سلام

آخرین مطالب

۹۲ مطلب با موضوع «حال ساده» ثبت شده است

عنوان با خودت

يكشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۸۹، ۰۶:۴۰ ب.ظ
کاش هر بلاگری دو تا «خود» داشت
یکی حفیظ و علیم بود
پسورد وبلاگ توی جیبش
دیگری دستش به قلم
هر وقت خود ِ دست به قلم می خواست وبلاگ بنویسد
خودِ حفیظ و علیم چک آپش می کرد
تست شخصیت
سلامت
که غم و شادی مزمن مفرط نداشته باشد
دلش نخواهد دستش را تا آرنج بکند توی فلان چاه و چاله!
بعد که خیالش تخت می شد پسورد را می داد بهش
کاش وقتی غم مفرط داری
پسورد وبلاگت را قایم می کردم
ذکر غم، غم را فزونی می دهد
آقای نویسنده!
* امضا محفوظ. داستان چیست؟ اینجا را ببینید.
  • حسن اجرایی

این همه چیز است!

شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۸۹، ۰۹:۲۴ ب.ظ
وقتی که برای اولین بار وبلاگ ثبت می‌کردم هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردم این صفحه اینترنتی کارش به این‌جاها برسد که آدم را به خودش وابسته کند و امشب وقتی یوزرنیم و پسوورد این جا را برایم فرستادند، یک لحظه انگار کلی سؤال و فکر و خیال بهم حمله کردند. باور کن حتی الان هم نمی‌دانم بگویم خاطره بود، سؤالات فلسفی بود، یا... چه می‌دانم. فقط می‌دانم یک دفعه ذهنم شدید درگیر شد.
شاید بهتر بود می‌گذاشتم این فکر و خیال و سؤال‌ها اول تفکیک شوند و تکلیفم را با آن‌ها روشن کنم و بعد می‌نوشتم، اما در لحظه نوشتن مزه‌ی دیگری دارد.
هر چه هست مدام دارم به این فکر می‌کنم که دادن یوزرنیم و پسوورد به یک نفر دیگر مثل این است که کلید خانه‌ات را دو دستی بگذاری کف دست کسی و بگویی برو یک روز در خانه‌ام زندگی کن، و نکته‌ی مهم اینجاست که در این فضای مجازی، از کجا باید اعتماد کرد و کلید این خانه‌ات را بدهی دست یک نفر دیگر و مطمئن باشی که آن یک نفر خانه‌ات را به هم نمی‌ریزد، چیزی را خراب نمی‌کند و از همه مهم‌تر قابل اعتماد است و کلا این خانه‌ی بی سند را بالا نمی‌کشد، آن هم خانه‌ای که خودت با دست‌های خودت ساخته‌ای، با تمام احساست.
دست خودم نیست، از همان موقع دارم فکر می‌کنم که من هم جرأت دارم کلید خانه‌ام را بدهم دست کسی دیگر یا نه و اگر بخواهم کمی قلمبه‌تر حرف بزنم دارم فکر می‌کنم اصلا ملاک اعتماد ما آدم‌ها بهم دیگر چیست؟
* چند سطری که خواندید، هدیهٔ نویسندهٔ وبلاگ سوتک پس از این نوشته است. البته حاضر نشدند خودشان زحمت لاگین و منتشر کردن نوشته را بکشند. این چند سطر را نوشتند و برای من ایمیل کردند. تا این لحظه کسی دلش نخواسته چیزی در دل‌نَها بنویسد. خودم سراغ چند نفر رفته‌ام و یوزر و پسورد وبلاگم را به‌شان داده‌ام و خواسته‌ام که چند کلمه‌ای بنویسند.
  • حسن اجرایی

این که چیزی نیست

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۸۹، ۱۱:۴۶ ب.ظ
شرط گذاشتن برای خواننده خوب نیست. پس می‌گویم اگر اینجا را اول بخوانید، بهتر است. دعوت شده‌ام به یک بازی. باید از کسانی بخواهم در وبلاگم بنویسند. یعنی به کسی یا به کسانی اعتماد کنم تا بتوانند هر چه خواستند در وبلاگ من -همین که برای من چونان پارهٔ تنم است- بنویسند.
اینکه چیزی نیست. چه قابلی دارد این صفحهٔ بی‌رمق فیلتر شده که معلوم نیست ده خواننده هم داشته باشد. هر کسی بخواهد، بی‌استثنا می‌تواند همین جا کامنت بگذارد یا ایمیل بدهد تا یوزر و پسورد را دودستی تقدیمش کنم.
این از این. چند وبلاگ دیگر هم دارم. توی هر کدام‌شان که بخواهی بنویسی حرفی نیست. -البته منظورم همان چند وبلاگی است که ماه‌هاست خاموش‌شان کرده‌ام.- خوشحال هم می‌شوم. خیلی‌ها را دوست دارم دعوت کنم که لطف کنند و هر چه می‌خواهند و هر چه دوست دارند بنویسند؛ اما چون از همه‌شان نمی‌توانم نام ببرم، هیچ نامی به میان نمی‌آورم.
جمعه 20 اسفند 89
  • حسن اجرایی

ای مستی یاران بیا

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۸۹، ۰۲:۵۷ ب.ظ
مثل همین الان. «ای آرزوی آرزو» به زبانم می‌آید. بعد یادم می‌آید که این را با صدای حسام‌الدین سراج شنیده‌ام. هوس می‌کنم باز بشنوم. اما نمی‌دانم این را دارم یا نه. و اگر دارم، کجای هاردم می‌توانم پیداش کنم و اسمش چیست و غیره. اولین کاری که به ذهنم می‌آید این است که بروم سراغ سایت ایران ترانه و آنجا ای آرزوی آرزو را سرچ کنم و حواسم باشد از آن لیست بازشونده «متن ترانه‌ها» را انتخاب کنم تا بهم بگوید این را چه کسانی خوانده‌اند و توی چه آلبومی می‌توانم پیداش کنم.
پیداش کردم. محمدرضا شجریان در آلبوم رندان مست این را خوانده و حسام‌الدین سراج هم در آلبوم بوی بهشت.
جمعه 20 اسفند 89
  • حسن اجرایی

یعنی الان تقلب کردم من؟

شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۸۹، ۱۱:۱۶ ق.ظ
همین الان رای‌هایم را به صندوق «چهره 89» ریختم. با اکانت گوگل‌م وارد سایت شدم و نشانی وبلاگ‌های دغدغه‌ها، راه و ماه، با دست‌های گرم خدادادی، درویشی نشسته بر پوست پلنگ، و به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل را نوشتم. و در مستطیل نام نویسنده‌ها، تنها اسم دو نفر را نوشتم. دکمه را که زدم گفت مطمئنی؟ انتخابتُ کردی؟ شک کردم. دکمهٔ بذار یه بار دیگه نگاه کنم یا همان کنسل خودمان را زدم، اعصاب نداشت، گفت بله. خسته نباشید. شما به دو نفر رای دادید. به‌ش گفتم بابا من که می‌خواستم برگردم، بعدشم به پنج نفر رای دادم. گفت نه همین که گفتم حرف نباشه. منم گفتم حالا که اینطور شد می‌رم با اکانت وردپرسم می‌آم حالتُ می‌گیرم.
برگشتم و دوباره هر پنج نشانی را وارد کردم و جز آن دو نفر، بقیه اسم‌ها را به اختصار نوشتم و دکمه را زدم. بعد هی با خودم کلنجار رفتم که بابا یکی از این آدرسا رو بردار، به جاش کشکولُ بذار که به‌ت رای داده. چقدر آخه تو بی‌معرفتی؛ ولی گفتم بی‌خیال بابا. خودت چطوری.
آها. این رو هم ببینید. دربارهٔ «چهره 89» یه چیزایی نوشتم چند روز پیش.
شنبه 14 اسفند 89
  • حسن اجرایی

دختری به دوستش در خیابان

شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۸۹، ۱۰:۵۹ ق.ظ
هر وقت می‌خواستم یه کاری بکنم و مامانم مخالف بود یه بلایی سرم اومد.
شنبه 14 اسفند 89
  • حسن اجرایی

شب‌ها

سه شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۸۹، ۱۱:۵۶ ب.ظ
همین روزهای نکبت و گند هم روزی تمام می‌شود. همین روزهایی که سیاهی و سیاهی و سیاهی از سر و رویش می‌بارد. همین روزهایی که بوی گند و چندش یک ساعت‌شان برای کسالت و بی‌رمقی هزار سال زندگی آدم کافی است. همین روزهایی که حاضرم روزی هزار بار؛ نه! همین روزهایی که حاضرم بیست و چهار ساعت شبانه‌روز دست‌هایم را بی هیچ پوشش اضافه‌ای ببرم توی مخلفات موجود در دستشویی اما این روزها را نبینم. نبینم.
بله. اشتباه می‌کنم. روزی نیست. روز نیست. شب است. شب و روز شب است. صبح تا شب شب است. لعنت به این روزهای هزار بار کثیف‌تر از شب. لعنت به این شب‌ها. همین شب‌های لعنتی و کدر و گندیده هم روزی نابود می‌شوند. نابود می‌شوند؟ نه. تا امروز که نابود نشده‌اند. از کجا معلوم؟ لابد آنها که گفته‌اند یادم نمی‌آید. ضرب‌المثلی بود که می‌گفت آها؛ پایان شب سیه سفید است. بله. داشتم می‌گفتم. آنها که گفته‌اند پایان شب سیه سپید است، یا شب ندیده بودند، یا روز.
سه‌شنبه 10 اسفند 89
  • حسن اجرایی

خاست

يكشنبه, ۸ اسفند ۱۳۸۹، ۰۳:۴۰ ب.ظ
چند بار نوشتم و پاک کردم. چند پاراگراف نوشتم و پاک کردم. باور کن. نوشتم و پاک کردم اما نشد یک تشکر درست و حسابی از تویش در بیاورم. می‌خواستم تشکر کنم و مراتب قدردانی و قدرشناسی خودم را نثار همهٔ حرف‌ها و کلمه‌هایی کنم که نوشته شده‌اند و پاک شده‌اند تا چیز بهتری از آب در بیاید. کلمه‌هایی که وجودشان را بی ذره‌ای چشم‌داشت، فدای کلمه‌ها و جمله‌ها و پاراگراف‌های پاکیزه‌تر و شایسته‌تر می‌کنند و در هیچ کتابی و هیچ روزنامه‌ای و هیچ قبرستانی یادشان گرامی داشته نمی‌شود. به بزرگ‌داشت‌تان به پا باید خاست.
یک‌شنبه 8 اسفند 89
  • حسن اجرایی

الان من چیکار کنم بالاخره؟

شنبه, ۷ اسفند ۱۳۸۹، ۰۳:۴۷ ب.ظ
بنویس
نمی‌توانی؟
بخوان
نمی‌توانی؟
بخواب
شنبه 7 اسفند 89
  • حسن اجرایی

متاسفانه و خوشبختانه و غیره هم نداره

جمعه, ۶ اسفند ۱۳۸۹، ۰۷:۵۸ ب.ظ
دوست داشتم بگویم هیچ کس از بی آبرو کردن دیگری آبرو نیافته، اما می‌دانم بسیار کسانی از بی آبرو کردن دیگران آبرو یافته‌اند.
جمعه 6 اسفند 89
  • حسن اجرایی