سلام

آخرین مطالب

۹۲ مطلب با موضوع «حال ساده» ثبت شده است

باید روش بنویسم

سه شنبه, ۲ آذر ۱۳۸۹، ۰۵:۳۶ ب.ظ

ماهی یک بار باید می‌رفتم پیش دکتر. تا یک هفته و گاهی هم ده روز، تمام دندان‌هایم دردناک بودند و خوردن غذا بسیار سخت و دردآور بود. بیش از دوسال شکنجهٔ مستمر را با حوصله و آرامش گذراندم. بیش از دو سال سیب نخوردم. عاشق خوردن سیب سفتم. اما آن بیش از دو سال، حتی یک بار نتوانستم سیب گاز بزنم. سیب پوست‌کنده تکه شده هم که نخوردنش بهتر! وای. وای از وقتی که یکی از براکت‌ها کنده می‌شد. چه اخمی می‌کرد دکتر قریشی. حالا دکتر هیچ. منشی‌های عنق و نق‌نقو رو بگو. مخصوصا اون عینکیه. اه‌اه. سفید کردن دندان‌ها هم که برای خودش داستانی بود.

آن‌وقت تو فقط سفیدی و صاف و راست بودنش را می‌بینی و شاید حتی حسرت بخوری که چرا دندان‌هایت فلان‌جور است یا فلان‌جور نیست. اصلا شده عاشق چای داغ خوردن باشی و دو سال و چند ماه نتوانی بخوری؟

سه‌شنبه دوم آذر 89

  • حسن اجرایی

ده و هفت دقیقهٔ صبح

دوشنبه, ۱ آذر ۱۳۸۹، ۰۷:۱۱ ب.ظ
- سلام. من آخر هفته می‌آم خونه.
- خب اگه می‌خوای برگردی برگرد؛ زنگ زدن و اعلام کردن نداره.
دوشنبه اول آذر 89
  • حسن اجرایی

آدم

دوشنبه, ۱ آذر ۱۳۸۹، ۱۲:۳۹ ب.ظ

آدم کشته. آدم کشته. نشسته روبه‌روی قاضی. روبه‌روی دادگاه. روبه‌روی قانون. روبه‌روی شرع. نمی‌گوید توبه می‌کنم. نمی‌گوید غلط کردم. می‌گوید «به جای یزدان باید کیمیا را می‌کشتم». وای. هم‌وطن ماست. هم‌خون ماست. می‌گوید با مرارت زندگی کرده‌ام. می‌گوید از نوجوانی هم کار کرده‌ام و هم درس خوانده‌ام. آه.

دوشنبه اول آذر 89

  • حسن اجرایی

نثر ناپاکیزه

يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۸۹، ۰۹:۵۵ ب.ظ

از یک طرف می‌خواهی کتاب را بخوانی و تمامش کنی و چیز یاد بگیری، از آن طرف اما خواندنش سخت و دشوار است. نه که کلمات دشوار و عبارات ثقیل داشته باشد، نه؛ برای  کسی چون من که خیلی وقت است هر چه خوانده‌ام نثر روان و خوش‌خوان داشته، خیلی سخت است خواندن کتابی که معلوم نیست این چه ادبیاتیه آخه داره این کتاب؟ حرصم از این در میاد که اون اولش کلی تشکر کرده از ویراستار که این همه زحمت کشیده براش. بگذریم.

به هر حال باید بخوانم. نتیجهٔ داستان خواندن و نثر روان خواندن و وبلاگ خوب خواندن این است که نتوانی کتاب خوب و پرمحتوا اما بدفرم و ناپاکیزه بخوانی. هی هوس می‌کنم با نویسنده تماس بگیرم و به‌ش بگم مجانی برات بازنویسی می‌کنم اصلا برای چاپ‌های بعدی.

یک‌شنبه 30 آبان 89

  • حسن اجرایی

سر زبونم افتاده

شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۸۹، ۰۱:۵۴ ب.ظ
بیا به زخم عاشقان مرهم
محمد اصفهانی - تنها ماندم - پریشان
شنبه 29 آبان 89
  • حسن اجرایی

فلش‌مموری کافی‌نتی

جمعه, ۲۸ آبان ۱۳۸۹، ۰۵:۰۹ ب.ظ

البته آن‌وقت‌ها لازم نبود هر وقت می‌روم کافی‌نت تری‌لایوت را روی کامپیوتر نصب کنم و بعد چیزی بنویسم، چون بعد از آن جشن تولدی که خودم اصلا دوستش نداشتم، و دوست نداشتم کسی آن روز حتی مرا ببیند، یک فلش‌مموری داشتم که این چیزهای لازم را با خودم داشتم همیشه. اولین هدیهٔ تولدی که گرفتم یک فلش مموری دو گیگ بود. یادته اون روزُ؟ یادته؟ یادته.

نشسته‌ام توی کافی‌نت. هیچ کار مهم یا لازمی ندارم که آمده باشم نشسته باشم اینجا. از کنار خیابان که رد می‌شدم، کافی‌نت دیدم و به یاد گذشته‌ها افتادم که تقریبا سه سال تمام همهٔ نوشته‌های وبلاگم را در کافی‌نت نوشتم و حتی قالب وبلاگم را هم در کافی‌نت ویرایش می‌کردم و تغییر می‌دادم. آن‌وقت‌ها توی فلش‌مموری‌ام حتی یک فایرفاکس بی‌نیاز از نصب هم داشتم. سلام فلش مموری من. :)

جمعه 28 آبان 89

  • حسن اجرایی

بزرگ

پنجشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۸۹، ۱۰:۵۱ ب.ظ

اول ابتدایی که بودم، می‌دانستم وقتی دانش‌آموز پنجم ابتدایی باشم بزرگ می‌شوم. می‌دانستم بزرگ شده‌ام تا آن وقت. نشد. نشدم. اما ناامید نشدم. می‌دانستم سوم راهنمایی را که تمام کنم، حتما بزرگ شده‌ام. یک روز که اول یا دوم راهنمایی بودم، قبل از اینکه معلم جغرافی بیاید سر کلاس، یکی از بچه‌های سال سومی آمد و روی تخته‌سیاه «بسم‌الله»ی نوشت و رفت. و من مطمئن شدم که وقتی سوم راهنمایی باشم، بزرگم.

اما نشد. نشدم. هنوز هم ناامید نشده‌ام. گرچه می‌دانم نباید وقت معین کنم برایش.

پنج‌شنبه 27 آبان 89

  • حسن اجرایی

بی

دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۸۹، ۰۸:۵۶ ب.ظ

روح بعضی آدم‌ها تفاوت می‌کند. چیز دیگری است اصلا. شادی‌هایشان فرق می‌کند با دیگران. مهربانی‌هایشان از دنیای دیگری است انگار. محبت‌هایشان فرق می‌کند. کلمه‌هایشان با کلمه‌های دیگران تفاوت می‌کند. سکوت‌هایشان هم حتی. شور دارند و شور می‌دهند.

اینها غم‌هایشان هم لابد فرق می‌کند. غم‌هایشان هم عمیق‌تر و جانکاه‌تر است. غم‌هایشان بیش از غم دیگران کشنده و دردناک و آزاردهنده است. و چه دردی پررنگ‌تر و کشنده‌تر از پر کشیدن مادر. و اینها که غم‌ها و دردهایشان دردناک‌تر وغمناک‌تر است، با دردناک‌ترین دردها به چه روزی می‌افتند. درد و غمی که تنها لطف خدا و توکل بر او می‌تواند مرهمش باشد. با اولیا و ابرار محشور باشند.

تقدیم به خانم سایه - دوشنبه 24 آبان 89

  • حسن اجرایی

تلخ

دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۸۹، ۰۸:۳۸ ب.ظ
خواب‌ها پُرند از شیرینی و رویا
زندگی اما در بیداری است
دوشنبه 24 آبان 89
  • حسن اجرایی

به همینشم راضی باش

دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۸۹، ۰۱:۲۳ ب.ظ

خیلی دردناک می‌شود. از یک طرف می‌خواهی هر جور شده نزدیکش بشوی و خودت را بهش بچسبانی و هی این پرچم را بالا و پایین کنی که تو رو خدا منُ هم ببین و من همین‌جام و غیره، از یک طرف هم باید -به قول حامد- سنگین‌باوقار باشی و نگذاری کسی متوجه بشود چه خبر شده و چه خبر است و غیره. خیلی تلاش می‌کنم نگویم اینا و بگویم غیره!

حالا فکر کن بعد از کلی وقت فرصتی پیش می‌آید و چند قدمی فاصله داری و باید تحرکی انجام بدهی تا نیم‌نگاهی هم حتی اگر شده بهت بکند، اما مانده‌ای آن وسط که خدا خودت یه کاریش بکن دیگه. نه می‌خواهی خودت را مثل اجل معلق بیندازی وسط صحبت کردنش با -مثلا- یک نفر دیگر، و نه می‌خواهی این فرصت را از دست بدهی. ولی تجربه ثابت کرده تنها چیزی که دستت را می‌گیرد، همین است که می‌توانی بنشینی و تماشا کنی! همین هم زیادت است.

دوشنبه 24 آبان 89

  • حسن اجرایی