سلام

آخرین مطالب

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۸۹ ثبت شده است

این راسته یا چپ؟

شنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۸۹، ۰۲:۳۲ ب.ظ
دیدم مامانش با تعجب ازش می‌پرسه کی بهت یاد داده. اونم انگار فهمیده بود که انگار چیز خوبی بلده و می‌تونه افتخار کنه، گفت مهد کودک. فاطمه پنج ساله‌ست و کار عجیب و غریبی که یاد گرفته بود، ابن بود که می‌دونست دست چپش کدومه و دست راستش کدوم! بعد کلی امتحانش کردیم که واقعا می‌دونه یا همین‌جوری یه چیزی پرونده. حتی می‌تونست بگه کدوم دست من راسته و کدوم چپه!
حالا بگو چرا اینقدر تعجب داشت. شخص بنده که دایی‌ش باشم، هنوز نمی‌تونم بدون مکث بگم دست راستم کدومه و بالعکس. هنوز وقتی لازمه بدونم، بدون اینکه کسی ببینه، با انگشتم توی هوا یه «حسن» می‌نویسم بعد اگه خوب شد معلومه که اون دست چپمه، اگه هم بد شد معلومه اون دست راست بوده. اصن یه وعضی!
شنبه 30 بهمن 89
  • حسن اجرایی

چهره‌های سال

شنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۸۹، ۱۲:۰۸ ق.ظ

هیچ چیز بهتر از دیدن آغاز یک کار جمعی در جهان وبلاگ فارسی نیست. کاری که هر وقت آغاز بشود، تحسین‌برانگیز و زیباست. دربارهٔ «چهره 89» حرف می‌زنم. هر چه همچه پروژه‌ها و تلاش‌هایی بیشتر باشد، و هر چه گروه‌های فراوانی باشند برای معرفی و انتخاب وبلاگ‌های پرتلاش و به‌دردبخور، می‌توان به تحقق یک جهان وبلاگی پرتحرک و شاداب امید بست. 

«چهره 89» آنچنان که خود گفته، «قصد دارد با کمک شما کاربر اینترنتی، چهره‌ی برتر وبلاگستان فارسی در سال ۱۳۸۹ را انتخاب کند.». گرچه شاید بهتر بود این حرکت برای انتخاب «چهره‌های سال» بود، که هم بیش از یک وبلاگ را معرفی کند، و هم بتواند سال‌های بعد نیز اجرا شود؛ اما به هر حال یک حرکت مثبت و امیدبخش را باید ستود و یاری‌اش کرد.

براساس آنچه در سایت «چهره 89» گفته شده، تا 13 اسفند می‌توانیم برویم و 5 رای‌مان را در صندوق بریزیم! هیچ اشکالی ندارد که «دل‌نَها»ی نوپا و کم‌کار هم یکی از رای‌های‌مان باشد. این چه وضع حرف زدنه. هیچ اشکالی ندارد یعنی چه، شاد می‌شم؛ ذوق می‌کنم حتی اگه به «دل‌نَها» هم رای بدید! رای‌های خودم را هم خواهم گفت همین جا؛ چند روز دیگر البته.

  • حسن اجرایی

مطالعه اجباری

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۸۹، ۰۶:۱۳ ب.ظ

چند روز پیش بعد از ماه‌ها تازه نشسته‌ام یکی یکی ویژه‌نامه‌های نوروزی نشریه‌ها و روزنامه‌ها، و چند شمارهٔ دیر رسیدهٔ نشریه راه را ورق زده‌ام و هر کدام را که احساس کردم هنوز هم به درد خوردن و یاد گرفتن می‌خورند از نشریه کنده‌ام و کنار گذاشته‌ام.

از پریروز تازه نشسته‌ام می‌خوانم‌شان. از بعضی از ویژه‌نامه‌ها مثل جوان تنها چند برگی مانده و از بعضی دیگر مانند بهار(همونی که بچه‌های اعتماد زحمتشُ کشیدن و به اسم بهار منتشر شد)، اصل مجلد مانده و صفحه‌های به دردنخورش مانند ورزشی‌ها را کنده‌ام و دور ریخته‌ام.

دیروز داشتم صفحه‌هایی که از ویژه‌نامه مثلث و راه کنده بودم را می‌خواندم. گفتگوهایی با عماد افروغ، غلامحسین ابراهیمی دینانی، و چند تای دیگر که اسمشان را یادم رفته ولی خیلی عالی بودند. یعنی تا نوروز بعدی تموم‌شون می‌کنم؟ :D

  • حسن اجرایی

جایزهٔ چیِ نوبل؟

پنجشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۸۹، ۱۱:۳۳ ق.ظ

کاش بنیاد نوبل علاوه بر جوایز فعلی، چند تا جایزه دیگه هم اضافه می‌کرد؛ جایزهٔ ترس نوبل، جایزهٔ ضعف نوبل، جایزهٔ حماقت نوبل، و جایزهٔ یا بچهٔ خوبی باش یا خفه شو؛ و همهٔ این جوایز رو هر سال به آقای فیلترینگ تقدیم می‌کرد.

به مناسبت خفه شدن تمام وبلاگ‌های وردپرس‌دات‌کام و بلاگر.

فردا با حضور یکپارچه در راهپیمایی 22 بهمن، علاوه بر شعار «مرگ بر استکبار»، «مرگ بر هیلترینگ» هم سر بدهیم.

پنجشنبه 21 بهمن 89

  • حسن اجرایی

یه گزارش بده

يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۸۹، ۰۹:۵۸ ب.ظ

بعضی وقتا دلت خیلی می‌خواد با یکی حرف بزنی. یه آدم خاص. دلت می‌خواد یه بهانه داشته باشی که بری پیشش یا بهش زنگ بزنی، اما هیچ بهانه‌ای جور نمی‌شه. هیچ بهانه‌ای پیش نمیاد. روزی دوازده بار می‌ری که باهاش حرف بزنی، گوشی رو برمی‌داری که باهاش حرف بزنی و غیره، اما نمی‌شه که نمی‌شه.

دلُ می‌زنی به دریا و می‌ری سلام می‌کنی باهاش. با خودت فکر کردی برم بالاخره یه بهانه‌ای جور می‌شه برای حرف زدن، اما نمی‌شه. سلام می‌کنی باهاشُ برمی‌گردی. داستان منه با وبلاگم این روزا. :)

دوشنبه 17 بهمن 89

  • حسن اجرایی

دم کوزه درسته یا در کوزه

چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۸۹، ۱۰:۴۹ ب.ظ

من نه محتاج قصهٔ پرشور و افسانه‌سرایی توام و نه آنقدر بیچاره‌ام که نیازمند تفریح کردن با فیلم یا رمان تو باشم. قصهٔ پرجوش و خروشت را بردار و ببر به کسانی بده که آمده‌اند چند دقیقه‌ای نفسی تازه کنند و فرقی برایشان نمی‌کند فیلم یا داستان یا رمان تو را ببینند یا اسکی‌بازی کنند. اگر می‌خواستم داستان پرسوز و گداز و بی‌مایهٔ تو را ببینم یا بخوانم، می‌رفتم همان فیلم هندی‌ها را می‌دیدم.

زیاد هم زحمت نکش که پاسخ سوال‌ها و کلید باز کردن گره‌های داستان را با حرفه‌ای‌گری تمام در دالان تودرتوی سیاه‌چال‌های قصه‌ات پنهان کنی. این همه زحمتت چه ارزشی دارد وقتی برای بار دوم بنشینم به دیدن کاردستی‌ات؟ اصلا داستانی که برای بار دوم و سوم چیزی نداشته باشد، همان بهتر که فقط با خمیازه و بابا می‌شه یه بستهٔ دیگه هم تخمه برام بخری دیده شود.

با تشکر

چهارشنبه 13 بهمن 89

  • حسن اجرایی

بروبیا

چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۸۹، ۰۶:۲۴ ب.ظ
نرو
اگه رفتی
نیا
***
نیا
اگه اومدی
نرو
چهارشنبه 13 بهمن 89
  • حسن اجرایی

بالاخره نوشتم

يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۸۹، ۱۱:۱۴ ب.ظ
بعضی نوشته‌ها را نمی‌شود اسکرول کرد و زود خواند و next زد و رفت. گودرخوانی یعنی زود بخوان و زود اسکرول کن و زود next بزن. اصلا برای همین است که می‌شود با خستگی و بی‌حالی و حتی خواب‌آلودگی گودر خواند و حتی share کرد و زندگی کرد باهاش. گودر برای من، سال‌هاست حکم گشتن میان کتابخانه‌ای را پیدا کرده که می‌توانی ساعت‌ها تودرتوی راهروهایش را بگردی و سر حال بیایی و هی کتاب برداری و ورق بزنی.
بعضی کتاب‌ها را نمی‌شود ایستاده خواند؛ نمی‌شود بین کتاب‌های دیگر ایستاد و همین‌طور که آدم‌ها از کنار هم می‌لولند، بیفتی دنبال کلمه‌ها و مست‌شان بشوی. بعضی کتاب‌ها را باید برد خانه. باید از کتابخانه رفت بیرون. باید حتی رفت توی باغ، توی پارک، چه می‌دانم؛ هر جا که لازم باشد. کتابخانه البته عزیز و خواستنی است؛ اما تنها برای انتخاب کردن و ورق زدن و پیدا کردن.
خواندن بعضی نوشته‌ها حوصله می‌خواهد. خواندن بعضی دیگر نیاز به آرامش دارد. بعضی دیگر را باید تنها در سکوت خواند. بعضی از نوشته‌ها را باید ستاره‌دار کرد. برای جمعه. برای بعد از امتحان‌ها. نوشته‌هایی که حالا امروز هم نخواندی خیالی نیست. اما بعضی‌ها را باید زود خواند. بی‌آنکه از تر و تازگی بیفتد. با دقت هم باید خواند. با آرامش. با حال خوش. با لذت. هیچ چاره‌ای نمی‌ماند جز آنکه keep unread بزنی. که چند ساعت بعد وقتی دوباره گودرت را باز کردی، اولین نوشته‌ای که بهت بدهد همین باشد. همین که چند سطر از اولش را خوانده‌ای و می‌دانی آن‌قدر خواستنی و خواندنی است که باید بگذاری برای یک وقت دیگر. برای وقتی که قدر خواندنش را بدانی و کلمه کلمه و حرف به حرفش را بتوانی بخوری.
حالا فکر کن روزی را که مجبور بشوی چند نوشته را keep unread کنی.
برای نوشتن این چند سطر خیلی نوشتم و پاک کردم و پشیمان شدم و به خودم گفتم ای بی‌عرضه و باز شروع کردم و غیره. حالا هم به خودم می‌گویم راحت شدی حالا؟ خودت فهمیدی چی گفتی اصلا؟
یک‌شنبه 10 بهمن 89
  • حسن اجرایی

خوش به حالشونه‌ها

شنبه, ۹ بهمن ۱۳۸۹، ۱۱:۳۰ ق.ظ
نفرت می‌پراکنند
سیاست‌مدارانُ
هر بار
666 نفر
عاشق‌شان می‌شوند
شنبه 9 بهمن 89
  • حسن اجرایی

زنگ بزنم یا

يكشنبه, ۳ بهمن ۱۳۸۹، ۰۸:۲۴ ب.ظ

رفته بودیم «شهر و روستا». زینب می‌خواست وسایل گل‌سازی بخرد. خریدیم و آمدیم سوار تاکسی شدیم که برویم «ادبیات»؛ یا همان فلکهٔ ادبیات. البته شیرازی‌ها نمی‌گویند falake، بلکه می‌گویند felke! گفتم بدانید. آمدیم سوار بشویم، دیدیم آقای بازیار هم سوار تاکسی شد. رضا بازیار، معلم زبان مدرسه راهنمایی بود. یک روستا بود و یک معلم زبان راهنمایی. هم معلم من بود و هم معلم زینب. خیلی دوست‌داشتنی و محبوب بود. سال 78 بود و یکی دو سالی بود که ندیده بودیمش.

توی تاکسی که نشسته بودیم، تازه فهمیدیم همهٔ پولمان را داده‌ایم برای خریدن وسایل گل‌سازی زینب. یا دست‌کم آنقدر پول نداشتیم که بشود کرایهٔ تاکسی را حساب کرد. حالا ببین چه حالی داشتیم دیگه. آقای بازیار هم زودتر از ما پیاده شد. چاره‌ای جز این نبود که بنشینیم و ببینیم چه می‌شود وقتی می‌خواهیم پیاده بشویم. پیاده شدیم. می‌خواستیم حرف بزنیم که آقای راننده گفت حساب شده. ما رو می‌گی؟ حالا ببین چه حالی داشتیم دیگه!

امروز زنگ زدم 118 همان شهر آقای بازیار. گفتم شمارهٔ اداره آموزش و پرورش لطفا. شماره را داد. زنگ زدم. به اپراتور گفتم نشانی یا شماره یکی از معلم‌ها را می‌خواهم. وصل کرد. صحبت کردم. گفت یه ربع دیگه زنگ بزن. بیست دقیقه بعد زنگ زدم. گفت یادداشت کن. 910. گفتم بله. گفت شماره‌شُ کامل نداده به ما انگار. توی دلم گفتم خب از اول چک می‌کردی الکی امیدوار نمی‌شدم. بعد گفت حالا شماره خونه‌شُ یادداشت کن. خوشحال شدم. شماره الان توی جیبم است. زنگ بزنم؟ تو بودی زنگ می‌زدی بهش؟

یک‌شنبه سوم بهمن 89

  • حسن اجرایی