سلام

آخرین مطالب

۸ مطلب در مهر ۱۳۸۹ ثبت شده است

یوغور باش بابا یه خرده

پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۸۹، ۰۱:۳۲ ب.ظ

یک عمر تمرین کردیم که ریز بنویسیم. همهٔ حواسمان را جمع کردیم که هر کلمه‌ای را به جا و درست استفاده کنیم. شوخی نمی‌کنم. استعاری هم حرف نمی‌زنم. حتی حواسم بود که اگر می‌خواهم خطی هم زیر یک کلمه یا جمله بکشم، حتی به اندازهٔ یک نقطه هم از آن کلمه‌ها جلو نزند.

حالا اینها را چرا می‌گویم؟ می‌خواهم چند صفحه را علامت بزنم که آقای فلانی تایپ کند. آقای فلانی می‌گوید این علامت‌ها رو بزرگتر بزنی اسراف نمی‌شه‌ها. البته حرف بدی نمی‌زند. بیچاره چشم‌هایش هم خوب کار نمی‌کند. اما کاش این همه سال برای زدن علامت‌های یوغورتر تمرین کرده بودم.

الان خودت فهمیدی چی نوشتی؟

پنج‌شنبه 29 مهر 89

  • حسن اجرایی

چرخهٔ برنامه و عادت

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۸۹، ۱۱:۴۶ ب.ظ

اوایل جزء بزرگترین آرزویمان است که زودتر به این برنامه عادت کنیم و هر روز نخواهیم به خودمان یادآوری کنیم و ساعت کوک کنیم و به دوست و رفیق و این و آن بسپریم که یادمان بیندازند ساعت 4 عصر روزهای شنبه باید برویم کلاس شعر.

بعد برایمان عادی می‌شود. عادت می‌شود. آقای ناخودآگاهمان می‌شود مدیر برنامه‌ها و بی‌آنکه ما حواسمان باشد همه چیز را مرتب می‌کند که به کلاس شعر روزهای شنبه برسیم. حتی شاید اگر کسی بپرسد «این کلاس شعری که میری چه ساعتیه» نتوانیم زود بگوییم.

چند ماه بعد کلاس تمام شده، و ما هنوز سر ساعت 4 عصر روزهای شنبه خودمان را سر کلاس شعر پیدا می‌کنیم. بعد از آن کلی باید تلاش کنیم که برنامهٔ قبلی که عادت شده را دور بیندازیم و برنامهٔ جدیدی فراهم کنیم و سر آخر برنامهٔ جدید را به عادت جدید تبدیل کنیم و بازی همچنان ادامه دارد.

نمی‌شود یعنی بدون تبدیل برنامه‌ها به عادت زندگی کرد؟ خیلی سخت می‌شود؟ یا چاره‌ای نیست و بخواهیم یا نخواهیم برنامه‌هایمان عادت می‌شود همیشه؟ نمی‌شود به هیچ کاری عادت نکنیم و برای هر زمانی برنامه‌ریزی کنیم و هیچ کاری را به آقای ناخودآگاه نسپریم؟

سه‌شنبه 27 مهر 89

  • حسن اجرایی

پروژه نابودی تفاله‌ها

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۸۹، ۰۵:۰۸ ب.ظ

تفاله‌های چای حتی روی در قوری هم بود. باید می‌شستمش. خواستم بگیرم زیر آب تا تفاله‌ها بروند پی کارشان. کار درستی نبود. چون کل سینک را کثیف می‌کردند و جمع کردنشان هم زحمت اضافه بود.

ظرف پلاستیکی که معمولا پذیرای تفاله‌هاست را گذاشتم زیر شیر. آب را که می‌خواستم باز کنم، یادم آمد که دفعه‌های پیش که همین کار را کرده بودم، تفاله‌ها به محض برخورد با آب پرت شده بودند این طرف و آن طرف و همه جا بودند جز داخل ظرف تفاله‌ها.

انگشت‌های دستم را گرفتم زیر آب. آب از لای انگشت‌هایم می‌ریخت روی در قوری، و تفاله‌ها آرام و بی‌آنکه پرت بشوند، می‌رفتند در ظرف تفاله‌ها.

سه‌شنبه 27 مهر 89

  • حسن اجرایی

یک شب شاد

دوشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۸۹، ۰۸:۵۴ ب.ظ

خیالی نبود اگر به خودم حق می‌دادم؛ به خودم حق می‌دادم که شاد نباشم و دلم گرفته باشد. خیالی نبود اگر می‌توانستم با خودم بگویم شاد باشم که چی؟ اما وقتی بهانه هست و دلیل هست و باز شاد نیستم و غمگینم و معلوم نیست باز چه‌م شده، باید اینجا بنشینم و ساکت باشم و هیچ و هیچ و هیچ.

کاش فقط همین اندازه بود. باید شاد می‌بودم و با شادی خودم بهانهٔ‌ شادی دیگران هم می‌شدم. حالا نه که فکر کنی هزار نفر منتظر شادی من نشسته‌اند تا بهانه‌ای برای شادی داشته باشند، اما دلم نمی‌خواستی کسی پیامک بدهد و ولادت امام هشتم را تبریک بگوید و من نتوانم حتی جواب بدهم به‌ش.

فعلا مسئلهٔ امشبم همین است و مطمئنا هیچ کاری نمی‌توانم بکنم جز اینکه بنشینم اینجا و چیز بخوانم و بعد هم بخوابم و شاید هم توانستم قدمی بزنم مثلا.

دوشنبه 26 مهر 89

  • حسن اجرایی

آب‌گرم‌کن ما

چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۸۹، ۱۱:۴۷ ب.ظ

سرد می‌شود. نه جوری که بشود تحمل‌اش کرد. نه جوری که بتوانی بگویی «حالا یه خرده هم سرما رو تحمل می‌کنیم دیگه». چنان سرد می‌شود که چاره‌ای جز تنظیم شیرها نیست.

تنظیم کرده‌ای و یکی دو دقیقه همه چیز خوب است. این بار داغ می‌شود. چند ثانیه می‌بینی می‌شود باهاش ساخت. اما نه. چنان داغ می‌شود که دست‌ات می‌سوزد. باز مجبور می‌شوی تنظیم‌اش کنی که همان بشود که نه سرد باشد و نه گرم.

و این بازی همیشه هست. آب‌گرم‌کن ما حال خوشی ندارد انگار. البته شاید آب‌گرم‌کن تقصیری نداشته باشد. تقصیر از من است که وقتی بیرون می‌آیم، یادم می‌رود. و معضلی که چند دقیقه بزرگ‌ترین مسئله‌ام بوده، انگار نبوده هیچ‌گاه.

یاد هیچ‌گاه‌ها هم به خیر.

* در ادامهٔ تماس‌هایم با آقای فیلترینگ، امروز گفتند وبلاگ‌ام برای رفع فیلتر فرستاده شده، و تا 48 ساعت آینده از بند فیلتر می‌رهد! آگهی تبلیغاتی بعدی اینکه خوراک (Feed) اینجا این است: http://doodinghouse.com/feed. فعلا همین!

  • حسن اجرایی

سلام از ماست

سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۸۹، ۰۸:۴۶ ب.ظ
این نوشته باید فارسی باشد تا من راحت‌تر بتوانم قالب بهتری انتخاب کنم. «بهتر» را اول «به‌تر» نوشتم، بعد با خودم گفتم قرار است اینجا مثل آدم بنویسی و هی جدانویسی نکنی. بعد درست‌اش کردم. حالا نمی‌دانم بنویسم «درست‌اش» یا درستش. فکر می‌کنم همین «درست‌اش» زیباتر و روان‌تر باشد.
انتخاب قالب و به اول راه رساندن یک وبلاگ هم خودش کلی مکافات دارد. کلی هم باید بین قالب‌ها بگردی و دیوانه بشوی و هی بگویی این چطوره و اون چطوره و آخرش هم معلوم نیست چیز دندان‌گیری پیدا کنی. حالا انگار چقدر این قالب مهم است. هیچ.
فعلا همین اندازه محض امتحان کافی است. شاید حذف کردم این نوشته را اصلا. منظورم همان برداشتن تیک نمایش است. وگرنه ما که عُرضهٔ حذف نداشته‌ایم هیچ‌وقت.
  • حسن اجرایی

در همین حد

سه شنبه, ۶ مهر ۱۳۸۹، ۰۳:۵۰ ب.ظ

1- سعایت‌پیشگان بسیار پرتلاش و مسئولیت‌شناس، انگار علاقه‌ای به استفاده از امکانات سادهٔ انسانی ندارند؛ و ترجیح می‌دهند برای گفتن حرف‌هایشان، از گفت و گوی رو در رو یا ایمیل یا تلفن کمک نگیرند. اما این دلیل نمی‌شود که مسئولیت‌هاشان را انجام ندهند. اینجا می‌نشینند و می‌گویند فلانی در انتخابات طرفدار موسوی بوده است و آنجا می‌نشینند و می‌گویند فلانی سبز شده است و یک جای دیگر هم لابد حرف‌هایی دیگر.

البته سعایت‌پیشگان بسیار پرتلاش، باید خیلی کول، باحال، بامزه، بانمک، خوش‌حال، خوش‌نمک، و غیره باشند که همچه حرف‌های بانمکی بزنند. ولی درک کنید که مسئولیت‌شناسی این حرف‌ها سرش نمی‌شود. برای انجام بعضی مسئولیت‌ها، حتی باید دروغ گفت، حتی باید تهمت زد، و حتی باید دروغ‌های شاخ‌دار کودکانه گفت. حالا اینکه دروغگو و تهمت‌زن و غیبت‌کن، موفق به کسب مدال «فاسق» می‌شود هم چندان اهمیتی ندارد لابد براشان.

2- وبلاگ‌ام چند روزی است فیلتر شده. پیگیری کرده‌ام و تا اینجا می‌گویند توی لیستی هستم که باید کارشناس ببیند و نظر بدهد که آیا وبلاگ‌ام پاک‌سازی شده یا نه. هنوز دقیقا نمی‌دانم کدام نوشته‌ام دست‌مایهٔ کمک بازدیدهای ناچیز اینجا به بالا رفتن رتبهٔ بازدید صفحهٔ مورد نظر شده است. البته بنابر گفته‌های یک نفر، تقریبا متوجه شدم قضیه از چه قرار بوده است. به هر حال نوشتهٔ مورد نظر را از وبلاگ‌ام برداشتم.

اگر آنچه به من گفته شده درست باشد، فیلتر شدن اینجا به نظر من کاملا اشتباه و نتیجهٔ‌ یک سوءتفاهم بزرگ و البته تلخ بوده است. چرا که به زعم آنان دلیل، و به اعتقاد من بهانهٔ حضرات برای فیلتر کردن اینجا را نه می‌توان به ظاهر آن نوشتهٔ من مستند کرد، و نه می‌توان از لابه‌لای تشبیه‌ها و استعارات، آن نوشته را موصوف به آن وصف شناخت. گرچه من همچنان منتظرم تا دلیل فیلتر شدن اینجا را مستقیما از آنها بشنوم.

3- سال گذشته چند سطر نوشته‌ام و عنوان‌اش را گذاشتم «همهٔ وجوه مسئله». اینجا می‌توانید بخوانید. پس از آن، برایم بسیار جالب و آموزنده بود که بسیاری از آنها که خود را معتقد، پیرو و ملتزم به ولایت فقیه می‌دانند، نگاه کاملا سیاسی عرفی، و در بسیاری مسایل نگاه نظامی به این موضوع دارند؛ نه معرفتی و کلامی و اعتقادی. جالب بود چرا که می‌دیدم با یک مسئلهٔ کاملا اعتقادی و معرفتی، رفتاری می‌کنند که گویا تعریف‌شان از «اعتقاد» به جای آنکه مبتنی بر فهم و باور قلبی و عقلی یا عقلایی باشد، تنها مبتنی بر رفتار و نمایش و ادعاست.

برایم بسیار آموزنده بود وقتی می‌دیدم کسانی مسئول تقسیم برچسب‌هایی مانند «ضدولایت فقیه»، «ضدانقلاب» و غیره شده‌اند، که علاوه بر آنکه هیچ تفاوتی میان اعتقاد به ولایت فقیه، و التزام به آن قایل نیستند، هیچ التزام رفتاری‌ای هم ندارند، و تنها نشانهٔ اعتقادشان به ولایت فقیه، ادعا و نمایشی است که دارند. و آموزنده‌تر آنکه بارها در زبان و نگاه کسانی متهم به عدم اعتقاد به ولایت فقیه شدم که التزام نداشتن‌شان به ولایت فقیه، روشن بود. و به‌تان حق می‌دهم اگر باور نکنید؛ اما کسانی را مسئول تقسیم همین برچسب‌ها دیدم که حتی مسلمان نبودند؛ چه رسد به شیعه و معتقد به ولایت فقیه. گویا راه میان‌بر قبولی ادعای ولایت‌پذیری بعضی‌ها، این است که به چند نفر بی هیچ دلیلی برچسب ولایت‌ناپذیری و غیره بچسبانند.

4- فراوان یاد گرفته‌ایم. فراوان یاد می‌گیریم. از تهمت شنیدن فراوان یاد گرفته‌ایم. از فیلتر شدن فراوان چیزها یاد گرفته‌ایم. البته خیلی چیزها هم از قبل یاد گرفته‌ایم؛ مثلا از منزوی شدن کسانی همچون عماد افروغ یا محمد خوش‌چهره. البته گلایه‌ای نمی‌توان از کسی داشت. اتفاقا شیرینی باورها و اعتقادات همین‌هاست که تنها شاهدش، حجت درونی‌ات باشد. حالا چه این اعتقاد، اسلام باشد، چه تشیع باشد، و چه ولایت فقیه.

  • حسن اجرایی

و لاتلقوا بایدیکم...

شنبه, ۳ مهر ۱۳۸۹، ۰۷:۴۳ ب.ظ

می‌گفتند خریداریم. چرا نباید باور می‌کردم؟ منِ هندوانه‌فروش چه می‌خواستم جز این؟ شاد بودم از اینکه خریدارند. شاد بودم از اینکه «به شرط چاقو» نبودند. اما گفتند یکی‌ش را «محض دلخوشی» چاقو بزن؛ ابرو بالا انداختند و گفتند «ما که خریداریم».

ابایی از دریدن هندوانه نداشتم. خودشان گفته بودند نه «به شرط چاقو». چاقو گذاشتم و هندوانه دو تکه شد و گرفتم روبه‌روی‌شان. ابرو در هم کشیدند. هندوانه عیبی نداشت. اما ابرو در هم کشیدند. رفتند. نخریدند.

باز هم آمدند. باز هم گفتند خریداریم. با خودم گفتم لابد یادشان هست دیروز چه گفتند و چه کردند. باز گفتند خریداریم. این بار پول هندوانه را هم حساب کردند و به‌م دادند.

داشتند می‌رفتند که چیزی یادشان آمد. گفتند چاقو. بی‌معطلی هندوانه را از دست‌شان گرفتم و دو نیم‌اش کردم و گرفتم جلوشان. سرخ بود و خوش‌بو. این بار هم نخواستند. پول‌شان را هم پس گرفتند.

اعتراضی ندارم البته. باور کن. ولی از امروز چاقو بی چاقو. هندوانه می‌فروشم. هندوانهٔ سربسته می‌فروشم.

  • حسن اجرایی