سلام

آخرین مطالب

۵ مطلب در اسفند ۱۳۸۸ ثبت شده است

چند کلمه درباره‌ی پدرِ دودینگ‌هاوس!

چهارشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۸۸، ۰۱:۵۵ ق.ظ

این درست که اینجا نوشته «۶۰ ثانیه فرصت داریم که انتخاب کنیم»، اما من خیلی بیشتر فرصت داشته‌ام برای انتخاب کردن؛ گرچه هنوز به نتیجه‌ی قطعی‌ای نرسیده‌ام. در این نوشته، قرار است بگویم «به کدام داستان برویم و ۱۳ روز تعطیلی نوروز را پیش کدام شخصیت داستانی سر کنیم».

اولین رمانی که جدی خواندم، «من او»ی امیرخانی بود. با علی و کریم و مهتاب و دیگران‌اش. پس از آن بود که علاقه پیدا کردم منظم رمان بخوانم. «پاگرد»ِ محمدحسن شهسواری را که خواندم، «آذر» برای همیشه در یادم ماند.

خیلی ساده است. در تاکسی را باز می‌کنی، ناگاه یکی از شخصیت‌های حاشیه‌ای فلان رمانی که سال‌ها پیش خوانده‌ای سر می‌رسد و جمله‌ای یادآوری می‌کند و می‌رود. شخصیتی که حتی اسم‌اش را هم یادت نمانده. از اسم‌ شخصیت‌های «بازی آخر بانو»ی بلقیس سلیمانی چیزی یادم نمانده، اما هنوز وقت‌هایی هست که یکی‌شان سر برسد و چند لحظه‌ای چیزی بگوید و برود.

«اسکارلت»ِ بربادرفته که فراوان از او آموخته‌ام. قرار نیست همه‌شان را فهرست کنم اینجا. قرار است یکی‌شان را از خروار ذهن بیرون بکشم. اگر بگویم «همسایه‌ها» شاید همه بدانند نویسنده‌اش کیست، اما شاید کمتر کسی باشد که بداند «مدار صفر درجه» نوشته‌ی احمد محمود است.

مدار صفر درجه، روایتی است از ماه‌های منتهی به انقلاب اسلامی؛ داستانی عاری از شعارزدگی و شعرزدگی با زبانی ساده و بی‌پیرایه که گرچه زیبا و آراسته است، اما خبری از بازی‌های زبانی دوپینگی و البته ملال‌آور در آن نیست. هنوز مانده‌ام از «نوذر اسفندیاری»ِ مدار صفر درجه سخن بگویم یا از «فلامرزخان». فرامرز البته شخصیتی است که می‌توان در رمان «درخت انجیر معابد»ِ احمد محمود یافت.

این نکته را هم اینجا بگویم که نام «دودینگ‌هاوس» مدیون نوذر اسفندیاری است. و البته مدیون احمد محمود که خالق مدار صفر درجه و خالق نوذر اسفندیاری است. نوذر اسفندیاری که از قضا باسواد است و سوادش چیزی است مانند کیمیا، حسابدار یک تاجر سرمایه‌دار است و همین کافی است برای آنکه زندگی بی‌نیازی داشته باشد. نوذر بیرون از خانه بسیار مؤمن و بااخلاق است، اما توی خانه «زهر ماری» و کالباس و گوجه از دهن‌اش نمی‌افتد.

نوذر هر شب بی‌بی‌سی گوش می‌کند و از همه چیز خبر دارد و ادعا می‌کند با یک نامه می‌تواند فلانی را از ژاندارمری آزاد کند و با یک عریضه، کار مردم را راه بیندازد. اما همه می‌دانند که هیچ امیدی نمی‌توان به نوذر داشت. نوذر بچه‌دار نمی‌شود. جوانی نوذر در شرکت نفت گذشته و همیشه با رؤیای شرکت نفت زندگی می‌کند شدیدا ضدانگلیسی است؛ چرا که گویا اخراج‌اش از «شرکت» را توطئه‌ی انگلیس‌ها می‌داند.

«مدار صفر درجه» البته داستان نوذر نیست، اما برجستگی و پختگی این شخصیت مبهوت کننده است. نوذر انقلابی نیست. اما در حاشیه‌ی تظاهرات‌ها دیده می‌شود. ارتباط خوبی هم با ژاندارمری دارد. با همه‌ی آدم‌های اطراف‌اش دمخور است و همه هم ازش حساب می‌برند و حرف‌اش برو دارد. گرچه هیچ کاری هم ازش برنمی‌آید جز همان نوشتن و شیوه‌ی ویژه‌ی حرف زدن‌اش.

نوذر می‌رود از «طوبی» شراب می‌خرد. برای مردم دعانویسی می‌کند. در طول داستان رفتارهایی از نوذر می‌بینیم که گرچه از او عجیب است، اما برای آدم‌های اطراف‌اش عجیب نیست؛ چرا که او هنر این را دارد که در فضاهای مختلف رفتارهای مختلف بکند و چنان هوشی دارد که نگذارد نوذرِ توی خانه، بیرون از خانه دیده شود. هوس کردم یک بار دیگر مدار صفر درجه را بخوانم. باید یک بار دیگر باران و مائده و نوذر و خاور و دیگران را ببینم. به دیدن آدم‌ها در میانه‌ی سختی و تنگ‌نا نیاز دارم.

فرامرزِ «درخت انجیر معابد» هم بسیار گفتنی‌ است اما همین اندازه کافی است.

گرچه بازی دادن 5 نفر دیگر کار دشواری است اما چه چاره که بازی‌خورده‌ها همیشه دیگران را بازی می‌دهند! نمی‌دانم همه‌شان می‌نویسند اصلا یا نه، اما دوست دارم این‌ها درباره‌ی یکی از شخصیت‌های مورد علاقه‌ی داستان‌هایی که خوانده‌اند بنویسند: یک لیوان چای داغ، زهرا، دنیای راه‌راه، سی و یک شب، و نسیم حیات.

یک نکته‌ی خیلی کوچک! در انتقال دودینگ‌هاوس دات کام به فضای جدید، چند اشکال بسیار کوچک رخ داده که تا نابود شدن‌شان اینجا هستم :)

  • حسن اجرایی

تلخ‌تر از این؟

يكشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۸۸، ۰۲:۰۳ ق.ظ

تلخ‌تر از این امکان ندارد. صددرصد به‌ش اعتماد داری. حتی اندازه‌ی نقطه‌ی نون هم احتمال نمی‌دهی کاری برخلاف اعتماد و دوستی و رفاقت چند ساله انجام بدهد. ابا می‌کنی حتی توی ذهن‌ات درباره‌ی احتمال خیانت‌اش فکر کنی. ترجیح می‌دهی به خودت شک کنی اما به او و راستی و درستی‌اش نه. حرف فضایی نمی‌زنم.

خیلی اتفاقی متوجه می‌شوی رفته سروقت شخصی‌ترین داشته‌هایت. فکر کن این «شخصی‌ترین داشته‌ها» جوری نبوده که هر کسی بتواند برود و بکاودشان. فکر کن چنان پنهان‌شان کرده بودی که گمان می‌کرده‌ای نمی‌شود یافت‌شان. فکر کن توی اتاقی بوده که قفل زمختی هم داشته و این دوست خیلی قابل اعتماد و رفیق چند ساله، همه‌ی اینها را شکسته و به چیزی رسیده که نباید.

از دوستی و رفاقت و اعتماد و این حرف‌ها و تعبیرها چه می‌ماند؟ قضاوت تو درباره‌ی دوستی و رفاقت و اعتماد و این حرف‌ها و تعبیرها چه می‌شود؟ نگاه تو به دیگران و روابط دیگر و دوستی‌ها و رفاقت‌ها و اعتمادهای دیگر چه می‌شود؟ چیزی می‌ماند؟

چه بگویم. خیلی اتفاقی متوجه شده‌ای. می‌خواهی وانمود کنی همه چیز معمولی است. می‌خواهی وانمود کنی اتفاقی نیفتاده. می‌توانی؟ بله البته. او هدف مهم و انگیزه‌ای کاملا خیرخواهانه و دوستانه داشته. در این که شکی نیست. از این به بعد می‌توانی به‌ش اعتماد کنی؟ اصلا از این به بعد می‌توانی تحمل‌اش کنی؟ نمی‌توانی.

  • حسن اجرایی

من چرا عبرت نمی‌گیرم؟

چهارشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۸۸، ۰۲:۱۲ ق.ظ

دیوانگی است. هر بار یک بهانه پیدا می‌کنم و خودم را می‌اندازم وسط و انگار نه انگار که بار پیش چه بلایی سرم آمده و عبرت نگرفته‌ام. بله البته. هر بار بهانه‌ای و دلیلی و استدلالی پیدا شده که یا من به خودم ثابت کنم یا کسی به من ثابت کند یا چه می‌دانم؛ چه فرقی می‌کند اصلا.

هر بار با توهم «این بار فرق می‌کند» رفته‌ام وسط و آخر سر، باز شده‌ام همان که کلی بد و بی‌راه بار خودش می‌کند که چرا دم به دم گول می‌خورد و عبرت گرفتن سرش نمی‌شود.

دو بهانه دارم برای اینکه بگویم ده سال است. هم 10 عدد تکثر است و هم حوصله‌ ندارم بنشینم و حساب کنم ببینم اولین باری که تصمیم گرفتم کاری که به خودم و سلیقه و علاقه‌هایم نمی‌خورد را بگذارم کنار. تو بگو ده سال. حالا گیرم هفت سال باشد مثلا. چه فرقی می‌کند.

اصلا همان هفت سال. هفت سال است که گاهی وقت‌ها دست به کاری می‌زنم و وارد کاری می‌شوم و پیشنهادهایی را می‌پذیرم که نه ارتباطی به علاقه‌هایم دارند و نه معلوم است درست و حسابی بتوانم انجام‌شان بدهم. اما شرایط چنان می‌شود که می‌افتم وسط. و هر بار کلی خودم را گول می‌زنم که «این دفعه فرق می‌کنه» یا هر توجیه و بهانه‌ی دیگری.

البته به راحتی می‌توان کسان دیگری را هم برای مقصر کردن یافت، اما از شما که پنهان نیست، از خدا هم پنهان نیست که آدم اگر نخواهد کاری را قبول کند، نمی‌کند. یعنی در حقیقت تو که نمی‌توانی کاری را انجام بدهی و در توان‌ات نیست و اصلا «مال» این کار نیستی، خیلی بی‌جا می‌کنی قبول می‌کنی. بهانه هم نیاور لطفا که ما گوش‌مان پر است کلا از این چیزها. برو خدا روزی‌ات را جای دیگری حواله کرده لابد.

اصلا باید هفته‌ای یک بار بروم کوچه بیست و یک خیابان فاطمی و آن در سفید بزرگ که همیشه یک تایش باز است را نگاه کنم تا عبرت بگیرم و غیره.

  • حسن اجرایی

نومیدت نمی‌کنم ولی

شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۸۸، ۱۱:۲۰ ب.ظ

سکوت می‌کنی. حرف‌ات را نمی‌زنی. باید بگویی توی دل‌ات چه می‌گذرد. باید حرف‌ات را بزنی. باید به‌ش بگویی «چرند می‌گی». حباب توهم پیروزی‌اش را باید ویران کنی. اما سکوت می‌کنی. سکوت می‌کنی و با نگاه‌ات نه اشتباه نکن؛ با نگاه‌ات هم نمی‌خواهی به‌ش چیزی بگویی. کار سختی است. خیلی کار سختی است که با نگاه‌ات هم حرفی نزنی و فحش ندهی و مسخره‌اش نکنی و فقط تماشایش کنی. سخت‌ترش این است که سال‌ها بگذرد و تو همچنان ساکت باشی و همه‌ی اعضا و جوارح‌ات هم ساکت باشند. گویی نمی‌فهمی و نمی‌دانی و غیره.

می‌خواستم تا نفس دارم بنویسم و نروم بند بعد، اما نتوانستم. حالا باید تصمیم بگیری. سه راه داری. یا هیچ‌وقتِ هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت نمی‌خواهی زبان باز کنی و چیزی بگویی. ناامیدت نمی‌کنم، اما شاید نتوانی. پس خیلی باید به خودت امید بدهی و تلاش کنی و تمرین سکوت و تماشا و سکوت و تماشا کنی و به چشم‌هایت هم یاد بدهی اینقدر احمق نباشد که به فکر ایثار برای صاحب‌اش بیفتد؛ که فایده‌ای ندارد.

یا شاید می‌خواهی روزی سکوت‌ات را بشکنی که فرصتی فراهم شده باشد تا همه‌ی دردها و آه‌ها و افغان‌ها و اشک‌ها و نفرین‌هایت را یک‌باره آوار کنی روی سرش و نابودش کنی و حتی اجازه ندهی نفسی بکشد و حرفی بگوید. این هم خیلی سخت است. خیلی کُشنده است که روز به روز به خودت امید بدهی و چشم‌انتظار روزی باشی که معلوم نیست برسد و معلوم نیست اگر برسد، همان باشد که دل تو را سیر کند از بیرون ریختن حرف‌ها و دردها و آه‌ها و نفرین‌هایت. از کجا معلوم... نه! ناامیدت نمی‌کنم.

شاید هم می‌خواهی خودت را بفرستی دنبال نخودسیاه یا هر نوع نخود نایافتنی دیگری و مثل بهترین دوست‌ات باهاش رفتار کنی و وانمود کنی همه چیز خوب است و حرف‌های او انگار آبشاری است که قطره‌قطره‌اش طراوتی است بهاری برای نو کردن تو، و رهاندن‌ات از غبار اندوه و ملال و خستگی. شاید نمی‌خواهی حتی ذره‌ای از چیزی باخبر شود و چنان رفتار کند که گویی هر کلمه‌اش بزرگواری‌ای است که جز از او نمی‌توان انتظار داشت و چنان به تماشایش بنشینی که گویی تنها اوست که تماشایی است. باز هم ناامیدت نمی‌کنم. زندگی یعنی همین.

  • حسن اجرایی

شامورچه‌ی پرکار

چهارشنبه, ۵ اسفند ۱۳۸۸، ۰۴:۱۸ ب.ظ

شامورچه‌ تازگی مسئول انبار شده است. پیش از آن، کارش این بود که از قلعه بیرون برود و گندم بیاورد و تحویل انبار بدهد و باز برود پی گندم پیدا کردن. سرزمین گندم‌ها همین بالا بود. از قلعه‌ی مورچه‌ها که بیرون می‌آمد، می‌رسید به گندم.

از یک ساعت پیش از طلوع آفتاب، شامورچه می‌رفت پی کارش، و تا یک ساعت بعد از غروب گندم می‌آورد. شامورچه تنها یک وعده غذا می‌خورد و آن را هم از گندم‌های مرغوبی که خودش با زحمت از میان گندم‌های ریز و درشت و خراب پیدا می‌کرد نمی‌خورد.

همان یک وعده غذا را هم البته می‌رفت از انبار می‌گرفت. غذای انبار، گندم‌هایی بود که مسئول انبار به دلیل کیفیت پایین‌شان تحویل‌ نمی‌گرفت و به هر کس می‌خواست می‌داد. شامورچه محبوب است. شامورچه دشمنان فراوانی دارد. حالا که مسئول انبار شده، بیشتر خرابکاری می‌کنند و انبار را به هم می‌ریزند. شامورچه همچنان زحمت می‌کشد.

شامورچه بلد نیست خوب حرف بزند. نمی‌رود خانه‌اش. شب و روز را توی انبار می‌گذراند و مواظب است کسی نتواند به گندم‌ها آسیبی برساند. چند نفر توی کارهای انبار شامورچه را کمک می‌کنند، اما شامورچه دل‌اش آرام نمی‌گیرد و خودش هم همیشه توی انبار است.

  • حسن اجرایی