سلام

آخرین مطالب

۱۰ مطلب در مرداد ۱۳۸۹ ثبت شده است

بتازید. راه همین است.

شنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۸۹، ۰۲:۱۰ ب.ظ

«چادرم را لگد نکنید» عنوان نوشته‌ای است که وبلاگ «گلدختر» نوشته، و در آن به شکستن قداست چادر اعتراض کرده و از وبلاگ‌ها و وبلاگ‌نویس‌های دیگری هم دعوت کرده تا همین کار را بکنند. این نوشته در پاسخ به آن دعوت نوشته شده است.

داستان از آنجا آغاز شد که
«بیست و سی»، -احتمالا- برای «روشنگری دربارهٔ جوسازی‌های رسانه‌های بیگانه دربارهٔ سنگسار» یک زن، اقدام به پخش فیلمی کرد که در آن، همین زن -البته نه به زبان فارسی- می‌گفت مرتکب همان کاری شده است که قرار است به خاطر آن سنگسار بشود.

گرچه این نکته، بهانهٔ نوشتن این چند سطر نیست، اما چاره‌ای از یادآوری آن نیست که معلوم نیست کسانی که تصمیم به پخش این فیلم گرفته‌اند، چه تصوری از تاثیر آن داشته‌اند. آیا فکر می‌کرده‌اند «جوسازی‌های رسانه‌های بیگانه» با این کار خنثی می‌شود؟ فکر می‌کرده‌اند با این کار به همه اثبات می‌شود که روند دادرسی کاملا عادلانه و درست بوده است؟

سوالی که باید پرسید این است که آیا دستگاه قضایی جمهوری اسلامی ایران، برای اثبات جرایم، و آگاه‌سازی مردم، و اعتمادبخشی به مردم، باید مجرمان را روبه‌روی دوربین تلویزیون بنشاند؟ آیا تنها راه جلب اعتماد مردم همین است؟ و آیا با این شیوه، اعتماد مردم جلب می‌شود و اطمینان می‌یابند که «همه چی آروم‌ه»؟

سوال بعدی این است که آیا خود پخش این فیلم، به منزلهٔ اجرای «قاعدهٔ تشهیر» و انگشت‌نما کردن این زن نیست؟ و آیا اجرای این محکومیت نیازمند رای قضایی جداگانه نیست؟ آیا کیفر «جوسازی‌های رسانه‌های بیگانه» را هم باید این خانم تحمل کند؟ حتی اگر جرم او اثبات شده باشد، و حکم او هم ثابت باشد، سوال این است که می‌توان هر کسی که جرم‌اش محرز شد، و محکومیت‌اش هم ثابت شد را این چنین روبه‌روی دوربین نشاند تا آنچه کرده به زبان بیاورد و گواهی بدهد که دستگاه قضایی راست می‌گوید و درست می‌کند؟

و آیا راستی و درستی دستگاه قضایی باید به تایید محکومان برسد؟‌ و آیا اگر مجرمی هیچ‌گاه به جرم‌اش اعتراف نکند، دستگاه قضایی از او خواهد گذشت؟ و اگر مجرمی حاضر به نشستن در برابر دوربین نشد، دستگاه قضایی زیر سوال می‌رود؟ اینجا کجاست؟

بگذریم. گفتن این حرف‌ها تنها از باب مقدمه بود. می‌دانم چند سطر بالا هیچ تاثیری در هیچ کجا ندارد، اما سزاوار نبود پیش از اعتراض به جزء -البته منطقی- یک مسئلهٔ بزرگ، به اصل آن مسئلهٔ بزرگ اعتراض نکنم.

و اما دربارهٔ حجاب و پوشش و چادر
ما هنوز نمی‌دانیم دنبال چه هستیم. آیا می‌خواهیم جامعه را «هدایت» کنیم تا «آگاهانه» به سوی «صراط مستقیم» بروند؟ یا به همین راضی هستیم که همه، چادر بپوشند و آرایش نکنند و تار مویی بر باد ندهند و هیچ کسی هم در ساحت جامعه کار غیر شرعی‌ای نکند؟ کدام از این دو خواسته، اسلامی است؟ و کدام یک از این دو مطابق با آرمان‌ها و اهداف جمهوری اسلامی ایران است؟

مطمئنا مسئولان،‌ برنامه‌ریزان، برنامه‌سازان، و مجریانی که ترجیح می‌دهند به جای «فرهنگ‌سازی» و «آگاه‌سازی» دربارهٔ «حجاب»، به «تبلیغ» برای «چادر» بپردازند، به دنبال راه اول نیستند. آنها برای بر «صراط مستقیم» دیدن بندگان صبر ندارند. صبر «نوح» ندارند که صدها سال از جان و مال و عمر مایه بگذارند و نتیجهٔ این همه مجاهدت‌شان -احتمالا- تنها 70 نفر «مومن‌شده» باشد.

آنها آنچنان دلسوز و نگران ایمان مردمان‌اند، که نمی‌توانند مانند حضرت رسول اکرم صلوات‌الله علیه سال‌ها به تربیت و هدایت بندگان بنشینند و ذره ذره درخت ایمان مردمان را با آب وحی به بار بنشانند. آنها لابد به این نتیجه رسیده‌اند که با «ارشاد» و «هدایت‌گری» و «آگاه‌سازی» نمی‌توان کسی را «مجاب» کرد به «چادر». وگرنه چه دلیلی دارد برای اثبات درستی چادر، به تبلیغات غیردینی روی بیاورند.

تا امروز ثابت کرده‌ایم که به دنبال «آگاه‌سازی»، و «رساندن» بندگان به ایمان نیستیم، بلکه گزینهٔ راحت‌تر را انتخاب کرده‌ایم و ترجیح داده‌ایم با مثال‌هایی از قبیل «دُرّ در صدف» و «شکلات درْ بسته»، به دختران‌مان بفهمانیم که «چادر» بپوش و نپرس، «چادر» بپوش و ندان، «چادر» بپوش برای رضای ما، «چادر» بپوش چون اگر نپوشی، چپ نگاه‌ات می‌کنند، نه برای رضای خدا، «چادر» بپوش چون دزد همین نزدیکی‌هاست، «چادر» بپوش وگرنه گرفتار «لولو» می‌شوی. جز این است تبلیغات ما؟

همهٔ هنر جمهوری اسلامی ایران برای «آگاه‌سازی» و «رساندن بندگان به چشمهٔ ایمان» همین است؟ نه! من به کسی که راه پیامبر اسلام را انتخاب نکرده، نمی‌توانم اعتراض کنم که چرا در «رسانهٔ ملی»اش همهٔ «بتول»ها و «رقیه»ها و «معصومه»ها عقب‌افتاده و پرت و بی‌هنرند. نمی‌توانم اعتراض کنم که چرا فلانی که -شاید- به چادر اعتقادی هم ندارد را با چادر می‌نشانید روبه‌روی دوربین تا بگوید آنچه گفت. نمی‌توانم اعتراض کنم. پیش از آن باید به‌ش ثابت کنم این راه، راه نیست، چاه هم نیست البته، درهٔ نابودی است.

ما به دنبال «آگاه‌سازی» نیستیم، به دنبال «رساندن» هم نیستیم. ما فقط «خیابان‌های پاک» می‌خواهیم. ما فقط «نابودی چشم‌چرانی خیابانی» و «نابودی زنان خیابانی» و غیره را می‌خواهیم. برای رسیدن به این «مدینهٔ فاضله»، -گمان می‌کنم- راهی جز همین راه نیست.

شاید این نوشتهٔ سایت الف با عنوان «کنکاشی در باب حجاب؛ اجبار یا مدارا؟» بتواند کمک‌مان کند در نگاهی تازه به ماجرای حجاب در جمهوری اسلامی ایران.

شایسته است دعوت کنم از وبلاگ کیمیای قلم برای نوشتن دربارهٔ همین مسئله.

  • حسن اجرایی

و چه تلخ

چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۸۹، ۰۵:۴۵ ق.ظ

هشدار! این نوشته ممکن است حاوی مقادیری خودشیفتگی باشد. پیشاپیش پوزش می‌خواهم!

همه چیز از تنهایی شروع شد. شاید هم از انزوا. یا شاید از کتاب‌خوانی. شاید هم از چیزی که من هیچ‌گاه نفهمیدم و ندیدم. کتاب‌خانه نداشتیم، اما کتاب‌های توی خانه‌مان اندازهٔ یک کتاب‌خانهٔ خانگی ساده می‌شد. کتاب‌هایی که بیشترشان به سن من نمی‌خورد، اما بیشترشان را خوانده بودم. یکی از آن کتاب‌ها هم آموزش تجوید قرآن بود. تابستان بعد از چهارم ابتدایی بود که قرآن را در مکتب‌خانه «ختم» کردم و علاقه‌مند بودم به خواندن و بهتر خواندن‌اش.

شاید اول یا دوم راهنمایی بودم. «قرآن‌خونی» مراسمی بود که در چند خانهٔ «اسیر*» برگزار می‌شد. البته فقط ماه مبارک رمضان. هر شب بعد از شام می‌رفتم نزدیک‌ترین خانه‌ای که «قرآن‌خونی» بود. آنجایی که من می‌رفتم، فقط مردها می‌خواندند و زن‌ها هم در اتاق کناری فقط گوش می‌کردند. بعدها فهمیدم زن‌ها برای خودشان هم مجلس مستقل دارند. بعدتر فهمیدم یکی از این قرآن‌خونی‌های زنانه، خانهٔ یکی از عمه‌هایم برگزار می‌شود.

اولین بار که در قرآن‌خونی قرآن خواندم را یادم هست. لحظه‌های سختی بود. علاوه بر سختی اولین بار قرآن خواندن در میان این جمع، مشکل دیگری هم بود. بلد نبودم با لحن آنها قرآن بخوانم. آن زمان همه با لحن خاصی قرآن می‌خواندند که محلی و بومی بود و من فقط بلد بودم ادای قرآن خواندن‌هایی که از تلویزیون پخش می‌شد را در بیاورم و چیزهایی که کم و بیش از آن کتاب آموزش تجوید یاد گرفته بودم را اجرا می‌کردم.

شیرین‌ترین شب‌ها و لحظه‌هایی که همیشه انتظارش را می‌کشیدم، همین شب‌های «قرآن‌خونی» بود. کم‌کم یکی دو نفر دیگر هم پیدا شده بودند که به سبک محلی نمی‌خواندند و از من تقلید می‌کردند. و شاید این اتفاق خیلی برای من شیرین بود. اولین بار که خواستم به سبک ترتیل‌های رسمی بخوانم، احساس ضعف می‌کردم، اما بعد از چهار پنج سال، شعله‌های شوق را در چشمان حاضران می‌دیدم وقتی قرآن می‌خواندم و چه لذتی بالاتر از اینکه احساس کنی فقط تویی که توی این روستا می‌توانی با این سبک بخوانی.

البته آن «قرآن‌خونی» کوچک و خلوت، برای من آخر دنیا بود و حتی از «قرآن‌خونی‌»های دیگر روستا هم بی‌خبر بودم و چه بسا آنجا جور دیگری بود، اما احساس من همان بود که گفتم. و بعدها البته دیدم که حس‌ام چندان هم دور از واقع نبوده. نمی‌خواهم طولانی‌تر از این بنویسم. امسال شاید اولین سالی باشد که -احتمالا- نمی‌توانم حتی یک بار و حتی یک شب هم در «قرآن‌خونی» شرکت کنم؛ و چه تلخ.

* اسیر، اسم روستای‌مان است، و بود البته! جای‌اش در نقشه را شاید گوگل بتواند بهتر توضیح بدهد.

  • حسن اجرایی

«بمانید تا حجت بیابید»

يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۸۹، ۰۹:۵۴ ب.ظ

مردم! شما هدف‌گیری شدید و مورد آماج بلا و امتحان هستید، بیدار شوید و از مستی وفور نعمت و از سختی عقوبت بترسید؛ آنگاه که غبار شبهه برانگیزد بر جای خویش بمانید، حرفی نزنید و اقدامی نکنید و اگر نمی‌توانید حق و باطل را تشخیص دهید بر اساس تعصب و احساسات موضع نگیرید.

فرمودند وقتی نمی‌دانید حق و باطل چیست اگر تقوای حق‌طلبی دارید، آرام باشید. زمانی که متوجه نمی‌شوید و حجت عقلی و شرعی ندارید و بخواهید بر اساس احتمال، حدس، گمان، تبلیغات و تلقینات موضع بگیرید، بیدار باشید و آنگاه که غبار شبهه برمی‌خیزد، بر جای خویش بمانید تا حجت پیدا کنید.

فرمودند وقتی فتنه‌ها‌ پیدا شود و راه کج پیش پای هر یک از شما بگذارد و آسیابش بچرخد، فتنه آغازش چون ابتدای جوانی، دلربا، فریبنده و جذاب است اما وقتی پایان یابد آثارش شوم و زشت است؛ چون نشانه‌های ضربت سنگ.

حضرت امیر(ع) ‌فرمودند: فتنه وقتی می‌آید در ابتدای آن نمی‌فهمید که فتنه است چرا که همه‌ چیز مرتب، قشنگ، درست و تئوریزه شده است. فرمودند که اینجا جای صبر و دقت است.
آغاز فتنه از افرادی است که بر سر قدرت، ثروت و ریاست مسابقه می‌گذارند و چون سگان این مردار را از دندان یکدیگر می‌ربایند و یکدیگر را می‌جوند و پس از مدتی پیروان از رهبران اعلام بیزاری و برائت می‌کنند و رهبرانشان از پیروانشان گلایه می‌کنند.

هر یک تقصیر را بر عهده دیگری می‌گذارد و چون دشمنان از یکدیگر جدا می‌‌شوند، هیچ یک مسئولیت آنچه کردند و مسئولیت فتنه را برعهده نمی‌گیرند و یکدیگر را با لعنت دیدار می‌کنند.

* بخشی از سخنان حسن رحیم‌پور ازغدی در شرح خطبه 151 امیرالمومنین در نهج‌البلاغه شریف

  • حسن اجرایی

طلا و مس؛ روایتی فضایی از حوزه‌های علمیه

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۳۸۹، ۰۲:۲۱ ق.ظ

ده سال پیش، «زیر نور ماه» روی پرده رفت. فیلمی که سوژهٔ اصلی‌اش تردید یک طلبهٔ جوان بود. تردیدی که یک سویش انجام وظیفه بود و سوی دیگرش ترس از نااهل بودن برای انجام وظیفه. «مارمولک» فیلم دیگری بود که روی پرده رفت و حساسیت‌های فراوانی انگیخت و سرانجام پیش از اتمام فرصت اکران، از پردهٔ سینماها پایین کشیده شد. فیلمی که پرداخت نامناسب‌اش، موجب سوءتفاهم روحانیون شد و بازتاب‌های اجتماعی مختلفی بر جای گذاشت.

«طلا و مس»، به کارگردانی همایون اسعدیان، اولین بار در جشنواره فیلم فجر سال گذشته اکران شد. فیلمی که دو نقطهٔ اشتراک روشن با «زیر نور ماه» و «مارمولک» داشت؛ سوژهٔ مشترک؛ روحانیت، و تهیه‌کنندهٔ مشترک؛ منوچهر محمدی. اولین واکنش‌ها به «طلا و مس» نشان از رضایت بی‌اندازهٔ جامعهٔ مذهبی و حتی روحانیون داشت؛ تا آنجا که خبرهایی منتشر شد از تجلیل برخی مراجع تقلید از این فیلم.

در همان روزهای برگزاری جشنواره، برخی «طلا و مس» را «جلوه‌ای از سینمای دینی در برابر سیل آثار مبتذل» خواندند، و برخی نیز سخن از «رسیدن به ژانری بومی و مستقل» گفتند. برخی دیگر نیز پرده از رازهای مگویی برداشتند که گویی مافیا در پی پایین کشیدن این «فیلم دینی» از پرده‌های سینماست. به راستی «طلا و مس» چه دارد؟ «طلا و مس» چرا تا این حد رضایت خاطر جامعهٔ مذهبی، روحانیون، و حتی برخی مراجع را فراهم ساخته است؟

دوربین «طلا و مس» ما را کجا می‌برد؟
«سیدرضا»، طلبهٔ جوانی است که از نیشابور به تهران آمده تا در برابر استاد اخلاق زانو بزند. استاد اخلاقی که معلوم نیست چرا اسم‌اش «حاج آقارحیم» است، و چرا نام خانوادگی ندارد. گویی قرار است بیننده گمان کند حوزه‌های علمیه هنوز در فضای پیش از قاجار به سر می‌برند و استادان بزرگ، به نام کوچک‌شان مشهورند.

از این گذشته، هر طلبه‌ای می‌داند که دست‌کم در این زمانه هیچ طلبه‌ای نیست که تنها درس و برنامهٔ حوزوی‌اش شرکت در یک درس اخلاق باشد. به علاوه معلوم نیست کسی که روزی تنها یک جلسه درس دارد، چرا هیچ فعالیت دیگری هم ندارد؟ و چرا با این وجود، تا پیش از رخدادهای پی در پی و دراماتیک داستان، هیچ کمکی هم به همسرش نمی‌کند.

یکی دیگر از خلاقیت‌های بی‌نظیر «طلا و مس»، تذکرهای مدیر حوزهٔ علمیه است که حکایت واضحی است از بی‌خبری نزدیک به مطلق سازندگان‌اش از فضای حوزه‌های علمیه؛ آن هم با وجود تاکید فراوان در جلسات پرسش و پاسخ، بر آشنایی با این فضا و تلاش بسیارشان برای نزدیک شدن بیشتر، و سفرهای چند بارهٔ بازیگر نقش اول و دوم مرد به شهر قم.

اگر «سیدرضا» طلبه نبود
«طلا و مس» بیش از آنکه روایتی زنده، صریح، و بی‌پرده از اندرونی زندگی طلبگی باشد، ملودرامی اشک‌آلود و محنت‌بار از زندگی زوج جوانی است که به وضوح می‌توان گفت طلبه بودن «سیدرضا» تاثیر ویژه‌ای در داستان ندارد. چرا که مبتلا شدن «زهرا سادات» به بیماری‌ای ناشناخته، می‌تواند هر فضایی را تلخ و زجرآور کند؛ آن هم با مصیبت‌هایی که پیاپی بر سر این خانوادهٔ بی‌پناه فرو می‌ریزد؛ و بیماری‌ای که گرچه بعدا معلوم می‌شود «ام‌اس» است اما با این حال معلوم نیست درمانی دارد یا نه. شاید تنها کارکرد طلبه بودن «سیدرضا»، افزودن بر چاشنی دراماتیک داستان، و گرفتن اشک بیشتر از بیننده باشد؛ چرا که هنوز زندگی طلبگی سوژهٔ بکر و دست‌نخورده‌ای برای سینماست.

با تمام تلاشی که سازندگان این فیلم برای تزریق فضای طلبگی به این فیلم کرده‌اند، در حقیقت «طلا و مس»، روایت رنجی است که در خلال آزمونی سخت، منجر به پختگی و رشد «سیدرضا» می‌شود. و این سیر، هیچ نسبت ویژه‌ای با طلبگی «سیدرضا» ندارد؛ البته اگر نخواهیم این فیلم را کنایه‌ای مفهومی به ناتوانی حوزه‌های علمیه در تربیت اخلاقی مردم و حتی خود طلبه‌ها و روحانیون بدانیم.

و اما پیام!
بیشتر کسانی که «طلا و مس» را اثری دینی، پاک، و اخلاقی می‌دانند، گویی همین که این فیلم زندگی یک روحانی را به تصویر کشیده، و ترجیح داده مانند «مارمولک» حساسیت‌برانگیز هم نباشد، برایشان کافی است. و بسیاری هم البته این فیلم را یک استثنا در میان فیلم‌هایی می‌دانند که «ابتذال فرهنگی»، و «ابتذال اخلاقی» دارند و شاید همین یک ویژگی را کافی بدانند برای مدح بی‌پایان آن.

دو درونمایه می‌توان برای این فیلم بیان کرد. یکی تصویر کردن رشد اخلاقی انسان‌ها در خلال رنج‌ها و سختی‌ها؛ و دیگری رساندن بیننده به این نتیجه که طلبه‌ها و روحانیون، تفاوتی با مردم ندارند و آنها هم زندگی سخت و رنج‌آور را تجربه می‌کنند؛ که این درونمایهٔ دوم را تهیه‌کنندهٔ این اثر بارها دربارهٔ این فیلم بر زبان آورده است. اگر انگیزهٔ سازندگان «طلا و مس» را درونمایهٔ اول بدانیم، استفاده از فضای زندگی طلبگی، همان‌گونه که در بندهای پیشین آمد، تنها می‌تواند کارکرد اشک‌آلود کردن بیشتر فیلم را داشته باشد؛ و درونمایهٔ دوم هم بیش از اندازه تکراری و نخ‌نماست؛ البته اگر معتقد نباشیم آنچه در این فیلم از زندگی طلبگی تصویر شده، با تصور عموم از زندگی آنان فاصلهٔ بیشتری دارد.

«طلا و مس» تجربهٔ مناسبی است برای سینمای اخلاقی، اما کاش تهیه‌کننده‌اش وسوسهٔ ورود به موضوع روحانیت نداشت؛ یا دست‌کم تلاش بیشتری برای خلق تصویر واقعی‌تری از روحانیت و زندگی طلبگی می‌کرد تا بیننده بیش از آنچه هست خود را دور از هوایی که روحانیون در آن تنفس می‌کنند نبیند.

* این نوشته برای ماهنامه نسیم بیداری نوشته شده، و در شمارهٔ هشتم آن انتشار یافته است.

  • حسن اجرایی

آیا این همیشه بد است آقای لاریجانی؟

دوشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۸۹، ۰۱:۴۵ ب.ظ

محمود احمدی‌نژاد در مراسم روز خبرنگار گفته بود: «فردی در مقاله خود بدون نام بردن از کسی مطلبی را درباره یک شبوه نادرست نوشته است اما می‌گویند چون به فلان آقا خورده است باید پیگیری شود. بالاخره مقاله می‌نویسند که به فلان آقا بربخورد، دردش بیاید و خود را اصلاح کند.»

و آیت‌الله صادق لاریجانی در واکنش به این سخنان گفته: «اولاً توقع‌ ما از رئیس جمهور این است که ادبیاتش متین و فاخر و با تعابیر جا افتاده و البته صحیح و منصفانه باشد. من از باب یک شهروند عادی این مملکت چنین توقع حقی را از ایشان دارم. این چه ادبیاتی است که مثلاً خورد که خورد بگذار بخورد تا دردش بیاید.»

دربارهٔ این دو گفته، دو نکته می‌توان گفت. نکتهٔ اول اینکه آیا رییس جمهور به لوازم اطلاق سخنان‌شان بر هر مصداق خارجی‌ای پای‌بند است یا تنها کسی مانند محمدجعفر بهداد می‌تواند از اینگونه حمایت‌های رییس جمهور برخوردار شود؟ این سوال البته موضوع این نوشته نیست.

نکتهٔ دوم که انگیزهٔ اصلی این نوشته است، اینکه آیا شخص ریاست دستگاه قضایی همیشه و در همهٔ موضوعات از رییس جمهور انتظار «ادبیات متین، فاخر، و با تعابیر جا افتاده و البته صحیح و منصفانه» دارد، یا حالا که کار به انتقاد از دستگاه تحت مسئولیت ایشان رسیده، مسئله اهمیت یافته است؟

پیش از این در «اعتراض وارد نیست»، نوشته‌ای در همین باره نوشته بودم. البته نمی‌توان از رییس دستگاه قضا انتظار داشت در برابر انتقادهای وارد شده به دستگاه‌اش، ساکت بنشیند، اما شایسته بود به عنوان شخص رییس قوهٔ قضاییه سخن بگوید نه «از باب یک شهروند عادی این مملکت».

کاش «چنین توقع حقی» را ایشان دست‌کم یک بار پیش از این از شخص ریاست جمهور و در موضوعی دیگر از ایشان ابراز کرده بودند تا به راحتی باور می‌کردیم آنچه برای آیت‌الله لاریجانی مهم است، خود «ادبیات متین و فاخر»، «تعابیر جا افتاده»، «و البته صحیح و منصفانه» است، و نه همهٔ اینها در صورتی که ربطی به دستگاه قضایی داشته باشد.

آیا «خورد که خورد بگذار بخورد تا دردش بیاید» همیشه بد است؟ یا چون در ارتباط با قوهٔ قضاییه گفته شده «چنین توقع حقی» ایجاد کرده است؟

  • حسن اجرایی

موتورسوار

جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۸۹، ۰۸:۴۰ ب.ظ
دید می‌خواهم از عرض خیابان رد بشوم و بروم آن طرف.
دور بود و اگر کمی سرعت‌اش را کم می‌کرد، همه چیز درست بود.
اما خودش را زد به حواس‌پرتی.
  • حسن اجرایی

همین الف خودمان

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۸۹، ۰۶:۳۵ ب.ظ

مثلا همین الف خودمان. همیشه حسرت می‌خوردم که کاری از دست‌ام بر نمی‌آید برایش بکنم. اصلا مانند کسی بودم که در نظامی زندگی می‌کند که دوست داشته برای تاسیس‌اش کاری هر چند کوچک و بی‌مقدار کرده باشد و اصلا آن زمان هنوز به دنیا نیامده بوده. احساس می‌کردم همانی است که می‌خواهم و از خواندن -تقریبا- همهٔ محتوایش لذت می‌بردم و یاد می‌گرفتم.

[caption id="attachment_721" align="alignleft" width="234" caption="نیست بر لوح دل‌ات جز الف قامت یار؟"][/caption]

مرداد 85، همان اولین روزها، معرفی، و منشور الف را در کافی‌نتی خواندم و هنوز یادم مانده کجا بود آن کافی‌نت و حتی پشت کدام کامپیوترش نشسته بودم.  منشور را که خواندم، بسیار امیدوار شدم به ظهور رسانه‌ای تازه‌نقس، با منش اصولگرایانه و اخلاقی. با همهٔ‌ رسانه‌هایی که تا پیش از آن دیده بودم تفاوت می‌کرد و همیشه اولین نشانی‌ای که باز می‌کردم،‌ الف بود؛ حتی پیش از گوگل‌ریدر و حتی پیش از وبلاگ خودم!

گرچه احمد توکلی برایم محبوب و دوست‌داشتنی بود و در انتخابات ریاست جمهوری سال 80 هم به‌ش رای داده بودم، اما رسانه‌ای مانند الف، او را هم برایم محبوب‌تر کرده بود. و عطش‌ام برای آنکه کمکی بکنم را بیشتر می‌کرد. بدون آنکه اطلاعی داشته باشند، و تنها برای آنکه کاری کرده باشم برای الف، در فرندفید و توییتر صفحهٔ الف را ثبت کردم و حتی پس از تکذیب الف هم حذف‌شان نکردم. گرچه البته همین کار را برای کیهان هم کردم!

اما همه چیز خراب شد. الف دیگر آن چیزی نیست که بود. یا آن چیزی نیست که قرار بود باشد. یا آن چیزی نیست که فکر می‌کردم هست. الف به خودش پای‌بند نماند. به منشورش پای‌بند نماند. به آنچه -از دید من دست‌کم- قرار بود باشد هم. و حالا حتی احمد توکلی هم آنی نیست که تا یک سال پیش بود. الف پس از انتخابات اخیر ریاست جمهوری، به تدریج آنچه در معرفی و منشور خود گفته بود را زیر پا گذاشت و به رسانه‌ای تبدیل شد که برای ماندن، ابایی از آمیختن باطل با حق ندارد؛ رسانه‌ای که حفظ خودش و ماندن خودش، از اصول خودش برایش مهم‌تر شده.

این نوشته عمدا خالی از هر گونه استناد یا اثبات مدعاست. اگر پیش‌فرض‌های آن را نمی‌پذیرید، مخاطب این نوشته نیستید.

  • حسن اجرایی

آیا

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۸۹، ۱۲:۰۷ ق.ظ
حاکمیت اسلام در زمانهٔ پیامبر رحمت و ائمهٔ هدی صلوات‌الله علیهم، در محدودهٔ شرع و احکام آن بود؛ بی‌شک.
گفته‌اند «ولایت فقیه، شعبه‌ای از ولایت رسول‌الله است». و گفته‌اند «ولایت فقیه به معناى حاکمیت مجتهد جامع‌الشرایط در عصر غیبت است و شعبه‌اى است از ولایت ائمه اطهار (علیهم السلام) که همان ولایت رسول الله (صلى الله علیه وآله) مى‌‌باشد».
آیا نظام ولایت فقیه -که «شعبه‌ای از ولایت رسول‌الله و ائمه اطهار است»- ملزم به رعایت حدود مسلّم شرعی نیست؟
  • حسن اجرایی

شاید

سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۸۹، ۱۰:۴۳ ب.ظ
شاید اگر می‌رفتم جلوتر از دو سه نفری که زودتر از من آمده بودند، زودتر به وصال تاکسی می‌رسیدم. شاید زودتر به خانه می‌رسیدم. آن هم در آن گرمای سوزندهٔ یک ماه پیش.
با آن خستگی و بی‌خوابی و تن عرق کردهٔ بعد از امتحان، شاید زودتر به خانه می‌رسیدم اگر دست می‌تکاندم برای ماشین‌ها، و با زبان دست و چهره ازشان می‌خواستم که سوارم کنند. و منتظر نمی‌ماندم که خودشان چراغی بزنند و سرعتی کم کنند و بعد من دستی تکان بدهم و بگویم مستقیم یا «فاطمی» مثلا.
زیر آن آفتاب بی‌رحم، و در آن خیابان حاشیه‌ای دور افتاده و کم‌گذر، شاید زودتر به خانه می‌رسیدم حتی اگر وقت گفتن مقصد، چهره‌ام را کمی خواهش‌آلوده‌تر می‌کردم و یا به همین یک خیابان بالاتر قانع می‌شدم.
همان جا البته بودند چند نفری که -شاید- زودتر به خانه رسیدند با همین روش‌ها.
  • حسن اجرایی

نه!

يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۸۹، ۱۰:۴۲ ب.ظ

چهل روز سکوت، استراحت خوبی بود. این چند سطر، یعنی اینکه به دو جملهٔ نوشتهٔ پیشین پای‌بند نمانده‌ام و باز آمده‌ام سر همین خانه. چه بود آن دو جمله؟ این: «اینجا دیگر حرفی گفته نخواهد شد و کلمه‌ای نوشته نخواهد شد. اینجا خانه‌ای بود برای حرف‌های سادهٔ من؛ که به پای اعجوبگی شما ذبح می‌شود.»

ذبح نمی‌شود. نتوانستم. حتی وبلاگ تازه‌ای آغاز کردم. همان جا حرف زدم و وبلاگ نوشتم. اما نشد. اینجا خانهٔ همیشگی من خواهد بود. ان‌شاءالله. خودنویسی خودآدم‌پندارانهٔ مستور در این نوشته را ببخشایید.

  • حسن اجرایی