واقعا چرا
- ۲ نظر
- ۰۳ بهمن ۸۹ ، ۲۰:۱۱
باید خودم را ثابت میکردم. باید نشان میدادم که بلدم سوت بزنم. آن هم از آن سوتهایی که صدایش تا حتی صد متری هم برود، از آن سوتهایی که برای زدنش باید دو انگشتت را بگذاری کنارهٔ دو طرف دهانت. نه از آن سوتهایی که فقط خودت میتوانی بشنوی.
باید سوت میزدم، و بلد هم نبودم. باید سوت میزدم و نمیتوانستم. چاره چه بود. باید کاری میکردم. فکر کردم اگر به جای سوت زدنی که بلد نیستم، جیغ بکشم، کسی متوجه نمیشود. و کسی متوجه نشد. یا دستکم مطمئن بودم کسی متوجه نشده. دوم راهنمایی بودم.
جلیل از آنهایی بود که درسخوان بود، اما درسخوان بودنش الگو نبود؛ چون با خودمان میگفتیم ما که نمیتونیم مثل اون درس بخونیم. زنگ ورزش هم بیخیال درس خواندن نمیشد. اگر توی تیمی بود که وقتی میباخت باید یک دور منتظر مینشست تا به جای بازندهٔ بازی بعدی دوباره وارد بازی شود، مینشست و کتاب میخواند.
سالها بعد جلیل را دیدم. شاید ده سال بعد. همین دو سه سال پیش. تنها چیزی که از من یادش مانده بود، همان جیغ بود. همان جیغی که فکر میکردم همه فکر کردهاند باید سوت باشد. تنها چیزی که از من یادش مانده بود همین بود. همهٔ شخصیت من در ذهن او، شده بود همان جیغ.
پنجشنبه 30 دی 89
میفهمیدم قهر یعنی چه، اما تا آن روز درون یک رابطهٔ دچار قهر شده قرار نگرفته بودم. من و ذبیح دوست بودیم. دبستانی بودیم. من و ذبیح هیچوقت همکلاسی نبودیم تا جایی که یادم میآید. تنها جایی که همدیگر را میدیدیم، توی حیاط مدرسه بود. چه کلمهٔ زمختی است طبعا. تنها جایی که همدیگر را میدیدیم، حیاط مدرسه بود؛ طبعا زنگ تفریح.
ذبیح با من قهر کرد. شرایطی پیش نیامد که آشتی کنیم. بعدها که بزرگتر شدیم، دیگر قهر نبودیم بی آنکه آشتی کنیم. چرا من نمیتونم بگم «بی که آشتی کنیم»؟ اصلا درسته «بی که»؟ بزرگ که شدیم قهر نبودیم، اما هیچوقت رابطهٔ ما آنی نشد که با دیگران داشتیم. هیچوقت. اصلا یادم نمیآد چرا قهر کردیم حتی.
چهارشنبه 29 دی 89
خودش میآد. خودش ساخته میشه. خودش شکل میگیره. کلمه به کلمهش و جمله به جملهش هی میآد و هی انتخاب میشه. یکی اونجاست که هی میگه بذار سوژهشُ بازسازی کنیم. یکی دیگه میگه بذار از نو بنویسیم اصلا. منم دارم کارامُ میکنم. آماده میشه توی ذهنم. بعد میآد میگه منُ بنویس. میگه بهانه نیار. میگه صد کلمه خالص آماده کردم که هیچ بهانهای هم نتونی بیاری. میگم بده ببینم اصلا به درد من میخوره یا نه. نگاش میکنم. خوشم میآد ازش.
نگاش میکنم. چقدر دلم میخواست بهش بگم چیز خوبی نوشتی ولی چارهای نیست جز اینکه بگم من نمیتونم اینُ بذارم توی وبلاگم. بهش میگم سعی کن دربارهٔ یه چیزای دیگه فکر کنی. این همه سوژه و موضوع هست.
دوشنبه 27 دی 89
خر باشم اگه هواپیما سوار بشم. حماقت که گنبد و بارگاه نداره. وقتی یارو اومده با افتخار میگه خبری نیست و اوضاع عادیه، یعنی همینه که هست. تو اگه راست میگی و عقل داری سوار نشو.
سهشنبه 21 دی 89
بچهٔ یک سالهای که چند روز است یکریز دارد گریه میکند و هیچ چیز آرامش نمیکند و خودش هم که زبان ندارد حرف بزند و هر بار کسی بغلش میکند و آنقدر ادا و اطوار در میآورد که خودش از خنده رودهبر میشود اما بچه حواسش با این چیزها پرت نمیشود و پروژهٔ مهم گریهاش را ادامه میدهد و هر چه میدانستهاند هم بهش خوراندهاند اما انگار نه انگار. جمله ناقص است؟ یک «شدهام مثل» بگذارید اول جمله درست میشود. با تشکر.
خیلی تحملش کردم. خودش و نویسندهاش خیلی برایم محترم بود که توانستم تا صفحهٔ 120 بخوانمش. همسایهها را دیشب کنار گذاشتم. نه که داستان بدی باشد یا خواندنش سخت باشد یا همچه دلیلهایی؛ نه. مشکل جای دیگری بود و هست. برای همچو منی که هنر داستاننویسی و قصهگویی «احمد محمود» را در «مدار صفر درجه» و «درخت انجیر معابد» دیده است و ماهها باهاشان زندگی کرده است، سخت است کنار آمدن با «همسایهها»یی که تقریبا متعلق به ذهن و قلم بیست سال پیشتر احمد محمود است-البته به نسبت دو رمان دیگر-.
از این گذشته، خیلی وقت است حوصلهٔ رمان و داستان را هم ندارم. دو هفته پیش به سختی توانستم تصمیم بگیرم یک بار دیگر رمان دست بگیرم و بخوانم؛ و دیشب هم به سختی تصمیم گرفتم بگذارمش کنار. فرصت را غنیمت میشمارم و از همین تریبون استفاده میکنم که بگویم اگر حوصلهٔ خواندن رمان دارید، و اگر به اندازهٔ تنها یک رمانخواندن به پایان زندگیتان مانده، «درخت انجیر معابد» احمد محمود را از دست ندهید. جان من.
این نوشته به شدت با رمانخوان همبسته است.
دوشنبه 13 دی 89