سلام

آخرین مطالب

۹۲ مطلب با موضوع «حال ساده» ثبت شده است

دزدکی‌سیب‌خور

پنجشنبه, ۹ دی ۱۳۸۹، ۱۲:۵۰ ب.ظ

داشتم از خانه می‌زدم بیرون. در یخچال را باز کردم و یک سیب سرخ -یا قرمز؟ کدومش؟- برداشتم و شستم. در را بستم و آمدم بیرون. می‌خواستم سیب را توی راه بخورم. باید حواسم را جمع می‌کردم که کسی هم نبیند! از در خانه تا صفاییه وقت داشتم سیب را تمام کنم. یک گاز زدم. دهنم پر شده بود. زنی از روبه‌رو می‌آمد. نفس کشیدن از بینی برایم سخت است. با دهن پر هم که نمی‌شود نفس کشید! چاره‌ای نبود جز اینکه تا گذشتن از آن خانم دهنم را ببندم. سیب را دوباره گاز می‌زدم و سیب را با دستم می‌بردم توی جیب کاپشن و اگر کسی از روبه‌رو نمی‌آمد می‌جویدم.

شلوغ بود. نتوانستم سیب را تمام کنم. باید سوار اتوبوس می‌شدم. سیب گاززده -سلام آقای سعید کمالی!- را گذاشتم توی جیب کاپشن و ایستادم وسط اتوبوس. با صدای «پیس پیس» متوجه شدم که یکی از صندلی‌ها خالی است. باید می‌نشستم. می‌دانستم اگر بنشینم روی صندلی، جیبم از خیسی سیب گاززدهٔ توش خیس می‌شود ولی به حکم ادب چاره‌ای نبود. نشستم.

پنج‌شنبه 9 دی 89

  • حسن اجرایی

برای مریم

دوشنبه, ۶ دی ۱۳۸۹، ۰۱:۳۷ ب.ظ
سلام. دو تا پیدا کردم فعلا. یکی‌ش اینه که اسمش «چراغ خاموش»ه؛ اون‌یکی هم اینه که اسمش «دفتری برای سعید»ه. ببین هر دو تا رو، اگه خوب بود که چه خوب؛ اگه خوب نبود بگو بهم. :)
  • حسن اجرایی

از اون لحاظ

دوشنبه, ۶ دی ۱۳۸۹، ۱۲:۲۷ ب.ظ

همیشه حرص می‌خوردم از اینکه چرا رضا امیرخانی این همه دربارهٔ آثارش حرف می‌زند و چیز می‌نویسد و اینجا و آنجا اظهارنظر می‌کند. انگار نویسنده هنوز آثارش را نیازمند تکمیل و تفسیر می‌داند و می‌ترسد فرزند تازه‌زاده‌اش نتواند روی پای خودش بایستد. حالا البته خیلی وقت است که دیگر نیازی به حرص خوردن نیست. چون هم امیرخانی از آن اسطوره‌ای که توی ذهنم بود فاصله گرفته است و هم کسان دیگری پیدا شده‌اند و پشت سر هم با این رسانه ‌و آن رسانه دربارهٔ اثرشان صحبت می‌کنند و رپرتاژ می‌دهند که آدم یادش می‌رود امیرخانی هم یک زمانی همچه کاری می‌کرده.

اینکه گفتم امیرخانی از آن اسطوره‌ای که توی ذهنم بود فاصله گرفته، ذم امیرخانی  و هنرش نیست البته؛ بیشتر ذم دختر درون چهارده سالهٔ خودم است که فکر می‌کرد امیرخانی یه چیزیه تو مایه‌های فردوسی و حافظ زمانه یا بیشتر حتی. حالا بگو فردوسی و حافظ که شاعر بودن. از اون لحاظ منظورمه.

آها. این را اگر نگویم دق می‌کنم! این چند خط را می‌خواستم دربارهٔ آثاری از جمله اخراجی‌ها، یوسف پیامبر و ایضا مختارنامه و سازندگانشان بنویسم که چسبیده‌اند به آثارشان و بیشتر از اینکه آثارشان دیده شود خودشان دیده می‌شوند؛ البته مختارنامه از این حیث تفاوت می‌کند چون سازندگان فیلم نیستند که اصرار دارند دربارهٔ فیلمشان صحبت کنند بلکه انگار صداوسیما انگیزهٔ بالایی برای تفسیرهای کنارخیابانی از این سریال دارد و به تاثیر هنری اثر راضی نیست.

دوشنبه 6 دی 89

  • حسن اجرایی

باور کن

يكشنبه, ۵ دی ۱۳۸۹، ۰۲:۲۹ ب.ظ

خیلی وقت است جوراب ارزان نمی‌خرم. یک مغازه روبروی ایستگاه اتوبوس پاساژ قدس و کنار فرهنگستان هست که جوراب‌های خوبی دارد. دست‌کم سه سال می‌شود که فقط از همان جا جوراب خریده‌ام. وقتی بابت یک جوراب هزار و دویست تومان پول می‌دهی، انتظار زیادی نیست که 4 ماه کار کند. البته جوراب‌های آن پیرمرد از چهار ماه هم بیشتر کار می‌کند حتی. خیلی وقت است از او هم نخریده‌ام.

دیروز دیدم جورابم سوراخ شده. برای اولین بار دلم شکست. پولی بابت جورابم نداده‌ام که فکر کنی با خودم حساب کرده‌ام چرا به این زودی سوراخ شد این پس. اما برای اولین بار به یک جوراب دل بسته بودم و انتظار نداشتم هیچ‌وقت هیچ‌وقت خراب یا پاره بشود یا از رنگ و رو بیفتد. می‌دانم انتظار زیادی است؛ اما دل است دیگر؛ تا دیروز به ذهنم هم خطور نکرده بود که ممکن است این جوراب هم مثل جوراب‌های دیگر بخواهد پاره بشود.

البته جای نگرانی نیست. سه تا از اینها هدیه گرفته‌ام و تازه می‌توانم همان جوراب سوراخ شده را هم با سوزن‌نخ اصلاح کنم.

یکشنبه 5 دی 89

  • حسن اجرایی

چند کلمه از کتاب

جمعه, ۳ دی ۱۳۸۹، ۰۷:۴۲ ب.ظ

نوع بشر از طریق دست به دست شدن قدرت و افتادن قدرت به دست آدم‌های بی‌قدرت سابق نجات نخواهد یافت، زیرا درست در همان روزی که قدرت به دست آن‌ها می‌افتد معصومیتشان از بین می‌رود. درست از همان لحظه، آن‌ها هم به این وحشت می‌افتند که مبادا قدرت استحکام پیدانکرده‌شان از دست برود، رؤیاها و نقشه‌های تحقق نیافته‌شان نقش بر آب شود، و در نتیجه دستانشان را به خون می‌آلایند و تخم وحشت می‌پراکنند، و سرانجام از این بادی که می‌کارند همان توفان را می‌دروند.

آن‌ها نمی‌توانند از این وحشت بگریزند. آن‌ها در وحشت انتقام خواهند زیست، از وحشت از آن‌که دوباره به همان گذشته‌شان پرتاب شوند، و از کارهایی که خودشان کرده‌اند به وحشت خواهند افتاد.

قدرت ترکیب شده با وحشت منجر به جنون می‌شود. قدرتِ آن بی‌قدرت‌های سابق غالبا سبعانه‌تر از قدرت آن‌هایی است که از قدرت ساقط شده‌اند، چون اگر چه اینان اکنون زمام حکومت را به دست گرفته‌اند، باز همچنان ترس و وحشت در دلشان لانه دارد.

روح پراگ. صفحهٔ 124.

چند سطری از خوابگرد بخوانید دربارهٔ «روح پراگ».

جمعه 3 دی 89

  • حسن اجرایی

شعر بخوان برام

پنجشنبه, ۲ دی ۱۳۸۹، ۱۱:۵۷ ق.ظ

دیشب پیش از آنکه بروم حمام، کتاب‌های روی میز را جمع کردم و رفتم توی اتاق و گذاشتمشان روی کارتنی که توی آن بی‌نظمی تنها جایی است که می‌شود روش چیزی گذاشت و بعد زود پیداش کرد. بعد از حمام آمدم سراغ کتابها تا همسایه‌ها را بردارم و بخوانم. دیدم نیست. عادی بود برام. فکر کردم لابد جای دیگری گذاشته‌ام و یادم نیست. رفتم روی میز را نگاه کردم. اما نبود. آن طرف هال را نگاه کردم که ببینم حامد چه می‌کند. روی مبل لم داده بود و داشت می‌خواندش. یادم آمد که پریشب بهش گفته بودم حتما بخواندش. خب. چاره‌ای نبود جز اینکه بی‌خیال همسایه‌هاخوانی بشوم و بروم ظرف بشویم.

بعد که ظرف‌ها را شستم، امیر آمد و باید شام می‌خوردیم. نشستیم سر سفره که امیر گفت باید برود دوش بگیرد. حامد کتاب را گذاشته بود کنار و آمده بود سر سفره. رفتم کتاب را برداشتم و دیدم گوشی را گذاشته لای کتاب. صفحه 43 بود اگر اشتباه نکنم. خودم تا صفحه 110 خوانده‌ام. نشستم کنار سفره و از همان صفحه 43 خواندم و حامد هم گوش می‌کرد. همین‌طور که داشتم می‌خواندم، یاد چهارشنبه‌شب‌هایی افتادم که شعر می‌خواندیم با هم. خیلی وقت بود لذت خواندن بلند شعر یا هر چیز دیگری را نچشیده بودم. دلم می‌خواست امیر آنقدر طول بدهد که کلی صفحه بخوانم. پس تا برنامهٔ بعد!

پنجشنبه 2 دی 89

  • حسن اجرایی

بیمزه

سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۸۹، ۰۴:۴۹ ب.ظ

نور دارد، اما خبری توش نیست. صفحه نمایش گوشیم چند روزی است که کاری ازش برنمی‌آید. دو سه روز پیش، قبل از ظهر بردم تعمیرگاه و آقای تعمیرکار گفت فردا بیا ببر. گفتم نمی‌شود زودتر آماده بشود؟ گفت نه. بعد گفت حالا تو شب ساعت نه و نیم، ده زنگ بزن شاید آماده شده بود. جوری حرف می‌زد انگار همهٔ این زمان صرف درست کردنش می‌شود. ساعت هفت شب رفتم سراغش. گوشی را باز کرده بود. گفت مشکل از «فلت»شه. و ادامه داد نتونستم پیدا کنم قطعه رو. تازه فهمیدم مشکل طول کشیدن چه بود. گفتم تا کی آماده می‌شود. گفت معلوم نیست. شاید فردا، شاید هم پس فردا. گفتم می‌شه گوشی رو ببندی بهم بدی بعد که قطعه رو پیدا کردی خبرم کنی؟ گفت بله و گوشی را داد بهم. گفتم حالا فکر می‌کنی تا کی قطعه رو بتونی گیر بیاری. گفت پس فردا یه زنگ بزن ببینم چی می‌شه.

امروز با یک جای دیگر تماس گرفتم و گفتند قطعه را داریم و حداکثر 40 دقیقه طول می‌کشد تعمیر کردنش. دارم می‌روم آنجا.

برای نوشتن این چند سطر بیمزه، آقای وردپرس سه بار قفل کرد و اجازه ادامهٔ نوشتن نداد. انگار این هم اصرار دارد از خودش دلزده‌ام کند.

سه‌شنبه 30 آذر 89

  • حسن اجرایی

رمان‌خوان

دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۸۹، ۰۴:۳۸ ب.ظ

بیش از یک سال است که خودم را رمان‌خوان نمی‌دانم. پیش از آن منتظر بودم کسی پیدا بشود و پیشنهاد خواندن یک رمان بدهد تا زود بروم گیرش بیاورم و بخوانم. اما خیلی وقت است دیگر رمان نمی‌خوانم. البته رمان آبگوشتی هم هیچ‌وقت نخواندم. آبگوشتی‌ترین رمانی که خواندم کوچهٔ اقاقیای راضیه تجار بود که فکر نمی‌کنم بتوان بهش گفت آبگوشتی. سلام خانم تجار. یادم هست چه حس خوبی داشتم آن روزها که کتاب شما را می‌خواندم. قدرتان را می‌دانم. حتی اگر نتوانم آن همه فضای شاعرانه را در یک داستان تحمل کنم این روزها.

اما این روزها خیلی باید یک رمان برایم مهم بشود و خیلی باید از نخواندنش احساس عقب‌افتادگی کنم که بروم بخوانم. دقیقا همین حسی که الان دربارهٔ همسایه‌های احمد محمود دارم. دارم می‌روم مدرسه اسلامی هنر تا از کتابخانه‌اش بگیرم. تا جایی که یادم مانده بیش از 6 ماه است نرفته‌ام آنجا. از احمد محمود دو رمان بلند سه جلدی -یعنی مدار صفر درجه و درخت انجیر معابد که هر دو بی‌تردید بی‌نظیرند- خوانده‌ام اما رمان‌های مشهورش زمین سوخته و همسایه‌ها را هنوز نخوانده‌ام. کاش یکی دو نفر از رفقای دوره داستان را بتوانم ببینم آنجا.

دوشنبه 29 آذر 89

  • حسن اجرایی

دربارهٔ دورویی چه می‌دانید؟

دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۸۹، ۱۱:۵۶ ق.ظ

سلام آقای فُلانی عزیز. حرفت درست بود و منم با شما کاملا موافقم. اما برادر عزیز! هر نکته جایی و هر سخن مکانی دارد. در شرایط فعلی که [...] گفتن چنین حرف‌هایی چه معنا دارد. بهتر بود این مسئله رو همون وقت که [...] می‌گفتید یا صبر می‌کردید تا از این شرایط خارج بشیم بعد بگید؛ نه اینکه اون وقت سکوت کنید و الان که نیاز به حمایت هست، این مباحث رو در ملأعام مطرح کنید و همه رو بدبین کنید.

دوشنبه 29 آذر 89

  • حسن اجرایی

چه‌م شده

شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۸۹، ۰۳:۰۸ ق.ظ

روزهای عزا از جلو سینما تربیت قم که رد می‌شدیم و می‌دیدیم یه پارچه سیاه زدن درش و تسلیت گفتن و نوشتن تعطیله، کلی دری‌وری نثارشون می‌کردیم و می‌گفتیم آخه مگه این فیلما چه مشکلی با ایام عزا و محرم و شهادت ائمه داره؟ حالا امشب دیدم خودم از همون اول محرم تا حالا دستم به نوشتن نرفته.

آقای وردپرس هم حالش خوب نیست انگار. برای نوشتن همین چند کلمه -فکر کنم- نیم ساعتی وقت ازم گرفت.

شنبه 27 آذر 89

  • حسن اجرایی