سلام

آخرین مطالب

۱۹ مطلب در آذر ۱۳۸۹ ثبت شده است

بیمزه

سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۸۹، ۰۴:۴۹ ب.ظ

نور دارد، اما خبری توش نیست. صفحه نمایش گوشیم چند روزی است که کاری ازش برنمی‌آید. دو سه روز پیش، قبل از ظهر بردم تعمیرگاه و آقای تعمیرکار گفت فردا بیا ببر. گفتم نمی‌شود زودتر آماده بشود؟ گفت نه. بعد گفت حالا تو شب ساعت نه و نیم، ده زنگ بزن شاید آماده شده بود. جوری حرف می‌زد انگار همهٔ این زمان صرف درست کردنش می‌شود. ساعت هفت شب رفتم سراغش. گوشی را باز کرده بود. گفت مشکل از «فلت»شه. و ادامه داد نتونستم پیدا کنم قطعه رو. تازه فهمیدم مشکل طول کشیدن چه بود. گفتم تا کی آماده می‌شود. گفت معلوم نیست. شاید فردا، شاید هم پس فردا. گفتم می‌شه گوشی رو ببندی بهم بدی بعد که قطعه رو پیدا کردی خبرم کنی؟ گفت بله و گوشی را داد بهم. گفتم حالا فکر می‌کنی تا کی قطعه رو بتونی گیر بیاری. گفت پس فردا یه زنگ بزن ببینم چی می‌شه.

امروز با یک جای دیگر تماس گرفتم و گفتند قطعه را داریم و حداکثر 40 دقیقه طول می‌کشد تعمیر کردنش. دارم می‌روم آنجا.

برای نوشتن این چند سطر بیمزه، آقای وردپرس سه بار قفل کرد و اجازه ادامهٔ نوشتن نداد. انگار این هم اصرار دارد از خودش دلزده‌ام کند.

سه‌شنبه 30 آذر 89

  • حسن اجرایی

رمان‌خوان

دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۸۹، ۰۴:۳۸ ب.ظ

بیش از یک سال است که خودم را رمان‌خوان نمی‌دانم. پیش از آن منتظر بودم کسی پیدا بشود و پیشنهاد خواندن یک رمان بدهد تا زود بروم گیرش بیاورم و بخوانم. اما خیلی وقت است دیگر رمان نمی‌خوانم. البته رمان آبگوشتی هم هیچ‌وقت نخواندم. آبگوشتی‌ترین رمانی که خواندم کوچهٔ اقاقیای راضیه تجار بود که فکر نمی‌کنم بتوان بهش گفت آبگوشتی. سلام خانم تجار. یادم هست چه حس خوبی داشتم آن روزها که کتاب شما را می‌خواندم. قدرتان را می‌دانم. حتی اگر نتوانم آن همه فضای شاعرانه را در یک داستان تحمل کنم این روزها.

اما این روزها خیلی باید یک رمان برایم مهم بشود و خیلی باید از نخواندنش احساس عقب‌افتادگی کنم که بروم بخوانم. دقیقا همین حسی که الان دربارهٔ همسایه‌های احمد محمود دارم. دارم می‌روم مدرسه اسلامی هنر تا از کتابخانه‌اش بگیرم. تا جایی که یادم مانده بیش از 6 ماه است نرفته‌ام آنجا. از احمد محمود دو رمان بلند سه جلدی -یعنی مدار صفر درجه و درخت انجیر معابد که هر دو بی‌تردید بی‌نظیرند- خوانده‌ام اما رمان‌های مشهورش زمین سوخته و همسایه‌ها را هنوز نخوانده‌ام. کاش یکی دو نفر از رفقای دوره داستان را بتوانم ببینم آنجا.

دوشنبه 29 آذر 89

  • حسن اجرایی

دربارهٔ دورویی چه می‌دانید؟

دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۸۹، ۱۱:۵۶ ق.ظ

سلام آقای فُلانی عزیز. حرفت درست بود و منم با شما کاملا موافقم. اما برادر عزیز! هر نکته جایی و هر سخن مکانی دارد. در شرایط فعلی که [...] گفتن چنین حرف‌هایی چه معنا دارد. بهتر بود این مسئله رو همون وقت که [...] می‌گفتید یا صبر می‌کردید تا از این شرایط خارج بشیم بعد بگید؛ نه اینکه اون وقت سکوت کنید و الان که نیاز به حمایت هست، این مباحث رو در ملأعام مطرح کنید و همه رو بدبین کنید.

دوشنبه 29 آذر 89

  • حسن اجرایی

چه‌م شده

شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۸۹، ۰۳:۰۸ ق.ظ

روزهای عزا از جلو سینما تربیت قم که رد می‌شدیم و می‌دیدیم یه پارچه سیاه زدن درش و تسلیت گفتن و نوشتن تعطیله، کلی دری‌وری نثارشون می‌کردیم و می‌گفتیم آخه مگه این فیلما چه مشکلی با ایام عزا و محرم و شهادت ائمه داره؟ حالا امشب دیدم خودم از همون اول محرم تا حالا دستم به نوشتن نرفته.

آقای وردپرس هم حالش خوب نیست انگار. برای نوشتن همین چند کلمه -فکر کنم- نیم ساعتی وقت ازم گرفت.

شنبه 27 آذر 89

  • حسن اجرایی

برایم

سه شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۸۹، ۰۸:۰۴ ب.ظ
نشسته بودی پشت میز
خودکار توی دستت
مثل دختر بچه‌ای که خودش را انداخته روی میز و دارد نقاشی می‌کند
می‌نوشتی
ناشنیدنی‌ها و ناگفتنی‌ها را
سه‌شنبه 16 آذر 89
  • حسن اجرایی

دست‌کم

شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۸۹، ۰۸:۱۸ ب.ظ

به همین راحتی‌ها هم نیست. حرف‌های خوب زدن البته آسان‌ترین کار دنیا نیست، اما همهٔ ماجرا هم نیست. توی خانه‌ات نشسته باشی و حرف از آسانی تحمل تشنگی بزنی هنر نکرده‌ای. گرچه روزی روزگار بهت می‌فهماند که چه اشتباه می‌کرده‌ای و چه خام بوده‌ای که فکر می‌کرده‌ای تحمل تشنگی حتی در بیایان خشک و بعد از روزها بی‌آبی چندان که می‌گویند ویرانگر نیست.

طول می‌کشد تا بفهمی به همین راحتی‌ها هم نیست. طول می‌کشد تا شیرفهم بشوی که از این خبرها هم نیست و قرار نیست به دست هر باده‌ننوشیده‌ای جام می ناب بدهند. شاید وقتی بفهمی که دیگر به دردت نخورد. شاید وقتی بفهمی که فهمیدن و نفهمیدنش چیزی را عوض نکند و تغییری در آنچه هستی ندهد.

من فهمیده‌ام به همین راحتی نیست. می‌دانم آنقدرها که فکر می‌کرده‌ام آسان نیست، اما می‌دانم که هنوز هم نمی‌دانم دقیقا چقدر وحشتناک و ویرانگر است رسیدن به قلهٔ ماجرا. نه. فکر نکن مطمئنم باالاخره روزی به قله می‌رسم. بگذار بهت بگویم که بیش از آنکه مطمئن باشم می‌رسم، مطمئنم نمی‌رسم. چه باک اما. دست ما کوتاه و خرما بر نخیل باید کاربرد داشته باشد.

آنقدر خواستنی و شکوهمند و ناب و منزه است او که نمی‌خواهی و نمی‌خواهی حتی یک بار و حتی یک بار آزاری بهش برسانی. حتی نمی‌خواهی ذره‌ای گرد بر جانش بنشیند. آنقدر که نمی‌توانی هیچ بهانه‌ای و هیچ توجیهی برای آزردنش بیابی، یا بپذیری. آزردن که هیچ؛ نمی‌توانی و نمی‌توانی هیچ بهانه‌ای و هیچ توجیهی حتی برای برنیاوردن خواسته و میل و حتی هوسش بیابی.

اما به همین راحتی‌ها هم نیست. می‌خواهی اما نمی‌توانی. دنبال مقصر نمی‌گردم. البته اینجا دارم با خودم حرف می‌زنم. این ضمیرهای دوم‌شخص همه‌اش اول‌شخصند. دنبال مقصر نمی‌گردم. به همین راحتی‌ها نیست. روزی چشم باز می‌کنی و می‌بینی بارها آزارش داده‌ای و بارها نه که خواسته و میل و هوسش را برنیاورده‌ای؛ که بارها آزارش داده‌ای و جان و روحش را خراش داده‌ای و هر بار که فهمیده‌ای چه کرده‌ای، تنها چند روز توانسته‌ای خودت را تشر بزنی و حواست را جمع کنی. تقصیری نداری البته. نمی‌خواسته‌ای آزارش بدهی. نمی‌خواسته‌ای. اما باالاخره حافظ چیزهایی می‌دانسته لابد که گفته ولی افتاد مشکلها.

جای شکایتی نمی‌ماند اگر نگاهت نکند. جای هیچ شکایتی نمی‌ماند اگر کلمه‌های زیبایت را نخواهد. حتی اگر خودت را نخواهد. کسی که وعده‌های زیبا می‌دهد اما چنان که می‌گوید نمی‌کند، حتی از آنها که آزار می‌رسانند و ادعایی نمی‌کنند عقب‌تر است. عقب‌تر می‌رود. هیچ‌کس را هم اگر نتوان مقصر دانست، این اتفاقی است که می‌افتد. جبر طبیعت است. تنها با ادعا نمی‌شود بر دل کسی نشست و ماند و ماندگار شد.

خیلی چیزها را نمی‌شود جبران کرد. خیلی چیزها را نمی‌شود اعاده کرد. جوی‌های نایابی‌اند که می‌توان آب رفته را بهشان بازگرداند. باید به همه چیز این دنیا راضی بود. چاره‌ای نیست. گرچه همین هم به همین راحتی نیست. تنها می‌توان دیگر ادعاهای زیبا نکرد و حرف‌های باشکوه نزد. گرچه همین هم به همین راحتی‌ها نیست. دست‌کم می‌توان مانند دیگران بود. دست‌کم می‌توانی آزار نرسانی اگر هنری نداری. می‌فهمی؟ با توام؛ خودم.

شنبه 13 آذر 89

  • حسن اجرایی

روشن

جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۸۹، ۰۵:۰۵ ب.ظ
- شما اصلا هیچوقت...
- نه اصلا هیچوقت.
دیشب برای چندمین بار شب‌های روشن دیدم؟ دیشب شب‌های روشن دیدیم.
جمعه 12 آذر 89
  • حسن اجرایی

داغدارم

پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۸۹، ۱۲:۲۰ ب.ظ

آنها هم حق داشتند. وقتی گفت مدرسه در قبال وسایل وظیفه‌ای ندارد هم بهش گفتم، اما من باید یک بار هم که شده پیگیری می‌کردم و تا آخرش می‌رفتم. من داغدارم. خیلی هم داغدارم. کلی به خودم امیدواری دادم و دل آدم‌کوچولوی درونم را خوش کردم که اگه بری و بتونی همهٔ وسایل و کتابا و دفتراتُ یه جا ببینی، کلی شاد می‌شی و بعدشم می‌آی توی وبلاگت هم می‌نویسی و غیره. اما نبود. نبود و من برای همیشه داغدار -دست‌کم- آن دفتر آبی‌ام؛ و داغدار هر کلمه‌ای که لای آن کتاب‌ها و کاغذها نوشته بودم؛ و حتی داغدار خط‌های بی‌معنی و زشتی که در حاشیهٔ کتاب‌ها کشیده بودم. حالا نیا بگو تا حالا کدوم گوری بودی که نرفتی. نگو اگه به جونت بسته بودن چرا باید تا امروز نرفته باشی.

همیشه به خودم می‌بالیدم از اینکه اگر بخواهم اسباب‌کشی کنم، چیزی جز دو سه دست لباس و چند کتاب ندارم. اما نمی‌دانستم از دست دادن همان چند کتاب و چند دفتر و چند کاغذ بی‌سروته تا این اندازه دردناک و کشنده است.

پنج‌شنبه 11 آذر 89

 

  • حسن اجرایی

بلد نیستم

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۸۹، ۱۰:۱۱ ب.ظ

باید چه بگویم تا گفته باشم آن‌قدر محبت و مهربانی‌ات از نهایت آرزوی من بیشتر بود و هست که پاسخ و واکنشی جز سکوت ندارم و نمی‌توانم داشته باشم؟ کاش می‌تونستم یک نوشتهٔ طولانی بنویسم. طولانی طولانی؛ که هیچ‌کس نخواند؛ که هیچ‌کس حوصلهٔ خواندنش را نداشته باشد.

چهارشنبه 10 آذر 89

  • حسن اجرایی

سحرگاه امروز

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۸۹، ۰۱:۰۱ ب.ظ
شهلا لبخند زد
سرباز عکس گرفت
با دوربین ده مگاپیکسلش
پای دار
چهارشنبه 10 آذر 89
  • حسن اجرایی