سلام

آخرین مطالب

۸ مطلب در بهمن ۱۳۸۷ ثبت شده است

خودخواهی پیش رفته

يكشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۸۷، ۰۴:۴۲ ب.ظ

من که متخصص عشق‌شناسی نیستم البته، ترجیح هم می‌دهم ژست «یه چیزی بگم به درد زندگی‌ت بخوره» نگیرم؛ نه که ترجیح بدهم، خوش‌ام نمی‌آید، شاید هم اصلا بلد نباشم؛ طولانی شد.

در فیلم‌های اواخر دهه‌ی هفتاد، فراوان می‌شد دید که آقای عاشق، مرتکب جنایت یا حماقتی می‌شود و اولین حرف‌اش به حضرت معشوق، این بود که «خب من به خاطر تو …»؛ این یک نمونه.

نمونه‌ی دوم؛ اولی: «این چه کاری بود کردی؟ آبروم رو که ب  ردی با این رفتارت.» و دومی هم اولین حرفی که از دهن‌اش بیرون می‌جهد، این است: «من که دشمن‌ات نیستم، حتما دوست‌ات داشتم که این کار رو کردم. قدر نمی‌دونی دیگه».

عاشق‌های محترم توجه کنند؛ عشق یک خودخواهی پیش رفته‌ی خوش‌آیند است. لطفا عشق را –به هیچ وجه- چماق نکنید. لطفا عشق را –به هیچ وجه- توجیه رفتارها و گفتارهای نامناسب‌تان نکنید. خوب نیست به خدا.

تکرار می‌کنم؛ عشق یک خودخواهی پیش رفته‌ی خوش‌آیند است؛ منت‌اش را بر سر معشوق‌تان نگذارید، و مظلوم‌نمایی هم نکنید. البته می‌توانید به خودتان ببالید، این یکی اشکال ندارد.

پایان درس. حالا بزنید روی نیمکت. در همین حال به خودخواهی پیش رفته‌ی خوش‌آیند‌تان ببالید.

  • حسن اجرایی

درباره ی یک چیز

جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۸۷، ۱۰:۵۳ ب.ظ

چیزی هست درون این روزها، درون این ساعت‌ها، و درون آدم‌های این روزها؛ که نمی‌گذارد از یاد بروند؛ چیزی مانند داغی بر پیشانی زندگی.

این روزها حتی اگر خودشان تمام و کمال از یاد بروند وFear یادشان نابود بشود، چیزی درون‌شان هست، که نمی‌گذارد خاکسترشان نابود شود. از آن زخم‌هایی که خاکسترشان را هم اگر به باد بدهی، می‌دانی روزی، جایی در میانه‌ی روزها و آدم‌هایی دیگر، گریبان چاک کرده تحویل‌ات می‌دهند.

هم‌چه لحظه‌هایی را از سر گذرانده‌ای؛ که خواسته‌ای به «یک» لحظه فکر نکنی، خواسته‌ای به «یک» چیز فکر نکنی؛ دیده‌ای چه بر سرت آورده آن «یک»؟ دیده‌ای چه خروشی کرده برای ماندن و ویران کردن‌ات؟

چیزی هست درون این روزها. بد یا خوب‌اش را نمی‌دانم. شاید همه‌ی این حرف‌ها برای همین است.

ترس آور است «چیز»ی که درون این روزها است؛ آن قدر که می‌ترسم هیچ گاه از یاد نروند.

  • حسن اجرایی

وقت یورش یادها و نام‌ها

پنجشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۸۷، ۰۳:۱۶ ب.ظ

چه اهمیتی دارد. فکر کن این حرف را جایی خوانده‌ام. فکر کن از کسی یاد گرفته‌ام. هر فکری دوست داری. اما باور کن حس‌اش کرده‌ام که این‌جا می‌نویسم.

بله. دقیقا همین الان یادم است اول بار کجا خواندم این حس را؛ اما اصلا گفتن‌اش مهم نیست، حس کردن‌اش مهم است. هنوز هم دو به شک‌ام از نوشتن یا ننوشتن‌اش. خدا را چه دیدی؛ شاید اصلا ننوشتم.

راست‌اش همین که این چند سطر را بنویسم، برای‌ام بس است تا یادم بماند روزگاری این حس -ـی که تا این‌جای این چند سطر ننوشتم- را با تمام وجود درک کردم.

می‌نویسم. نه. یکی و دو تا و ده تا و بیست تا نیستند. دیدی که جرات نداشتم حرف از صد بزنم؛ اما بعید هم نیست. بله. نگاه که می‌کنی، می‌بینی آدم‌هایی از میان زندگی‌ات گذشته‌اند که روزگاری فکر می‌کردی همیشه در کنارشان خواهی بود.

این درست که ما بعضی وقت‌ها اشتباه می‌کرده‌ایم، و مثلا من اشتباه می‌کردم که فکر می‌کردم «الیاس» را می‌توانم همیشه ببینم. حالا لابد فکر می‌کنی این چند سطر را به خاطر الیاس نوشته‌ام. اشتباه می‌کنی.

دنیای عجیبی است. این روزها حتی یک شماره تلفن از الیاس ندارم. داشتم می‌گفتم. آه. آه. باید بروم و دراز بکشم. پیش از هجوم یاد کسانی که سال‌هاست نه خبری ازشان دارم و نه صدای‌شان را شنیده‌ام و نه امیدی به دیدن و شنیدن‌شان هست.

دلم برای‌تان تنگ شده. برای ابوذر. برای مریم چشم آبی، که سه ساعت تمام التماس‌اش کردم تا یک ماشین برای‌ام نقاشی کند. نه. باید بروم.

  • حسن اجرایی

درباره‌ی یک تاکتیک انقلابی

پنجشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۸۷، ۰۱:۲۸ ب.ظ

اصلا من همین‌جوری‌ام همیشه. انگار حتما باید کسی دعوت کند تا بروم جایی. انگار اگر دعوتی نباشد، وظیفه‌ی خودم نمی‌بینم…

بله. می‌گفتم. ابتر ماندن آن جمله را ببخشایید. تا همان جای‌اش کافی بود. حالا کسی دعوت کرده، و خواسته خاطره‌‌هایی بنویسیم که این روزها زنده می‌شوند خود به خود. خاطره‌هایی که لابد از سال‌های کودکی و نوجوانی در ذهن و جان‌مان تنیده شده.

خیلی بد است که آدم دعوت کسی را اجابت کند، اما جزییات دعوت را تغییر بدهد، اما چه چاره از بعضی بدی‌ها!

ما که آن زمان‌ها نبودیم،‌ و –به درستی- نمی‌دانیم چه islamic-revolutionخبر بود و چه گذشت و چه کسانی انقلابی بودند و چه کسانی نبودند و این روزها تازه یادشان افتاده که انقلابی بودن هم چیز خوبی است.

البته همه حق دارند آن روزها انقلابی نبودن را خوب بدانند و این روزها انقلابی بودن را. به کودکانی مثل من هم ارتباطی ندارد. اصلا قرار هم نبود این را بگویم این وسط.

می‌خواستم بگویم ما که نبودیم، و نمی‌دانیم چه خبر بود و اوضاع چه بود؛ گرچه کلیاتی می‌دانیم و تحلیل کلی‌ای هم داریم. از شما چه پنهان چند روز بیش داشتم یکی از نوشته‌های یکی از آدم‌های تاثیرگذار و برجسته‌ی انقلاب اسلامی را می‌خواندم. دوست هم ندارم بگویم که بود.

بله. آمدیم بند بعد؛ بی‌دلیل. در بخشی از آن متن، –که می‌خواندم،- این جمله برایم آزاردهنده بود. کدام جمله؟ صبر کنید. پیش از این‌که آن جمله را بگویم، باید بگویم به من اعتماد کنید. در جمله هیچ دست‌کاری‌ای نکرده‌ام. و گرچه از میانه‌ی یک متن انتخاب شده، اما تضمین می‌کنم معنای مستقل دارد. جمله این است:

آن روز هر پدیده‌ی ناپسندی را به شاه ملعون نسبت می‌دادیم.

بلافاصله بعد از این، جمله‌ی دیگری آمده:

درست هم بود.

شاه باید کنار گذاشته می‌شد، بالاتر از آن، نظام شاهنشاهی و استبدادی هم باید ویران می‌شد. ولی چرا باید «هر پدیده‌ی ناپسندی» به شاه نسبت نسبت داده می‌شد؟ بله. این هم درست که او بود که پایه‌ی بسیاری از پدیده‌های ناپسند بود، اما نه «هر پدیده‌ی ناپسندی».

این نکته را هم شاید لازم باشد بگویم که این جمله، سال‌ها پس از انقلاب اسلامی گفته شده، و از جمله‌ی  برخی سخنان شتاب‌زده و تند روزهای نخست انقلاب نیست.

شاید خوب باشد اگر پیچک سر به هوا، بامدادی، پات ریوت، بر ساحل سلامت، سیبیل طلا و دیگران هم بنویسند. بله. این یعنی من از این‌ها دعوت می‌کنم! چه عجله‌ای است حالا. باز هم اگر لازم شد، کسان دیگری هم دعوت می‌کنم.

  • حسن اجرایی

حالا من با چه رویی!

سه شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۸۷، ۱۰:۱۳ ب.ظ

باور کن شرمنده شدن اتفاق عجیبی نیست. شاید لازم بود پیش از «عجیبی» یک «اصلا» بنویسم،‌ یا شاید پیش از «اتفاق».

چهار پنج سال است کسی را می‌شناسی. در حد یک دوستی مشترک که گه‌گاه می‌بینی‌اش و همه‌ی حرف زدن دو نفره، در کم‌تر از ده دقیقه خلاصه می‌شده. خیلی هم سعی می‌کنی احترام‌اش را نگه داری و تحویل‌اش بگیری.

sharmande

بعد از چندین ماه – مثلا ده ماه- گوشی‌ات زنگ بخورد و تو هم اصلا این شماره را نشناسی و سلام کنی و حرف بزنی و بعد متوجه بشوی که «بله. آقای فلانی. حال‌تون که خوبه؟ انگار بالاخره بی‌خبری از ما شما رو آزرد!»

حرف می‌زنی و متوجه می‌شوی که بله، دعوت‌ات کرده بروی جایی و چند دقیقه‌ای بگویی و بشنوی. وقت هم مشخص می‌کنی و می‌گویی «حتما ساعت 4 عصر پنج‌شنبه می‌آیم کنار همان میدان». گرچه می‌دانی این دیدار موضوع دارد، اما خوش‌حالی که پس از این همه ماه، بالاخره بهانه‌ای پیدا شده.

دست خودت نیست. ممکن است حتی  تا بیست دقیقه به چهار عصر پنج‌شنبه، دوست داشته باشی بروی و اصلا چند کار را هم عقب انداخته باشی، اما پنج دقیقه بعد که فکر می‌کنی «دیگه پاشم برم که ده دقیقه‌ای برسم»، یک‌هو احساس کنی «نه.» و این احساس در همین یک کلمه خلاصه بشود. حتی خودت نمی‌دانی چرا.

نمی‌روی. حتی به این فکر نمی‌کنی که برای جلوگیری از ایجاد شرمندگی و «موارد لازم دیگر» بروی و –حتی اگر شده- عذر بخواهی و زود برگردی.

حالا این‌ها شاید زیاد مهم نباشد. ولی چیزی که مهم است این که فردا قرار است ببینی‌اش. نه. فردا مه چهارشنبه‌ست؛ پس فردا. «حالا من با چه رویی تو چشم اون بنده خدا نگاه کنم؟!»

کسی در همین رمانی که دارم می‌خوانم، می‌گفت «شرمُنده از خودم».

  • حسن اجرایی

چند باری توانسته‌ام از ابتدا «یوسف پیامبر» را ببینم. -فکر می‌کنم- چهار باری شده است.

چیزی در این فیلم هست، که هر بار می‌بینم آزارم می‌دهد. شاید اگر این فیلم را کسی جز «فرج‌الله سلحشور» ساخته بود، یا در جایی جز ایران ساخته شده بود، زیاد برای‌ام مهم نبود؛‌ اما وقتی «فرج‌الله سلحشور» یک مسلمان شیعه‌ی انقلابی است، یا دست‌کم خود را مسلمان شیعه‌ی انقلابی می‌داند، نمی‌توانم ببینم در آن به اولیات فقه شیعه توجه نشده است.

نمی‌توانم ببینم فرج‌الله سلحشور، نویسنده‌ی فیلم‌نامه و کارگردان «یوسف پیامبر»، گفته «من به کمک قرآن، تفاسیر و تجربه چهل پنجاه ساله تعلیم و تعلم قرآن و پای منبر نشستن و با استفاده از کمک استادان توانسته‌ام این سریال را بسازم» اما در تمام این مجموعه‌ی تلویزیونی باید زنانی را ببینیم که حد پوشش را آن‌گونه که در رساله‌های مراجع آمده رعایت نکرده‌اند.

بله. می‌دانم «یوسف پیامبر» روایت زمانه‌ی حضرت یوسف علیه‌السلام است، اما همه -یا دست‌کم بیش‌تر- زنانی که در این مجموعه بازی کرده‌اند، مسلمان هستند و آقای سلحشور مسلمان شیعه‌ی انقلابی، در کاری که آماده می‌کنند، نباید چیزهایی باشد که خلاف مسلم فقه شیعه است.

برای‌ام جالب و عجیب بود. دیشب در یک جا، دو کنیز به هم رسیدند و چند جمله‌ای با هم صحبت کردند. یکی از این دو، مقداری از گردن و زیر چانه‌اش دیده می‌شد و پوشانده نشده بود و کنیز دیگر، تنها صورت‌اش پوشانده نشده بود. احتمالا آقای سلحشور، خودش را پایبند به -دست‌کم- یکی از مراجع می‌داند. حال چرا آن‌گونه نشده که باید، نمی‌دانم.

گفتم البته. هر کسی می‌تواند هر فیلمی بسازد و ما می‌توانیم ببینیم یا نبینیم. اما این‌که کسی نظرات‌اش مانند این باشد «شئونات مذهبی اعم از حجاب، اخلاق، ادب، احترام و عدم اختلاط زن و مرد باید رعایت گردد. با متخلفین بعد از تذکر برخورد شود.» و بعد در جای‌جای فیلم، بازی‌گران فراوانی را ببینی که حجاب‌شان و پوشش‌شان، آن‌گونه‌ای نیست که باید باشد.

البته یک احتمال دیگر هم هست. و آن این‌که نظر فقهی ایشان چیز دیگری باشد. که البته ابهامی که باز هم باقی است، این‌که آیا هر کسی می‌تواند با نظر خودش، ‌آن هم برای رسانه‌ی ملی فیلم بسازد؟

گفتگویی با فرج‌الله سلحشور درباره‌ی «یوسف پیامبر»

  • حسن اجرایی

نقد سنتی مدرن شیر آیتمز

پنجشنبه, ۳ بهمن ۱۳۸۷، ۰۷:۴۹ ب.ظ

بعضی مطالبی که شیر می‌کنند کنجکاو می‌شم صفحه اصلی‌ش رو بخونم ببینم چه وبلاگ یا سایتی هست که طرف اد کرده و همیشه می‌خونه. بعد می‌بینم عجب مشمول بوده و تا فیلترینگ راهی نداشته و حالا شانسی یک در صد خوب از آب در اومده! تذکر: همه کسانی که شیر آیتم‌هاشون رو مطالعه می‌کنم در لیست دوستان این فیدم هستن!*

این را داشته باشید تا بعدا عرض کنم!

استاد، یکی یکی انواع و اقسام شیوه‌های نقد داستان و رمان را پای تابلو می‌نوشت. و بلند می‌خواند؛ «نقد روان‌شناختی»، «نقد ارسطویی»، «نقد ساختاری»، «نقد تاریخ اندیشه‌ها» و غیره.

گفتم «استاد! نقد کیهانی را هم بنویسید.» استاد که انگار قضیه را جدی گرفته بود، گفت «نقد کیهان‌شناختی؟» گفتم «نه! نقد کیهانی» چهره‌اش کمی از هم باز شد و کاملا آرام گفت «اینایی که من می‌نویسم، نقد مدرنه همه‌ش. اونا نقد سنتی می‌کنن.»

مشتاق شدم ببینم استاد واقعا منظورم را درک کرده یا نه. و اگر بله، نقد سنتی چیست واقعا.

شیوه‌های نقد مدرن و تشریح آن‌ها تمام شد و رسیدیم به شیوه‌های نقد سنتی. چهار تا بودند؛ «تاریخی – زندگی‌نامه‌ای»، «اخلاقی – فلسفی»، «زبانی و لهجه‌شناختی» و «توجه به طرح داستان یا رمان.»

این‌جا جای این نیست که یکی یکی بگویم این‌ها به چه دردی می‌خورد و چه‌اند؛ البته چنان هم یادم نمانده است که درست توضیح بدهم!

چیزی که مهم است و باید بگویم؛ در نقد سنتی، به مسایلی خارج از متن پرداخته می‌شود و در نقد مدرن، تنها خود متن است که مهم است. مثلا در شیوه‌های مختلف نقد مدرن، ما کاری به این نداریم که نویسنده‌ی متن A، چه زندگی‌ای داشته و چه‌گونه آدمی بوده؛ بلکه تنها خود متن است که برای‌مان مهم است. این‌جا دقیقا جای گفتن آن تئوری معروف «مرگ مولف» رولان بارت است.

اما در شیوه‌های مختلف نقد سنتی، احوال زمانه‌ای که متن A در آن نوشته شده، و زندگی نویسنده، برای نقد مهم است. در نقد سنتی، می‌توان از یک رمان یا یک داستان، و جهان‌بینی موجود در آن، به اخلاقیات و جهان‌بینی نویسنده رسید.

استاد، بعد از تشریح شیوه‌های مختلف نقد سنتی، گفت که نقد کیهانی هم، همین نقد سنتی است که از همه‌ی این شیوه‌ها استفاده می‌کند.

و برگردیم به آن چند سطری که همان اول نوشته نقل کردم. آقای نقد سنتی به خودش اجازه می‌دهد جهان‌بینی نویسنده را از درون یک رمان یا داستان بیرون بکشد و به یقین هم برسد. آن چند سطر اولیه، پا را از حیطه‌ی نقد سنتی هم فراتر گذاشته، و حتی شیر آیتم‌ها (share items)ی آدم‌ها را واجد این خاصیت می‌داند که می‌توان از لابه‌لای آن‌ها، جهان‌بینی شیر (share)کننده را کشف کرد.

خطر همین نزدیکی است. هستند کسانی که می‌توانند از آن‌چه می‌خوانید هم شخصیت شما، و جهان‌بینی‌تان را کشف کنند. به همین راحتی.

* به نقل از فرندفید!
  • حسن اجرایی

لباس گلی وید

پنجشنبه, ۳ بهمن ۱۳۸۷، ۱۲:۴۷ ق.ظ

صبحانه خورد. روی صندلی نشسته بود. پایش را تکان می‌داد. در آوردن صدای آرام و زیر صندلی، تفریح خوبی بود. مادر را نگاه کرد. گفت: «وید می‌خواد بره مدرسه.»

با خودش فکر کرد: «به ملی پیره می‌گم مامان رو خواب‌آلو کنه.» مادرش که میز را تمیز می‌کرد، چشم‌هایش را ریز کرد و انگار بخواهد وید را تحقیر کند گفت: «لابد باز می‌خوای بری به ملی پیره زل بزنی و ازش سؤالای بچه‌گونه بپرسی!»

پسر، کشیده گفت: «وید اون پیر خرفت رو نگاه هم نمی‌کنه.» و بلافاصله گفت: «کیف وید رو کجا قایم کردی؟»

چکمه‌اش را پوشید. با خودش گفت: «باید بدوم.» و دوید. کیفش پرت شد آن طرف کوچه. خودش را در میان گل‌های میان کوچه دید که به شکم افتاده.

نگاهش به ملی پیره افتاد که رو به دیوار ایستاده بود و موهای خرمایی‌اش را یکی‌یکی به سمت بالا می‌کشید و بلند می‌شمرد. «دو هزار و پنجاه و …» نشنید. با خودش گفت: «کدوم دیوونه‌ای از ملی پیره بارون خواسته.»

برخاست و برگشت سمت خانه. با صدای بلند فریاد زد: «مامان وید کجاست؟ وید غرق گل شد.»

مادر جلوش ایستاده بود. گوش وید را گرفت و پیچ داد. فریاد کشید. مادر گفت: «تا دیروز می‌رفتی و ملی پیره رو تماشا می‌کردی؛ بهانه‌ی جدید پیدا کردی؟»

چشم‌هاش بسته بود و فریاد می‌کشید. گفت: «مگه نمی‌بینی همه‌ی لباسای وید گلی شده؟»

مادر گفت: «من که گل نمی‌بینم. باز مشقات رو ننوشتی از معلمت ترسیدی؟»

* این –داستان- را سر کارگاه آموزشی رئالیسم جادویی نوشته‌ام. البته تایپ که می‌کردم، تغییرهای اندکی دادم. در حد ده کلمه.

* این را هم بگویم که شاید اگر امشب این را برای کسی نمی‌خواندم و آن کس تعریف نمی‌کرد، این را هیچ‌گاه این‌جا نمی‌گذاشتم.

* شاید از روح مارگارت میچل ترسیدم که این را دارم می‌نویسم؛ «وید» و نوع حرف زدن‌اش، صاحب دارد، و سرزمین دارد. وید، یکی از شخصیت‌های «بر باد رفته»‌ی مارگارت میچل است.

  • حسن اجرایی