سلام

آخرین مطالب

۹۲ مطلب با موضوع «حال ساده» ثبت شده است

محض اینکه یه جا نوشته باشم

يكشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۸۹، ۱۱:۵۳ ب.ظ

دودینگ فرصت خوبی بود. تجربهٔ خوبی هم بود. البته طبعا برای خودم. اما دیگر دوستش ندارم. دلم هم برایش تنگ نمی‌شود. گرچه حرف‌حرف و کلمه‌کلمهٔ نوشته‌هایش بی‌اغراق پاره‌های تنم است و تا همیشه خواهد بود.

یک‌شنبه 23 آبان 89

  • حسن اجرایی

ندارد

جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۸۹، ۰۹:۱۴ ب.ظ
نه متضاد داردُ
نه مترادف
تنهایی
جمعه 21 آبان 89
  • حسن اجرایی

سلیمانِ سینمای دینی

جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۸۹، ۰۵:۱۷ ب.ظ

مانده‌ام سازنده یا سازندگان ملک سلیمان نبی، چه قصدی از ساختن این فیلم داشته‌اند. آیا خواسته‌اند فیلمی برای افزودن بر خداباوری و دین‌گرایی بسازند؟ آیا خواسته‌اند فیلمی بسازند برای شبیه‌سازی زمانهٔ حضرت سلیمان و مردمانش؛ یا تنها خواسته‌اند فیلمی پرفروش و پول‌ساز بسازند.

شاید هم خواسته‌اند فیلمی بسازند پرفروش و پول‌ساز، و ترجیح داده‌اند به جای پول در آوردن از طنزهای سخیف، از فیلمی به فروش میلیاردی برسند که شخصیت اصلی‌اش سلیمان نبی است و ظاهر دینی و اسلامی هم دارد.

فیلم ملک سلیمان نبی، آنچنان که من دیدم جز جلوه‌های ویژه و حضور شخصیت‌های دینی‌ای مانند حضرت سلیمان، و بهره بردن از سوژه‌ای با ظاهر دینی، هیچ چیزی ندارد. گویی سازندگان ملک سلیمان نبی، از این سه شاخصه استفاده کرده‌اند تا مخاطبان بیشتری را به تماشای پرده‌ها بکشانند. تاثیرگذاری دینی و داستان و فیلمنامه و دیالوگ و غیره هم که هیچ هیچ.

این نوشته، نه نقد حرفه‌ای سینمایی است و نه اعتراض. حرف‌های همین‌جوری یک دیشب‌سینمابوده است.

جمعه 21 آبان 89

  • حسن اجرایی

مُرد

چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۸۹، ۰۲:۳۷ ب.ظ

افتاده بود گوشهٔ خیابان. گوشهٔ خیابان نه. گوشهٔ خیابان جای خوبی است. جای پررفت و آمدی است. افتاده بود گوشهٔ خرابه‌ای که روزها می‌گذشت تا رهگذری به خود ببیند. فقط زنده بود. فقط نفس می‌کشید.

روزی تصمیم گرفت. تصمیم گرفت برود کنار خیابان. برود بایستد و به چهرهٔ رهگذران زل بزند. برود بایستد و تماشایشان کند و  صاف توی چشمهایشان نگاه کند. رفت. رفت و ایستاد و زل زد به چشمهای مردمانی که عجله داشتند. و می‌رفتند. او همه را می‌دید، اما هیچکس او را نمی‌دید. البته سهوا دیده می‌شد گاهی. اما حال و روزش دیده نمی‌شد. خمودگی و کم‌جانی‌اش را کسی سهوا هم نمی‌دید.

تصمیم دیگری گرفت. تصمیم گرفت پیش برود و دست دراز کند. چشم در چشم بایستد و ساکت و بی‌صدا دست دراز کند. رفت. هر چه تصمیم گرفته بود انجام داد. اما خودش و حال و روزش باز هم دیده نشد.

باید تصمیم دیگری می‌گرفت. شاید اگر چند کلمه حرف می‌زد، شاید اگر ناتوانی‌اش را با چند کلمه نشان می‌داد به همه، کسی پیدا می‌شد که نگاهش کند. اما نکرد. نرفت. برگشت به همان گوشه. همان گوشهٔ بی‌جان بی‌آمد و رفت بی‌صدا. اما آرام گرفته بود. آرام.

چهارشنبه 19 آبان 89

  • حسن اجرایی

آخ

دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۸۹، ۰۹:۳۲ ب.ظ

اومد نشست پایین پله‌ها. اونجوری که من دیدم، هنوز تردید داشت، هنوز نمی‌دونست می‌خواد چیکار کنه، شاید هنوز نمی‌دونست باید چیکار کنه، نمی‌دونست بهتره چیکار کنه. البته دلش آروم گرفته بود. درسته قرآن رو برای مامان دختره باز کرده بود، اما خودش می‌دونست که بیشتر از اینکه برای مامان دختره باشه،‌ برای خودشه. دلش آروم شده بود اما هنوز نمی‌دونست باید چیکار کنه.

اومد نشست پایین پله‌ها. اگه امیر وسط خواب طاهره رو صدا نمی‌کرد، اگه بعد که طاهره گفت جانم نمی‌گفت کجایی؟ نمی‌دونم طاهره چیکار می‌کرد؟ می‌موند بازم؟ یا می‌رفت؟ البته این الان به ذهنم اومد. چیزی که می‌خواستم بگم این بود که چه خوب بود که همون لحظه‌ای که نیاز داشت به اینکه احساس کنه یکی بهش نیاز داره و می‌خوادش، یکی بود.

دیدی اون لحظه‌ای که امیر از ده‌متری صداش زد چه ذوقی کرد؟ چه ذوقی کرد خیلی کمه برای اون حالتش. زنده شد شاید بهتر باشه.

این نوشته به شدت مرتبط است با این یکی.

دوشنبه 17 آبان 89

  • حسن اجرایی

یعنی تا این حد

دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۸۹، ۱۲:۱۴ ب.ظ

با سردرد و کوفتگی شدید از خواب بیدار شدم. یک‌راست خودم را رساندم به داروخانه. خانمی که شیفتش تمام شده بود و داشت بیرون می‌رفت گفت بفرمایید. گفتم یه بسته پروفن لطفا. دو تا صدتومانی گذاشتم روی شیشه و قرص را گذاشتم جیبم و آمدم بیرون. اگر فکر می‌کنی می‌دانستم یک بسته پروفن دویست تومان است، اشتباه می‌کنی. قرار نیست ریز به ریز گفته‌ها و شنیده‌ها را بگویم که!

آمدم سوار اتوبوس شدم. تازه آن‌وقت بود که متوجه شدم چه خبطی کرده‌ام. با خودم فکر کردم کاش دو تا صد تومانی را نداده بودم به آقای یا خانم داروخانه‌چی! چاره‌ای نبود به هر حال. خردترین پولی که داشتم، هزارتومانی یا هزارتومنی بود. پیاده که شدم، منتظر اخم‌های آقای راننده بودم. یک ببخشید از سر شرمندگی هم گفتم و هزارتومنی را بهش دادم و با تعجب تمام دیدم لبخندی زد و یکی‌یکی صدتومنی و دویست‌تومنی‌های جلوش را جمع کرد و داد بهم. منُ می‌گی؟ داشتم می‌مردم از خوشی حتی! یهو به فکر آدم‌های خوب شهر افتادم حتی.

یادم رفت بگویم که این نوشته به شدت مرتبط است با این یکی.

دوشنبه 17 آبان 89

  • حسن اجرایی

اشتباه

دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۸۹، ۱۲:۱۴ ق.ظ
می‌گویند نوزاد وقتی مادرش را نمی‌بیند، گمان می‌کند مادرش نیست، یا دیگر مادر ندارد. شنیده‌ام البته. سند ندارم.
دربارهٔ این نوشته.
دوشنبه 17 آبان 89
  • حسن اجرایی

خوبم

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۸۹، ۰۱:۳۶ ب.ظ

خیلی روز سختی بود دیروز. تمام روز را با احساس تهوع و دل‌درد و شکم‌درد و کوفتگی گذراندم. از ساعت دو که رسیدم خانه، خوابیدم. و تا صبح روز بعد -یعنی امروز- تقریبا فقط دو سه ساعت بیدار بودم. حوصلهٔ دکتر و درمانگاه و غیره هم نداشتم. سرما هم قوز علی قوز شده بود و دیشب از آن شب‌هایی بود که امیدی به صبح شدنش نبود. آن هم برای من که سال تا سال دچار مریضی و درد جسمی و حتی سرماخوردگی نمی‌شوم. خدایا شکرت.

امروز خوبم. یادم باشد سبزی مانده نخورم از این به بعد!

یک‌شنبه 16 آبان 89

  • حسن اجرایی

دوم‌شخص به مثابه اول‌شخص

جمعه, ۱۴ آبان ۱۳۸۹، ۰۷:۴۱ ب.ظ

از آن توهم‌هایی است که بالاخره یک روز ویران می‌شود. از آن توهم‌هایی که هیچ‌گاه به ثریا نمی‌رسد. از آنها که لرزش پیش از ویرانی را از همان اول هم نشان می‌دهند.

توهم کرده‌ای پیش چشمش نقش و نگاری داری، کسی هستی، چیزی هستی، اما نیستی. نیستی و گمان می‌کنی هستی و او هم شاید نمی‌خواهد به روی خودش بیاورد. اما مگر چقدر می‌شود کسی را تاب آورد که چیزی نیست اما فکر می‌کند هست؟

بیچاره او که فکر می‌کنی پیش چشمش عددی هستی و نیستی. ببین چقدر باید زجر بکشد و حوصله کند و دم بر نیاورد و تحمل کند تا بتواند بهت بفهماند از این خبرها هم نیست و برو خدا روزی‌ات را جای دیگری بدهد و غیره.

جمعه چهارده آبان 89

  • حسن اجرایی

همیشه

جمعه, ۱۴ آبان ۱۳۸۹، ۰۶:۴۲ ب.ظ
می‌روید و می‌آیید
می‌روند و می‌آیند
غم اما
همیشه هست
  • حسن اجرایی