سلام

آخرین مطالب

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۰ ثبت شده است

چاله

جمعه, ۳۱ تیر ۱۳۹۰، ۰۳:۴۹ ق.ظ
هیچ‌کس حرفی نمی‌زد. شاید هیچ‌کس نمی‌ترسید. یا شاید هیچ‌کس اندازه من نمی‌ترسید. تکان‌های هواپیما بیش از آنچه بود که فکر می‌کردم ممکن است اتفاق بیفتد. در یک پرواز دیگر هم تکان‌هایی بسیار شدیدتر از این دیده و حس کرده بودم اما این بار انگار بیشتر می‌ترسیدم و بیشتر وحشت‌زده بودم.
تکان‌ها همچنان ادامه داشت و لحظه‌ای همه چیز آرام می‌شد و باز آغاز می‌شد. از پنجره می‌دیدیم که داریم از میان ابرها رد می‌شویم و می‌گفتیم لابد به خاطر ابرهاست و مشکل خاصی نیست اما باز چند ثانیه تکان سخت و ترس‌آور از یادمان می‌برد که آنچه حس می‌کنیم ممکن است معمولی باشد. خبری از صدای آقای خلبان یا دیگر ساکنان کابین خلبان هم نبود.
یک لحظه احساس کردم تکان‌ها به حدی رسیده که کار تمام است. همچنان می‌ترسیدم. می‌ترسیدم البته خیلی کم است برای آن چند دقیقه و مخصوصا آن چند ثانیه که انگشت‌هایم را گذاشتم روی پیشانی و فکر کردم. به خودم گفتم کی بود می‌خواست بمیره و عین خیالشم نبود؟ کی بود؟ یادت رفته نکنه؟ همین حرف‌ها را به خودم زدم و خودم را راضی کردم. راضی شدم و خودم را آماده کردم برای تمام شدن. مطمئن بودم تنها به اندازه برداشتن انگشت‌هایم از پیشانی وقت باقی مانده. انگشت‌هایم را از پیشانی‌ام برداشتم و اطراف را نگاه کردم. تکان‌ها تمام شده بود. همه چیز آرام بود. آرام آرام.
  • حسن اجرایی

unfriend

پنجشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۰، ۱۰:۲۵ ب.ظ
تعجب نکردم از اینکه دیدم ده ماه است پدر شده. از اینکه کنار صفحه فیسبوک‌اش می‌شد دید که ده ماه است بچه‌دار شده. تعجبی نداشت. اما این خبری که می‌توانست خوب باشد، برای من آزاردهنده بود. انگار که زخمی تازه شود. انگار که کودکی ساعت‌ها گریه کرده باشد و بالاخره گریه‌اش بند آمده باشد و به اشاره‌ای یا به پریدن کلاغی باز به گریه افتاده باشد. حالا تو بگو حتی پس از چهار سال؟ چه فرقی می‌کند.
چهار سال از آخرین تماس تلفنی‌مان گذشته. اگر درست یادم مانده باشد البته. حتی هنوز یادم هست که کجا بودم. خبر داشتم که ازدواج کرده. اما بهم نگفته بود. نخواستم به روش بیاورم که می‌دانم. پرسیدم ازش که ازدواج نکرده‌ای؟ یا شاید پرسیده باشم کی ازدواج می‌کنی؟ و او گفت نه یا معلوم نیست. کاش این یکی را نمی‌گفت. کاش نمی‌گفت که فکر کردی بی‌خبرت می‌ذارم اگه ازدواج کنم؟ شاید هم بلد نبود بحث را عوض کند. چه می‌دانم.
هنوز به من خبر نداده که ازدواج کرده. آمده توی فیسبوک پیدایم کرده. سلام کرده. آمده که دوستی آن روزها را زنده کند. و من حس خوبی داشتم. چرا باید حس بدی می‌داشتم از دیدن یک دوست خوب چند سال پیش؟ حس خوب اما تا همان لحظه‌ای بود که دیدم کنار صفحه‌اش نوشته شده ده ماه است بچه دارد. من الان کینه‌ای‌ام؟ نه جدی. سوال دارم می‌کنم. اگه بگم از همون لحظه دنبال لینک لغو دوستی گشتم. منی که حتی نمی‌دانستم در فیسبوک چطور می‌شود دوستی با کسی را کنار نهاد. لینک آن‌فرند را پیدا کردم و تمام.
  • حسن اجرایی

همین

چهارشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۰، ۰۳:۱۷ ب.ظ
خودم هم نمی‌دانم چه‌م می‌شود اما با خودم کنار می‌آیم. به خودم حق می‌دهم که نخواهد به‌م بگوید یهو چه مرگش شده و چرا تا همین یک ساعت پیش همه چیز خوب بود و حالا خراب شده. بهش حق می‌دهم که بخواهد سکوت کند. کنارش می‌نشینم و نگاهش می‌کنم. هیچ کاری نمی‌توانم بکنم. نه می‌توانم حرف بزنم و نه حتی می‌توانم حرف نزنم. زمان کند می‌گذرد. شاید بهترین راه‌حل در همچه وقت‌هایی پناه بردن به خواب باشد. که بخوابم و دیگر حواسم به خودم نباشد. لازم نباشد حواسم را جمع کنم و کاری نکنم که آزار ببیند. می‌خوابم و وقتی بیدار می‌شوم، حالم خوب شده. تا اینجا می‌شود کنار آمد. می‌توانم با خودم کنار بیایم. دشواری از آنجا شروع می‌شود که کسی جز من و خودم بیاید وسط معرکه. من خودم را می‌شناسم و می‌دانم چه وقت‌هایی نباید سر به سرش بگذارم و حتی می‌دانم چه وقت‌هایی دوست دارد محل سگ هم بهش نگذارم و مثل دیوار از کنارش رد بشوم، اما دیگران نمی‌دانند. کار از آنجا دشوار می‌شود که کسی از من توضیح بخواهد که چرا؟ چی شده؟ چرا عوض شدی یهو؟ من چیزی گفتم که ناراحت شدی؟ کسی چیزی بهت گفته؟ ناراحتی؟ مریضی؟ چه مرگته بابا؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ چرا ساکتی؟ چرا گرفته‌ای؟ چرا اخمات تو همه؟ و هزار چرای هزار بار بدتر از عذاب جهنم دیگر که نمی‌دانم جواب‌شان چیست و حتی نمی‌توانم بگویم نمی‌دانم جواب‌شان چیست و اگر بگویم، می‌شنوم یعنی چی که نمی‌دونی. یعنی تو خودتم نمی‌دونی چته و چی شده؟ حرفا می‌زنیا. مگه می‌شه آدم نفهمه چش شده. بالاخره یه اتفاقی افتاده دیگه. حالا اصلا می‌شود توی همچه شرایطی گفت خودم می‌خواهد ساکت باشد و کسی محل سگ هم بهش نگذارد؟ اصلا مسموع است همچه حرفی؟ کی گوش می‌کند؟ کی باور می‌کند؟ کی قبول می‌کند اصلا؟ تازه اول‌الکلام است اگر بگویی اگر می‌خواهی کمکی بکنی ساکت باش و حرف نزن و بگذار بخوابم. داستان تازه از اینجا شروع می‌شود که چرا؟ به من بگو. اتفاقی افتاده؟ و باز همان سوال‌ها. حالا راه حل چیست؟ خب معلومه. باید حواست را جمع کنی. وقت‌هایی که حالت از همیشه خراب‌تر و داغون‌تر و ایناست هم باید مثل همیشه خوب و نایس و عالی بازی کنی. زندگی همین‌ه.
  • حسن اجرایی