نمیفهمم
یک امای بزرگ این وسط هست. این چند ساله را که در ذهنم مرور میکنم، میبینم نتوانستهام. میبینم چند نفر از این سوپریها و مغازهدارها بودهاند که افسونم کردهاند و مجبورم کردهاند رفاقت کنم و حرف بزنم. بعضی آدمها اینطورند؛ حتی اگر بداخلاق باشی، حتی اگر ابروهایت با هم سر جنگ داشته باشند، افسونت میکنند. من حتی اسمش را هم نمیدانم. در عجبم که چه دارند اینها که نمیگذارند فاصلهات را حفظ کنی. چه دارند که حتی حرص نمیخوری از اینکه وقتی دو روز پشت سر هم میروی و پفک میخواهی، به رویت میآورند که پدر پفکها رو یه نفری در آوردی. عجیبند آدمها. نمیفهمم.
- ۴ نظر
- ۲۷ آبان ۹۱ ، ۰۱:۲۴