سلام

آخرین مطالب

۶ مطلب در مهر ۱۳۸۸ ثبت شده است

خودخواه از خودگذشته

چهارشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۸۸، ۱۰:۵۳ ب.ظ

دو حالت دارد؛ یا گاهی می‌نشینی و غصه می‌خوری و با خودت می‌گویی قدر تو را نمی‌داند آن کسی که این همه در حق‌اش لطف کرده‌ای و هر چه از دست و دل و زبان‌ات برآمده دریغ نکرده‌ای برایش. یا از همان ابتدا برای آنکه هیچ‌گاه دچار حالت اول نشوی، کار خودت را کرده‌ای و به دیگران توجه‌ای نکرده‌ای و برای خودت زندگی کرده‌ای و خودخواهی‌هایت.

اعتراضی به این دو حالت نداری؟ اگر فکر می‌کنی درست تقسیم کرده‌ام، یک بار دیگر بخوان. اگر باز نظرت همان است، این نوشته را فراموش کن؛ یا دست‌کم خواندن‌اش را.

راحت‌ترین راه همین است که یا از همه چیزت بگذری و خودت را فدای دیگران کنی و برایت مهم نباشد که کسی قدرت را بداند یا نه؛ یا ایثار و از خودگذشتگی و این‌جور چیزها را کنار بگذاری و خیال‌ات راحت باشد که نخواهی حرصِ دیده شدن بخوری و دنبال نگاه‌ها و زبان‌های قدردان و قدرشناس بگردی. راحت‌ترین راه همین است، اما راه دیگری هم هست. با این کار، نه بی‌توجه به دیگران می‌شوی و نه جوشِ دیده شدن و درک شدن می‌زنی.

من فکر می‌کنم این هم راحت است؛ اما شاید تو بگویی سخت است. من می‌گویم، خواستی استفاده کن. کپی‌رایت هم ندارد!

تو خودت نیاز نداری به توجه کردن به دیگران؟ نیاز نداری محبت کنی به دیگران؟ نیاز نداری از خودت و خودخواهی خودت بگذری به خاطر دل‌خوشی دیگران؟ اگر تنها و تنها برای نیاز درونی خودت، به کسی که نیاز به توجه تو دارد روی خوش نشان بدهی، اسم این کار تو ایثار می‌شود یا خودخواهی؟ امتحان نمی‌گیرم. جواب این است که از نگاه او ایثار است و از نگاه تو خودخواهی. البته این پاسخ من است،‌ شاید تو قبول نداشته باشی.

راه حل من این است؛ از خودگذشتگی‌هایت هم باید برای خودت باشد، و برای نیاز درونی خودت؛ حتی اگر شده برای آنکه خودت بتوانی به خودت بگویی «آفرین. چه تو از خودگذشته‌ای پسر!» یا «دختر» البته. اصلا هیچ کسی بدون از خودگذشتگی‌های من و تو بی‌چاره و بدبخت نشده. مطمئن‌ام. تو هم مطمئن باش. پس اگر می‌خواهی ایثارگر هم باشی، برای خودت ایثار کن؛ برای رام کردن نیاز درونی‌ات؛ برای پی‌روی هوس انسانی خودت؛ نه چیز دیگر.

درست اگر عمل کنی، هیچ‌گاه سر کسی منت نمی‌گذاری که من فلان و من بهمان، و هیچ‌گاه هم مجبور نمی‌شوی شب‌ها که پتو را می‌کشی روی سرت، اشک بریزی و با خودت بگویی «اینه جواب خوبی‌هام؟»

  • حسن اجرایی

به هیچ دردی

دوشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۸۸، ۱۱:۰۰ ب.ظ

می‌خواهم بنویسم‌اش؛ هر چند به هیچ دردی نخورد و به هیچ کاری نیاید نوشتن‌اش.

آن اوایل حرص می‌خوردم از اینکه وقتی با کمک آقای ماوس، ویندوز را به خاموش شدن دعوت می‌کردم، باید یکی دو دقیقه‌ای صبر می‌کردم تا کامپیوتر خاموش شود و من دکمه‌ی قرمز محافظ الکتریکی را بزنم و خاموش شدن‌اش را ببینم و از اتاق بروم بیرون. هر چند کم‌کم عادت شد این کار. دکمه‌ی قرمز را که می‌زدم، علاوه بر کامپیوتر، چاپگر و بلندگوها هم خاموش می‌شدند.

این روزها از یک ساعت مانده به پایان کار، و بیرون رفتن از آن اتاق، مشتاق آن لحظه‌ی آخر می‌شوم. مشتاق و منتظر خاموش شدن صدای کامپیوتر. آن وقت است که با اشتیاق آن دکمه‌ی قرمز را می‌زنم. البته این اشتیاق برای لمس اتفاقی است که یک لحظه بعد می‌افتد. چاپگر که خاموش می‌شود، صدایی ریز و تقریبا زیر شنیده می‌شود شبیه باز شدن چفت در. البته خیلی کوتاه‌تر و آرام‌تر.

همه‌ی این کلمه‌ها، فدایی آن یک لحظه‌ای شدند که آن صدا شنیده می‌شود. گفتم که؛ به هیچ دردی نمی‌خورد این نوشته.

  • حسن اجرایی

داستان: چراغ خاموش

جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۸۸، ۱۲:۵۸ ق.ظ

دست راست را بالش کرده بود و با آن یکی، میله‌ی تخت را سفت فشار می‌داد. به سقف سیاه اتاق‌اش خیره شده بود. غلت زد و نشست لبه‌ی تخت. انگار هیچ کار و دغدغه و برنامه‌ای نداشته باشد، بی‌کمترین حرکتی عمود شد و به جلو خیره شد. راست رفت و دست گذاشت روی کلید.

کلید را زد. چراغ همچنان خاموش بود. دوباره زد. اتاق همچنان خاموش بود. مشت زد روی کلید. پا کوبید زمین. پایش خورد به کابل چراغ مطالعه که از زیر در آمده بود داخل اتاق. همان جا آرام و بی‌حرکت به دیوار تکیه داد و نشست روی زمین. مشت می‌کوبید به زمین و صدای هق‌هق‌اش راه افتاده بود.

پدر در را که بسته بود، گفته بود «تا تو باشی نری پیش این عوضی‌ها سفره‌ی دل‌ت رو وا کنی.» و انگار که به خودش بگوید، بلند گفته بود «احمق خیال کرده اونا چقدر خاطرش رو می‌خوان.» از پنجره بیرون را نگاه کرد. بیرون روشن بود و ستاره‌ها را می‌دید که برایش چشمک می‌زدند.

با تندی تمام از جا برخاست و دست گرفت به دستگیره‌ی در. باز بی‌حرکت شد. رفت کنار پنجره. صدای اذان را شنید. چراغ مطالعه را روشن کرد و ماژیک را از روی میز برداشت و راست رفت رو به روی دیوار ایستاد. عددهای نوشته شده روی دیوار را تماشا کرد و بلند خواندشان «یک، دو، سه، چهار، پنج...». انگار دندان‌هایش را به هم بساید گفت «اینم شییییش.» صدای ماژیک، اتاق را پر کرد.

نشست روی تخت. آستین‌هایش را بالا زد. رو به روی در ایستاد. چند بار پشت سر هم کوبید به در. باز نشست روی تخت. صدای پا آمد. در که باز شد، رفت کنارش. پدر را دید که دست‌اش هنوز روی دستگیره است و نگاه‌اش می‌کند و سر می‌تکاند و زیر لب چیزهایی می‌گوید. انگار علاقه‌ای به شنیدن حرف‌های پدر نداشته باشد، سرش را پایین می‌اندازد و می‌خواهد از کنار پدر،‌ راهی پیدا کند برای بیرون رفتن.

می‌گوید «نماز که می‌تونم بخونم.» پدر دست از روی دستگیره برمی‌دارد و کنار می‌ایستد و می‌گوید «من بابات‌ام.» سرش را تند برمی‌گرداند. «اگه بودی، من شیش روز تمام اینجا نبودم بابای من!» پدر آرام‌تر و آهسته‌تر می‌گوید «تو که می‌دونی چقدر من خاطرت رو می‌خوام مریم خودم.» و بی‌فاصله می‌گوید «چی می‌شه تو هم مثل احمد هر مشکلی داری به خودم بگی؟ یا اصلا به مامانت بگی.»

مریم انگار به دیوار چشم‌غره برود، از کنار پدر خودش را به بیرون از اتاق کشاند. و پشت به پدرش گفت «نه که خیلی گوش داری برای من.» و همین‌طور که به سمت دستشویی می‌رفت ادامه داد: «همون به‌تر که مال احمد باشی.» پدر که انگار تا آن وقت به سختی خودش را نگه داشته بود، دست‌هایش شروع به لرزیدن کردند و با صدایی دورگه فریاد زد: «وقتی مثل احمقا می‌ری پیش اون زنیکه‌ی دهن‌لق از من شکایت می‌کنی...» مریم میخکوب شده بود و رو به دیوار به حرف‌های پدر گوش می‌کرد.

پدر با همان حرارت و لرزش دست و برافروختگی ادامه داد: «نه ملاحظه‌ی خودت رو می‌کنی، نه ملاحظه‌ی آبروی من. معلوم نیست اون عجوزه تا حالا پیش چند نفر هزار تا دروغ به حرف تو بافته و آبروی من رو برده. یه بچه‌ی شیش ماهه هم بیش‌تر از تو می‌فهمه مریم.»

مریم برگشت. رو به روی پدر ایستاد. آستین‌هایش را پایین زد. انگشت اشاره‌اش را گرفت رو به پدر و تکان می‌داد و گفت: «همه‌ی این حرفا بهانه‌ست بابا. یه ماهه هزار بار گفتم. هم به تو گفتم هم به مامان. هیچ‌کدوم‌تون...» دست‌هایش را پایین آورد. نشست روی زمین. آرام ادامه داد: «یه بار نشد حتی بگید حالا ببینم چی می‌شه.» رو کرد به پدر و گفت: «اگه گفتی بگو. شایدم من یادم نمیاد. بگو دیگه.»

پدر گفت: «به من سرکوفت نزن. صبر نداری دیگه. می‌خوای همون لحظه‌ای که یه چیزی گفتی و یه چیزی خواستی همه بگن چشم. حرف هیشکی هم که توی گوش‌ت نمی‌ره.» هوا نیمه‌روشن شده بود. صدای هق‌هق مریم می‌آمد. پدر آرام از پله‌ها پایین رفت. چراغ اتاق مریم روشن شد.

  • حسن اجرایی

بیانیه‌ی شماره‌ی

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۸۸، ۰۴:۰۲ ب.ظ

دست‌کم در سرزمین ایران، به راحتی قابل درک است که هیچ‌کس نخواهد و به خودش اجازه ندهد که بگوید کار دیروز من اشتباه بود. نهایت ابراز اعتراف به اشتباه هم تغییر رفتار است. البته این تغییر رفتار هم خیلی وقت‌ها در شأن غرور افراد نیست؛ به خصوص آدم‌های مهم و برتر و آنهایی که اصولا با گِلی غیر از گِل انسان‌ها خلق شده‌اند.

دیشب سیزدهمین بیانیه میرحسین موسوی را دیدم و خواندم. پس از انتخابات ریاست جمهوری، و از مجموعه‌ی سیزده تایی بیانیه‌های ایشان، این اولین نوشته‌ای بود که خواندم یا خوانده‌ام؛ نمی‌دانم کدام‌اش اینجا درست است؛‌ ماضی ساده یا ماضی نقلی.

در جایی از بیانیه دیدم نوشته:

ما به اندازه‌ای که از خود صبر و خرد نشان بدهیم از کوشش‌هایمان نتیجه می‌گیریم و اگر به سوی تندروی‌های بی‌‌دلیل بلغزیم چه بسا که حاصل یک هفته و یک ماه تلاش را در یک روز و یک صحنه جا بگذاریم.

[caption id="attachment_314" align="alignleft" width="204" caption="انتظار هنر بیش‌تری"]انتظار هنر بیش‌تری[/caption]

انتخابات اخیر ریاست جمهوری برای من و در نگاه من، مجموعه‌ای از تلخی و لحظه‌های شوم و فضایی آکنده و لب‌ریز از نفرت و وقاحت بود. و البته هنوز هم مقادیری هست. بازی‌ای که بیش‌تر بازی‌گران‌اش «به هر دلیل»، و البته هر بازی‌گری به دلیلی خاص، می‌خواستند «هر جور شده» خودشان را جلو بیندازند و خودشان را عقل کل و عدل کل و صلح کل نشان بدهند؛ و البته پیروز و مقتدر و جاودانه!

من بیانیه‌های پیشین میرحسین موسوی را نخوانده‌ام، اما رفتارهای هواداران و شخصیت‌های وابسته به جناح فکری ایشان را دیده‌ام و مرور کرده‌ام. این چند کلمه‌ای که از میانه‌ی آن بیانیه اینجا آورده‌ام، دنیایی از حیرت و شگفتی را در من زنده کرد. من البته به میرحسین موسوی رای نداده‌ام و بسیار شادمان‌ام که هم‌چه کاری نکرده‌ام، اما میرحسین موسوی را نه دشمن می‌دانم و نه همراه دشمن، و نه حتی یاریگر دشمن.

آقای موسوی اگر به این حرف خودشان باور دارند، و اگر فکر می‌کنند واقعا این حرف می‌تواند مبنای عمل سیاسی قرار بگیرد، چرا خودشان در طول روزهای سیاه پس از انتخابات قانونی، از اولین لحظات پس از اتمام رای‌گیری،‌ رفتاری به نمایش گذاشتند که نه تنها با این سخن میانه‌ای ندارد، که کاملا دارای ضدیت است. همه دیدند که صبر انقلابی‌ای از ایشان و دوستان‌شان دیده نشد؛ دست‌کم صبر و خردی که انتظار می‌رفت و ادعا می‌شود، دیده نشد.

شاید همه دیدند که تندروی‌های بی‌دلیل و بی‌نتیجه و بهانه‌سازی به بار نشست و به راحتی آب خوردن، نطفه‌ی خشونت‌ها و بی‌قانونی‌هایی شد که حاصل یک هفته و یک ماه که نه، بلکه حاصل عمر جنبش اصلاح‌طلبی را به باد داد؛ و چنان به باد داده است -از دید من،- که این بیانیه‌های نرم هم شاید نتواند مسئله را عوض کند. چرا که -فکر می‌کنم- رای آقای میرحسین موسوی در انتخابات اخیر، یک جهش بلند و یک موفقیت برق‌آسا برای اطلاح‌طلبان بود، که با بی‌صبری و کم‌خردی و با نمایش رفتارها و گفتارها و نگاه‌های تندروانه به بدترین شکل، مورد ناشکری قرار گرفت.

دو احتمال دارد البته؛ یا میرحسین موسوی همه‌ی رفتارهای پس از انتخابات خود و دوستان‌اش را برآمده از این جمله می‌داند، و یا می‌خواهد از این به بعد براساس این اصول حرکت کند. چهار بند پیش‌گفته، پاسخ به احتمال اول بود، و اگر احتمال دوم درست باشد، گرچه باید شادمان شد از این تغییر مهم و سودمند، اما تلخی عدم اظهار ندامت از رفتارهای پیشین همچنان باقی می‌ماند.

  • حسن اجرایی

اتفاقی نیفتاده!

دوشنبه, ۶ مهر ۱۳۸۸، ۰۴:۰۶ ب.ظ

تو البته به وظیفه‌ی عرفی، شرعی و انسانی‌ات عمل می‌کنی. به‌ت حق هم می‌دهم، گرچه درک‌ات نمی‌توانم بکنم. تو حاضری برای آرمان‌های انقلاب اسلامی جان‌ات را هم فدا کنی. تو فکر می‌کنی تاختن من به بدکاری‌های سعید مرتضوی، نتیجه‌اش تضعیف جمهوری اسلامی است. تحلیل‌ات این است که تاختن به بدکاری‌های مسئولین جمهوری اسلامی به صلاح نیست؛ و اگر انتقادی هم داریم، باید به خودشان بگوییم و اگر انگیزه‌مان مثبت است، باید بدون اینکه کسی بفهمد، به اطلاع خودشان برسانیم.

و من البته حاضرم برای آرمان‌های جمهوری اسلامی، جان‌ام را هم فدا کنم. اما فکر می‌کنم تاختن به بدکاری‌های امثال سعید مرتضوی، آن هم در محیط عمومی، و نه حتی یک جای بسته و با مخاطبانی حداکثر هزار نفر، یک واجب شرعی و انقلابی است؛ چرا که بعضی مانند او، باید با فشار اجتماعی مواجه بشوند تا دست از انحراف رفتاری‌شان بردارند. تحلیل من این است که روش کثیف رسانه‌ای کیهان، چیزی نیست که با تذکر در خفا درست شود، بلکه تنها با فشار رسانه‌ای و اجتماعی، احتمال عقب‌نشینی‌اش می‌رود.

من به تو احترام می‌گذارم. به تو حق می‌دهم وقتی من از رفتن سعید مرتضوی اظهار شادمانی می‌کنم و برای رفتن‌اش لحظه‌شماری می‌کنم، تنها و تنها با هدف خدمت به جمهوری اسلامی ایران، از او دفاع کنی، یا از انتقاد من گلایه کنی و به من بتازی.

تو برای آنکه هزینه‌ی انتقاد به سعید مرتضوی را برای من زیاد کنی، و -بنابر تحلیل خودت-  به جمهوری اسلامی خدمت کنی، مرا دشمن خطاب می‌کنی و القاب و عناوینی از این قبیل. من حرف خودم را تکرار می‌کنم و تو باز برای آنکه هزینه‌ی بیشتری به من تحمیل کنی و مرا مجبور به سکوت کنی، احتمالا از روش‌ها و کلمه‌های تندتری استفاده می‌کنی. کاملا واضح و روشن است. اتفاقی هم نیفتاده.

و البته من هم به خودم این حق را می‌دهم که در پیشگاه الاهی، به خاطر این نسبت‌هایی که -البته با هدف حفظ جمهوری اسلامی و دفاع از کیان آن- به من بسته‌ای ازت نگذرم؛ حقی البته اگر خدا برایم قایل باشد!

هیچ اتفاقی نیفتاده؛ من و تو به آرمان‌های انقلاب و جمهوری اسلامی پای‌بندیم و امام خمینی و آیت‌الله خامنه‌ای را ولی خود می‌دانیم. نتوانستم از میان این دکمه‌های صفحه‌کلید، تشدید پیدا کنم و بگذارم روی یای ولی. خودت تصورش کن. و تو یا واقعا مرا دشمن نظام اسلامی می‌دانی، یا ترجیح می‌دهی برای مصالحی که تشخیص‌شان داده‌ای، مرا دشمن جلوه بدهی. هیچ اتفاقی نیفتاده.

  • حسن اجرایی

اصلا عجیب نیست

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۸۸، ۰۱:۴۸ ق.ظ

شاید امروز نباید مسئله‌ی مهم و آزاردهنده‌ای باشد، اما برای منِ چهار سال و نیم پیش، آزاردهنده‌ترین کلماتی بود که می‌توانستم بشنوم، و یکی از دردناک‌ترین لحظه‌هایی  بود که می‌توانستم در تمام عمرم حس کنم.

وقتی می‌شنیدم که پشت سر هم من را دشمن خطاب می‌کرد و می‌گفت امریکایی‌ام -و شاید چیزهای دیگری هم گفت که دست‌کم الان که این چند سطر را می‌نویسم هیچ یادم نیست،- با حیرت چند جمله‌ای که گفته بودم را مرور کردم. با خودم فکر کردم واقعا این چیزهایی که می‌شنوم، جواب همان سه جمله‌ی من است؟

چه گفته بودم؟ آن سه جمله‌ی خودم، و آن حرف‌هایی که شنیدم را همان وقت‌ها جایی نوشتم. از همان جا مستقیم نقل می‌کنم که با کمترین تغییر منتقل کرده باشم:

اعضای تیم اقتصادی دولت آقای فلان، غالبا از اعضای فکری فلان گروه بودند.
سخنگوی همان گروه رسما اعلام کرده است که ما یک گروه لیبرات دموکرات اما مسلمان هستیم.
و دست آخر نتیجه آن‏که: پس اقتصاد دولت ‏فلانی قبل از آن‏که اسلامی باشد، لیبرالی بوده است.

این، سه جمله‌ای بود که من گفته بودم! و فکر می‌کنم واضح است که این‌ها را درباره‌ی حجت‌الاسلام هاشمی رفسنجانی و دولت او و کارگزاران دولت‌اش گفته‌ام. حالا بخوانید چیزهایی که از گفته‌های او در جواب این سه جمله‌‌ام همان وقت‌ها نوشته‌ام:

می‏گوید امریکایی‏ها تو را اجیر کرده‏اند، می‏گوید تو کی هستی که درباره ... اصلا جرات حرف زدن را به خودت می‏دهی، می‏گوید این حرف‏هایی که تو نسبت به فلانی می‏زنی، تو را از دین خارج می‏کند، می‏گوید همه مردم می‏گویند تو دشمن فلانی هستی، ...، می‏گوید یک بچه بیست ساله به چه حقی نسبت به فلانی اظهار نظر می‏کند.

جای آن سه نقطه‌ی اول، باید اسم آقای هاشمی را بگذارید، و فلانی هم ایشان هستند. و البته آن سه نقطه‌ی بعدی هم جای خالی یک جمله است که همان بهتر که نقل نکنم. و من در یک لحظه، چنان از دیدن و شنیدن و حس کردن آن حرف‌ها و لحن او غرق تحیر شدم که زبان‌ام بند آمد. شاید بهترین جواب این بود که بگویم «نسبت دشمنی و امریکایی بودن و بقیه‌ی افاضات جناب‌عالی، اگر توصیف من باشد، پیش از آن باید توصیف شما باشد؛ آن هم به دلیل روش دفاع مضحک‌تان از جمهوری اسلامی و دولت و شخصیت‌های آن».

اما نگفتم. نه که تصمیم بگیرم چیزی نگویم، بلکه زبان‌ام بند آمده بود. تنها جمله‌ای که توانستم بگویم این بود: «مطمئنید؟ می‌توانید سر پل صراط این نسبت‌ها را ثابت کنید؟» و او هم بلافاصله با همان اطمینان گفت «بله».

در آن جمع -حدودا- ده نفره، توانستم تحیر همه را ببینم. اما یکی از آن‌ها یکی دو ساعت بعد، به کنایه حرف درستی زد که هنوز یادم مانده. گفت:‌ «. نه. یادم نیامد خود جمله‌اش را. اما می‌خواست بگوید آن جمله‌ی من که صراط را یادآوری کرده بودم، نتیجه‌ی این بود که هیچ جوابی نداشتم که به او بدهم و از فرط بی‌چاره‌گی به صراط متوسل شدم.

  • حسن اجرایی