موتورسوار
دور بود و اگر کمی سرعتاش را کم میکرد، همه چیز درست بود.
اما خودش را زد به حواسپرتی.
- ۰ نظر
- ۱۵ مرداد ۸۹ ، ۲۰:۴۰
با خودت میگویی تنها تویی که دچار این بحران شدهای، یا افتادهای میان این حال و روز. با خودت میگویی مگر امکان دارد کس دیگری هم باشد که همچه روزگاری را از سر گذرانده باشد یا بتواند مرا درک کند. مینشینی پای حرفهای کسی. در کمتر از نیم ساعت میفهمی از این خبرها هم نیست و تنها تو نیستی که همین درد دارد بیچارهات میکند.
اگر تا پیش از این، از درد به خودت میپیچیدهای و ترس تمام وجودت را گرفته بوده که نکند درد نابودت کند، چند دقیقه بعد آرام میشوی. چنان آرام میشوی که پشیمان میشوی و دوست نداری درد و بیچارگیات بیارزش شود. حتما هم لازم نیست بنشینی پای درددل کسی، یا کسی پای درددل تو بنشیند. خیلی وقتها خواندن یک نوشتهٔ وبلاگی چند سطری همین کار را میکند.
در چند هفتهٔ اخیر، بارها این حس را تجربه کردهام. و بارها آرام شدهام. البته بیشتر با خواندن رمان و داستان. باید خدا را شکر کنیم که از رویارویی با خیلی از تجربههای تلخ و دردناک و نابودکننده بینیاز میشویم با خواندن نوشتهها و رمانها و داستانهایی که البته حتی لازم نیست نویسندهشان هم کامل تجربهشان کرده باشد.
«مزرعهٔ حیوانات» جورج اورْوِل را که خواندم، چنان آرامشی گرفتم که خیلی از دغدغههای ذهنیام که دستکم در یک سال اخیر فراوان آزارم داده بودند و به مرز بیچارگی نزدیکم کرده بودند را فراموش کردم. «مزرعهٔ حیوانات» از آن کتابهایی است که آرزو کردم کاش ده سال پیش خوانده بودم. کتاب بعدی، «1984» بود؛ از همین نویسنده. گرچه تاثیر و برجستگی داستان قبلی را نداشت، اما باز هم بسیاری دغدغهها را فرو ریخت و خیالام را راحت کرد که تنها نبوده و نیستیم و دنیا به آخر نمیرسد با چیزهایی که میبینیم و دیدهایم و شنیدهایم.
البته شاید نتوان هر کتاب و رمان و داستانی را از این نگاه تحلیل کرد. اما «خالهبازی» بلقیس سلیمانی نیز که چند روز پیش تماماش کردم، حس داغی و زنده بودن یک تجربه و چشاندن آن را توانست بهم منتقل کند. تجربهای که حتی اگر قرار نباشد هیچگاه با آن روبهرو باشم، اما همین بس که دستکم از یک جنبه به درک درستتری از آن رسیدهام.
هنرِ برخی تا آنجاست که میتوانند با «کنترل» کردنِ «دو نقطه»، به تحلیل قطعی برسند. توضیح میدهم.
اتکای بیش از اندازهی آقای الف به نمادها و نشانهها همیشه آزارم میداد سر کلاس. البته نمادها و نشانهها، و کارکردها و تصویرگری نسبیشان از واقعیات را کسی نمیتواند انکار کند، اما آزردگی من از آنجا بود که او نشانهها را چنان قطعی میگرفت و چنان بهشان تکیه میکرد، که لازم بود حتی به خودت شک کنی!
بارها در میانهی توضیحاتاش سر کلاس، یادآوری کردم «دارید نشانه را جای دلیل میگذارید، و دستکم بیش از اندازه به نمادها تکیه میکنید.» نتایج این رفتارش، و اتکای بیش از اندازه به نمادها و نشانهها را البته در همدورهایهایم و هم در دوستانی که پیش از ما شاگردش بودند دیده بودم و روشاش بیشتر آزارم میداد.
و آن بار که داستانی سر کلاساش خواندم برای نقد، به اطمینان رسیدم که به راحتی، و با «کنترل» کردن «یک یا دو نقطه»، به «نتیجه» میرسد. و آن بار پس از نقد داستانام، به وجوه روانکاوانهی داستان پرداخت و نکتهی بسیار جالب برای من اینکه در انتها گفت مطمئن است هیچکدام از این وجوه را نویسنده اراده نکرده بوده. من هم هیچ نگفتم و از آن پس سخنی به زبان نیاوردم در آن کلاس.
گذشت و گذشت و امسال بار دیگر چند جلسهای قرار شد شاگردش باشیم. گرچه شاد بودم از شاگردی همچه کسی؛ اما باز نگران همان روشاش بودم. و باز البته همان را دیدم. البته بخش اصلی آن دوره، همان نشانهشناسی بود؛ و کارکردهای نشانهشناختی داستان، اما این بار که موضوع دوره چیز دیگری بود هم، باز تشعشعات نگاه استاد واضح بود.
هر چه بود باز رسیدیم به جایی که من داستانی خواندم و استاد و همدورهایها به نقدش نشستند. همانها که آن بار رخ داده بود، این بار نیز تکرار شد دقیقا. داستان من منشأی داشت که نمیخواستم سر کلاس لو برود. گرچه پیش از کلاس برای یک دوست همکلاسی گفته بودم. برای خودم کاملا روشن و واضح بود که نخواهم بگویم طرح این داستان از کجا آمده؛ و او که امتناع مرا از گفتن جرقههای اولیهی این داستان دید، نتیجه گرفت با داستانی بی پدر و مادر طرف است و...
از همان ابتدای دوره، با خودم گفته بودم اگر شرایطی همچون دورهی پیش، پیش آمد، بگویم «این که نشد». و گفتم. گفتم شما از کجا با این همه اطمینان میگویید که نویسنده هیچ طرحی نداشته و چیزی نوشته و اگر هم چیزی از آب در آمده، از تصادف بوده. و او گفت «خب اگه چیزی هست بگو». توضیح ندادم، اما گفتم جای پرسیدن، پیش از قضاوت است، نه پس از آن.
البته او هم ساکت ننشست. پاسخاش این بود که اقتضای جایگاه استادی او، این است که با اطمینان و قطعیت سخن بگوید.
این روزها فراواناند کسانی که از یک نشانهی کوچک که هزار تفسیر هم میتوانند داشته باشند، به چنان نتایج مشعشعی دربارهی خود آدم میرسند، که تعجب میکنی از آنی که هستی و خودت بیخبری. این نوشته شاید پاسخی باشد برای این گزاره: «تو مثل «اونا» نیستی؛ به «ما» شبیهتری. ولی نوک پیکان حملههات همهش به طرف «ما»ست؛ درست مثل «اون»ها.»
پنج انگشت دست چپام را جمع کردم. دستام گنجشک شد. یا چیزی شبیه گنجشک. گنجشک نوک زد به چای. چای سرد بود. نوک که زد، انگشتهایم را آنی از هم باز کردم و قطرههای چای را این بار روی دیوار تماشا کردم.
[caption id="attachment_439" align="alignleft" width="210" caption="اسیر گنجشک"]بزرگترین و البته تنها لذت دنیا توی این سالها همین بوده. سالهایی که حتی یک نفر نخواسته به ملاقاتام بیاید. جز آن وکیل مفلوک با آن کت و شلوار همیشه روشناش. معلوم نیست دردش چیست که گهگاه میآید ملاقاتام و امیدوارم میکند به آزادی. شاید هم عقل درست و درمانی نداشته باشد. چه میدانم.
یکی از همسلولیهام که هر روز آرزو میکردم بمیرد، دیروز آزاد شد. امروز این سیبیلوی بدقواره را از سلول خودش تبعید کردهاند اینجا. آنقدر لاغر و بیجان است که انگار جز همان سیبیل کثیفاش هیچ چیز ندارد. قطرههای ریز چای را که دید روی دیوار پاشیدم، با مشت کوبید به تخت. بالای سرم بود. کوبید و کوبید و کوبید. همه روی تختهاشان ساکت نشسته بودند.
با خودم گفتم لابد این هم عقل درست و درمانی ندارد و کارش به من ربطی ندارد. دوباره دست چپام گنجشک شد. و نوک زد به چای. و آب پاشید به دیوار خودم. پایین آمد. چنگ انداخت به صورتم. لیوان چای را بدون آنکه بگیرد، پرت کرد آن طرف سلول و برگشت بالا. مطمئن شدم تنها لذتام را از دست دادهام.
دست راست را بالش کرده بود و با آن یکی، میلهی تخت را سفت فشار میداد. به سقف سیاه اتاقاش خیره شده بود. غلت زد و نشست لبهی تخت. انگار هیچ کار و دغدغه و برنامهای نداشته باشد، بیکمترین حرکتی عمود شد و به جلو خیره شد. راست رفت و دست گذاشت روی کلید.
کلید را زد. چراغ همچنان خاموش بود. دوباره زد. اتاق همچنان خاموش بود. مشت زد روی کلید. پا کوبید زمین. پایش خورد به کابل چراغ مطالعه که از زیر در آمده بود داخل اتاق. همان جا آرام و بیحرکت به دیوار تکیه داد و نشست روی زمین. مشت میکوبید به زمین و صدای هقهقاش راه افتاده بود.
پدر در را که بسته بود، گفته بود «تا تو باشی نری پیش این عوضیها سفرهی دلت رو وا کنی.» و انگار که به خودش بگوید، بلند گفته بود «احمق خیال کرده اونا چقدر خاطرش رو میخوان.» از پنجره بیرون را نگاه کرد. بیرون روشن بود و ستارهها را میدید که برایش چشمک میزدند.
با تندی تمام از جا برخاست و دست گرفت به دستگیرهی در. باز بیحرکت شد. رفت کنار پنجره. صدای اذان را شنید. چراغ مطالعه را روشن کرد و ماژیک را از روی میز برداشت و راست رفت رو به روی دیوار ایستاد. عددهای نوشته شده روی دیوار را تماشا کرد و بلند خواندشان «یک، دو، سه، چهار، پنج...». انگار دندانهایش را به هم بساید گفت «اینم شییییش.» صدای ماژیک، اتاق را پر کرد.
نشست روی تخت. آستینهایش را بالا زد. رو به روی در ایستاد. چند بار پشت سر هم کوبید به در. باز نشست روی تخت. صدای پا آمد. در که باز شد، رفت کنارش. پدر را دید که دستاش هنوز روی دستگیره است و نگاهاش میکند و سر میتکاند و زیر لب چیزهایی میگوید. انگار علاقهای به شنیدن حرفهای پدر نداشته باشد، سرش را پایین میاندازد و میخواهد از کنار پدر، راهی پیدا کند برای بیرون رفتن.
میگوید «نماز که میتونم بخونم.» پدر دست از روی دستگیره برمیدارد و کنار میایستد و میگوید «من باباتام.» سرش را تند برمیگرداند. «اگه بودی، من شیش روز تمام اینجا نبودم بابای من!» پدر آرامتر و آهستهتر میگوید «تو که میدونی چقدر من خاطرت رو میخوام مریم خودم.» و بیفاصله میگوید «چی میشه تو هم مثل احمد هر مشکلی داری به خودم بگی؟ یا اصلا به مامانت بگی.»
مریم انگار به دیوار چشمغره برود، از کنار پدر خودش را به بیرون از اتاق کشاند. و پشت به پدرش گفت «نه که خیلی گوش داری برای من.» و همینطور که به سمت دستشویی میرفت ادامه داد: «همون بهتر که مال احمد باشی.» پدر که انگار تا آن وقت به سختی خودش را نگه داشته بود، دستهایش شروع به لرزیدن کردند و با صدایی دورگه فریاد زد: «وقتی مثل احمقا میری پیش اون زنیکهی دهنلق از من شکایت میکنی...» مریم میخکوب شده بود و رو به دیوار به حرفهای پدر گوش میکرد.
پدر با همان حرارت و لرزش دست و برافروختگی ادامه داد: «نه ملاحظهی خودت رو میکنی، نه ملاحظهی آبروی من. معلوم نیست اون عجوزه تا حالا پیش چند نفر هزار تا دروغ به حرف تو بافته و آبروی من رو برده. یه بچهی شیش ماهه هم بیشتر از تو میفهمه مریم.»
مریم برگشت. رو به روی پدر ایستاد. آستینهایش را پایین زد. انگشت اشارهاش را گرفت رو به پدر و تکان میداد و گفت: «همهی این حرفا بهانهست بابا. یه ماهه هزار بار گفتم. هم به تو گفتم هم به مامان. هیچکدومتون...» دستهایش را پایین آورد. نشست روی زمین. آرام ادامه داد: «یه بار نشد حتی بگید حالا ببینم چی میشه.» رو کرد به پدر و گفت: «اگه گفتی بگو. شایدم من یادم نمیاد. بگو دیگه.»
پدر گفت: «به من سرکوفت نزن. صبر نداری دیگه. میخوای همون لحظهای که یه چیزی گفتی و یه چیزی خواستی همه بگن چشم. حرف هیشکی هم که توی گوشت نمیره.» هوا نیمهروشن شده بود. صدای هقهق مریم میآمد. پدر آرام از پلهها پایین رفت. چراغ اتاق مریم روشن شد.