سلام

آخرین مطالب

۹۲ مطلب با موضوع «حال ساده» ثبت شده است

برایم

سه شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۸۹، ۰۸:۰۴ ب.ظ
نشسته بودی پشت میز
خودکار توی دستت
مثل دختر بچه‌ای که خودش را انداخته روی میز و دارد نقاشی می‌کند
می‌نوشتی
ناشنیدنی‌ها و ناگفتنی‌ها را
سه‌شنبه 16 آذر 89
  • حسن اجرایی

دست‌کم

شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۸۹، ۰۸:۱۸ ب.ظ

به همین راحتی‌ها هم نیست. حرف‌های خوب زدن البته آسان‌ترین کار دنیا نیست، اما همهٔ ماجرا هم نیست. توی خانه‌ات نشسته باشی و حرف از آسانی تحمل تشنگی بزنی هنر نکرده‌ای. گرچه روزی روزگار بهت می‌فهماند که چه اشتباه می‌کرده‌ای و چه خام بوده‌ای که فکر می‌کرده‌ای تحمل تشنگی حتی در بیایان خشک و بعد از روزها بی‌آبی چندان که می‌گویند ویرانگر نیست.

طول می‌کشد تا بفهمی به همین راحتی‌ها هم نیست. طول می‌کشد تا شیرفهم بشوی که از این خبرها هم نیست و قرار نیست به دست هر باده‌ننوشیده‌ای جام می ناب بدهند. شاید وقتی بفهمی که دیگر به دردت نخورد. شاید وقتی بفهمی که فهمیدن و نفهمیدنش چیزی را عوض نکند و تغییری در آنچه هستی ندهد.

من فهمیده‌ام به همین راحتی نیست. می‌دانم آنقدرها که فکر می‌کرده‌ام آسان نیست، اما می‌دانم که هنوز هم نمی‌دانم دقیقا چقدر وحشتناک و ویرانگر است رسیدن به قلهٔ ماجرا. نه. فکر نکن مطمئنم باالاخره روزی به قله می‌رسم. بگذار بهت بگویم که بیش از آنکه مطمئن باشم می‌رسم، مطمئنم نمی‌رسم. چه باک اما. دست ما کوتاه و خرما بر نخیل باید کاربرد داشته باشد.

آنقدر خواستنی و شکوهمند و ناب و منزه است او که نمی‌خواهی و نمی‌خواهی حتی یک بار و حتی یک بار آزاری بهش برسانی. حتی نمی‌خواهی ذره‌ای گرد بر جانش بنشیند. آنقدر که نمی‌توانی هیچ بهانه‌ای و هیچ توجیهی برای آزردنش بیابی، یا بپذیری. آزردن که هیچ؛ نمی‌توانی و نمی‌توانی هیچ بهانه‌ای و هیچ توجیهی حتی برای برنیاوردن خواسته و میل و حتی هوسش بیابی.

اما به همین راحتی‌ها هم نیست. می‌خواهی اما نمی‌توانی. دنبال مقصر نمی‌گردم. البته اینجا دارم با خودم حرف می‌زنم. این ضمیرهای دوم‌شخص همه‌اش اول‌شخصند. دنبال مقصر نمی‌گردم. به همین راحتی‌ها نیست. روزی چشم باز می‌کنی و می‌بینی بارها آزارش داده‌ای و بارها نه که خواسته و میل و هوسش را برنیاورده‌ای؛ که بارها آزارش داده‌ای و جان و روحش را خراش داده‌ای و هر بار که فهمیده‌ای چه کرده‌ای، تنها چند روز توانسته‌ای خودت را تشر بزنی و حواست را جمع کنی. تقصیری نداری البته. نمی‌خواسته‌ای آزارش بدهی. نمی‌خواسته‌ای. اما باالاخره حافظ چیزهایی می‌دانسته لابد که گفته ولی افتاد مشکلها.

جای شکایتی نمی‌ماند اگر نگاهت نکند. جای هیچ شکایتی نمی‌ماند اگر کلمه‌های زیبایت را نخواهد. حتی اگر خودت را نخواهد. کسی که وعده‌های زیبا می‌دهد اما چنان که می‌گوید نمی‌کند، حتی از آنها که آزار می‌رسانند و ادعایی نمی‌کنند عقب‌تر است. عقب‌تر می‌رود. هیچ‌کس را هم اگر نتوان مقصر دانست، این اتفاقی است که می‌افتد. جبر طبیعت است. تنها با ادعا نمی‌شود بر دل کسی نشست و ماند و ماندگار شد.

خیلی چیزها را نمی‌شود جبران کرد. خیلی چیزها را نمی‌شود اعاده کرد. جوی‌های نایابی‌اند که می‌توان آب رفته را بهشان بازگرداند. باید به همه چیز این دنیا راضی بود. چاره‌ای نیست. گرچه همین هم به همین راحتی نیست. تنها می‌توان دیگر ادعاهای زیبا نکرد و حرف‌های باشکوه نزد. گرچه همین هم به همین راحتی‌ها نیست. دست‌کم می‌توان مانند دیگران بود. دست‌کم می‌توانی آزار نرسانی اگر هنری نداری. می‌فهمی؟ با توام؛ خودم.

شنبه 13 آذر 89

  • حسن اجرایی

روشن

جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۸۹، ۰۵:۰۵ ب.ظ
- شما اصلا هیچوقت...
- نه اصلا هیچوقت.
دیشب برای چندمین بار شب‌های روشن دیدم؟ دیشب شب‌های روشن دیدیم.
جمعه 12 آذر 89
  • حسن اجرایی

داغدارم

پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۸۹، ۱۲:۲۰ ب.ظ

آنها هم حق داشتند. وقتی گفت مدرسه در قبال وسایل وظیفه‌ای ندارد هم بهش گفتم، اما من باید یک بار هم که شده پیگیری می‌کردم و تا آخرش می‌رفتم. من داغدارم. خیلی هم داغدارم. کلی به خودم امیدواری دادم و دل آدم‌کوچولوی درونم را خوش کردم که اگه بری و بتونی همهٔ وسایل و کتابا و دفتراتُ یه جا ببینی، کلی شاد می‌شی و بعدشم می‌آی توی وبلاگت هم می‌نویسی و غیره. اما نبود. نبود و من برای همیشه داغدار -دست‌کم- آن دفتر آبی‌ام؛ و داغدار هر کلمه‌ای که لای آن کتاب‌ها و کاغذها نوشته بودم؛ و حتی داغدار خط‌های بی‌معنی و زشتی که در حاشیهٔ کتاب‌ها کشیده بودم. حالا نیا بگو تا حالا کدوم گوری بودی که نرفتی. نگو اگه به جونت بسته بودن چرا باید تا امروز نرفته باشی.

همیشه به خودم می‌بالیدم از اینکه اگر بخواهم اسباب‌کشی کنم، چیزی جز دو سه دست لباس و چند کتاب ندارم. اما نمی‌دانستم از دست دادن همان چند کتاب و چند دفتر و چند کاغذ بی‌سروته تا این اندازه دردناک و کشنده است.

پنج‌شنبه 11 آذر 89

 

  • حسن اجرایی

بلد نیستم

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۸۹، ۱۰:۱۱ ب.ظ

باید چه بگویم تا گفته باشم آن‌قدر محبت و مهربانی‌ات از نهایت آرزوی من بیشتر بود و هست که پاسخ و واکنشی جز سکوت ندارم و نمی‌توانم داشته باشم؟ کاش می‌تونستم یک نوشتهٔ طولانی بنویسم. طولانی طولانی؛ که هیچ‌کس نخواند؛ که هیچ‌کس حوصلهٔ خواندنش را نداشته باشد.

چهارشنبه 10 آذر 89

  • حسن اجرایی

سحرگاه امروز

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۸۹، ۰۱:۰۱ ب.ظ
شهلا لبخند زد
سرباز عکس گرفت
با دوربین ده مگاپیکسلش
پای دار
چهارشنبه 10 آذر 89
  • حسن اجرایی

گرفتم/ی ازم

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۸۹، ۱۲:۵۳ ب.ظ
فقط یکی بود که بهم می‌گفت عمو. می‌دونم. تقصیر خودم بود. تقصیر خودمه.
چهارشنبه 10 آذر 89
  • حسن اجرایی

یعنی نمی‌دانم

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۸۹، ۰۲:۱۸ ق.ظ

حالا دیگر یک ساعت شده که نشسته‌ام اینجا تا در پاسخ دعوت قلم‌زن دربارهٔ بسیج بنویسم. نشستم اینجا و توی ذهنم مرور کردم، اما نشد بنویسم. از سربند می‌روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم، تا روزهایی که بسیجی مظهر عدالتخواهی و مبارزه با اشرافی‌گری و فریاد بر سر بی‌عدالتی بود.

خب تو که نمی‌تونستی بنویسی مجبور بودی بگی می‌نویسم ان‌شاءالله؟

سه‌شنبه 9 آذر 89

  • حسن اجرایی

همین کارا رو می‌کنن دیگه

دوشنبه, ۸ آذر ۱۳۸۹، ۱۱:۵۳ ب.ظ

انگار باید بهش بگویی به شرطی این برنامه را بهت می‌دهم یا این سایت را بهت معرفی می‌کنم که ادامه‌اش را خودت بروی؛ که فکر نکنی برای کشف هر سوراخ‌سنبه‌ای باید بیایی سراغ من و غیره؛ که به هر ابهام ریزی که می‌خوری صدایت را بلند نکنی و بپرسی و انتظار داشته باشی هر کاری دارم زمین بگذارم و بهت کمک کنم؛ که حواست باشد این برنامه را اگر من بلدم باهاش کار کنم، -خب- وقت گذاشته‌ام و با حوصله یاد گرفته‌ام و تو هم چند مثقال حوصله کن و پیش برو.

البته نه که فکر کنی با آموزش دادن و -چه می‌دانم- زکات علم مشکل داشته باشم؛ نه! مشکل من این است که برای ابهامی که با چند ثانیه صبر و حوصله و دقت حل می‌شود بیایی سراغ من. بله. عصبانی‌ام. از اینکه تا وقتی من بیایم و بخواهم مشکل را حل کنم، بگویی دستت درد نکنه که اومدی ولی خودم درستش کردم. از خودم هم سر می‌زند. می‌دانم.

دوشنبه 8 آذر 89

  • حسن اجرایی

بعضی وقتا

پنجشنبه, ۴ آذر ۱۳۸۹، ۰۶:۰۸ ب.ظ
حتی نمی‌شه گفت که نمی‌شه گفت
پنج‌شنبه چهارم آذر 89
  • حسن اجرایی