷:۱۱ ب.ظ
- سلام. من آخر هفته می‌آم خونه.
- خب اگه می‌خوای برگردی برگرد؛ زنگ زدن و اعلام کردن نداره.
دوشنبه اول آذر 89
  • حسن اجرایی

آدم

دوشنبه, ۱ آذر ۱۳۸۹، ۱۲:۳۹ ب.ظ

آدم کشته. آدم کشته. نشسته روبه‌روی قاضی. روبه‌روی دادگاه. روبه‌روی قانون. روبه‌روی شرع. نمی‌گوید توبه می‌کنم. نمی‌گوید غلط کردم. می‌گوید «به جای یزدان باید کیمیا را می‌کشتم». وای. هم‌وطن ماست. هم‌خون ماست. می‌گوید با مرارت زندگی کرده‌ام. می‌گوید از نوجوانی هم کار کرده‌ام و هم درس خوانده‌ام. آه.

دوشنبه اول آذر 89

  • حسن اجرایی