سلام

آخرین مطالب

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۰ ثبت شده است

تموم نشو لطفا

جمعه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۰، ۱۲:۲۰ ق.ظ
از مهر نمی‌ترسم
اما
عمر شهریور دراز
  • حسن اجرایی

از تسلی‌بخشی‌های فلسفه تا ترمینال کاوه

سه شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۰، ۰۷:۴۳ ب.ظ
همین که نشستم توی ماشین، یادم آمد که کتاب را ترمینال کاوه جا گذاشته‌ام. کتاب را همان شب ماه رمضان که افطار را مهمان ناصر بودیم ازش قرض گرفتم و همان شبی که خواستم بروم شیراز با خودم بردم. وقتی آمدم ترمینال کاراندیش شیراز که بلیت بگیرم و سوار اتوبوس بشوم، نه بلیت تهران گیر می‌آمد و نه قم. چه می‌شد کرد؟ چاره‌ای نداشتم جز اینکه بلیت اصفهان بگیرم. به هزار زحمت رسیده بودم ترمینال کاوه اصفهان. ساعت سه و نیم بعد از نصف شب، خسته و بی‌حوصله. نیازی به گشتن و مطمئن شدن نبود. کتاب امانتی را جا گذاشته بودم و باید دوباره این همه راهی که از ترمینال کاوه تا میدان امام خمینی آن هم با دربست آمده بودم را باید برمی‌گشتم. از آن طرف نگران بودم که اگر بخواهم برگردم، همین سمندی که اینجا ایستاده و قرار است باهاش تا قم بروم هم برود و هیچ هیچ. البته اینها بهانه‌های خوبی برای بی‌خیال شدن نبود اما آقای مغز داشت مثل سیر و سرکه می‌جوشید. مگه مغزم می‌تونه مث سیر و سرکه بجوشه حالا؟
همان لحظه یاد جمله‌ای افتادم که ناصر گفت. گفت اگه من جای تو بودم، از کتابخونه می‌گرفتم یا همچه چیزی. البته واضح بود که جمله‌اش به معنای اینکه دوست ندارم کتابمُ قرض بگیری نبود. آن لحظه آرزو کردم کاش کتاب را امانت نگرفته بودم. آقای راننده با آرامش فراوان کنار خیابان راه می‌رفت و هر دقیقه یک بار، بلند و کشیده داد می‌زد «قم». هنوز نمی‌دانستم باید چه کلکی سوار کنم که هم خدا داشته باشم و هم خرما. نگران این هم بودم که اگر دیر خودم را به کاوه برسانم کتاب را کسی بردارد و حتی به قصد خیرخواهی هم که شده به جایی تحویل بدهد و حالا بدو ببین می‌تونی پیداش کنی یا نه. حتی به اینکه داستان را به ناصر بگویم و کتاب از دست رفته را جبران کنم هم فکر کردم اما دلم راضی نشد. مخصوصا با وجود آن دو برگ کاغذی که دیروز لای کتاب گذاشته بودم و دوستش داشتم.
فکر کردن به خود کتاب هم بیشتر عصبانی و ناراحتم می‌کرد. کتاب خوبی نبود برای من. ترجمه تسلی‌بخشی‌های فلسفه نوشته آلن دو باتن، که از تعلیمات چند فیلسوف استفاده کرده تا به ما یاد بدهد چگونه در برابر بی‌پولی، ناکامی، ناتوانی، عدم محبوبیت و غیره تاب بیاوریم. هفتاد و چند صفحه از کتاب را خواندم و دیدم من مخاطب این کتاب نیستم. مخاطب این کتاب کسی باید باشد که ناکامی و ناتوانی و عدم محبوبیت و این چیزها بی‌تابش کند؛ نه من که باید کسی باشد و هلم بدهد تا یک ذره هم شده از ناکامی و ناتوانی و فشار اجتماعی و اینها بترسم و هراسان بشوم. بگذریم. مسافرها تکمیل بودند. به راننده گفتم می‌شه یه سر بریم کاوه تا من یه چیزی که اونجا جا گذاشتمُ بردارم؟ انتظار نداشتم راحت قبول کند. چهره مرد جدی‌تر و خشن‌تر از آن بود که بخواهد همچه لطفی بکند. اما بهش گفتم. بی آنکه به رویم بیاورد که دارد بهم لطف می‌کند قبول کرد. نمی‌دانم اگر می‌گفت نه آقا تحت اختیارت که نیستم، چه باید می‌گفتم و چه می‌گفتم.
  • حسن اجرایی

زمستون

دوشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۰، ۰۱:۴۹ ب.ظ
دلم براش تنگ شده
با اینکه آزارم میده
  • حسن اجرایی

اینم یه مریضی دیگه

چهارشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۰، ۱۲:۴۴ ق.ظ
سال ۷۹ بود. سوم دبیرستان بودم. رفته بودیم اتاق تایپیست تا نشریه‌ای که من هم در آماده کردن مطالبش همکاری می‌کردم را بدهیم بهش. یادم نیست چه لزومی به حضور ما بود ولی ایستاده بودیم و نگاه می‌کردیم. آن روزها هنوز برایمان آن سرعت تایپ چیزی شبیه معجزه بود. آقای تایپیست که برخلاف ابروهای درهم‌کشیده و هیکل درشتش بی‌اندازه مهربان بود، اسمش ابراهیم و بود و فامیلی‌اش مثل یک دوم کادر مدرسه حیاتی. همین‌طور که تماشا می‌کردیم، چند بار دیدیم آقای تایپیست دارد اشتباه می‌نویسد. هی می‌گفتیم و تذکر می‌دادیم. بالاخره به حرف آمد که حواسم هست خودم. و بعد توضیح داد که برای زودتر تمام می‌شود اگر اول تایپ کند و بعد غلطها را اصلاح کند.

***

من نوشته‌ها را توی ذهنم آماده می‌کنم. همه جزئیات این نوشته را توی ذهنم آماده کرده‌ام و بعد همین الان که دارم تایپ می‌کنم، برایش کلمه انتخاب می‌کنم. حتی بعضی از کلمه‌ها که ممکن است مفهوم متن را عوض کنند هم را توی ذهنم آماده کرده‌ام از قبل. در این هفت سال وبلاگ‌نویسی و بیش از ده سال نوشتن پراکنده و الکی، به ده مورد نرسیده نوشته‌ای که اول نوشته باشم و بعد اصلاح کرده باشم. حتی نوشته‌هایی که برایم مهم بوده یا به سفارش کسی و جایی بوده و باید بهتر و مرتب‌تر از وبلاگ و اینها باشد را هم با همین روال نوشته‌ام. و هر بار از این عادت خودم حرص خورده‌ام، یاد آن حرف ابراهیم حیاتی افتاده‌ام و حسرت خورده‌ام که کاش توی مخم رفته بود حرفش. :)

  • حسن اجرایی
توی پارک کنار خانه‌مان نشسته بودم و مشغول نوشتن بودم. عجله داشتم و باید هر چه زودتر نتیجه کار را ایمیل می‌کردم. آمده بودم توی پارک که بتوانم بهتر و زودتر کارم را انجام بدهم و بعد بروم خانه.
آقای صاحبخانه داخل خانه سیگار نمی‌کشد. می‌آید بیرون و چرخی می‌زند و توی پارک قدمی می‌زند و سیگارش که تمام شد برمی‌گردد. البته حواسش هم به محله هست و نمی‌گذارد پارک کوچک گوشه کوچه، پاتوق معتادها و غیره شود.
دید که من روی این نیمکت‌های فلزی تازه رنگ خورده و تازه نصب شده نشسته‌ام و دارم می‌نویسم. منظورم از می‌نویسم، همان تایپ می‌کنم است. آمد و سلام کرد و حرف زد و همین‌طور که سیگار می‌کشید، از نگرانی‌هایش درباره پارک و فلان همسایه و فلان مستاجر آقای فلانی که نیمه شب فلان جور آدم با خودش می‌آورد و اینها گفت.
اشاره‌ای به نیمکت روبه‌رویی کرد و گفت همین امروز عصر دیده که یک نفر داشته یکی دو نوجوان را سیگاری می‌کرده و معلوم نیست سرنوشت اینها به کدام اعتیاد بکشد. من که می‌خواستم باهاش هم‌کلام بشوم تا رسم ادب به جا آورده باشم و فقط «آها» و «همین‌طوره» نگفته باشم، گفتم بله. اتفاقا کلی هم ته‌سیگار ریختن اینجا و رفتن.
پیش از آنکه من جمله کوتاهم را تمام کنم، آقای صاحبخانه هم سیگارش را تمام کرد و ته سیگار را انداخت زمین و زیر پایش له کرد. بعد انگار تازه حرف من به گوشش خورده باشد، خم شد و ته سیگار را برداشت و انداخت سطل آشغال. منُ میگی؟ دیگه خودت فکر کن چقدر شرمنده بودم که به خاطر حرف من مجبور شده سیگارش را بردارد و بیندازد سطل آشغال. البته به روی خودش نیاورد و دو ساعت تمام از زمین و آسمان حرف زد و رفت.
  • حسن اجرایی