سلام

آخرین مطالب

۹۲ مطلب با موضوع «حال ساده» ثبت شده است

که چی حالا

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۸۹، ۱۱:۳۲ ب.ظ

یکی از باشکوه‌ترین و دست‌نیافتنی‌ترین آرزوهای کودکی‌هایم برف بود. یکی دیگر این بود که دو سه روز هوا گرفته و ابری باشد و خبری از آفتاب نباشد. و اولین بار که برف دیدم، اگر درست یادم مانده باشد، هجده ساله بودم.

راهنمایی که می‌رفتم، یک رودخانهٔ فصلی بین مدرسه و روستا فاصله می‌انداخت و چه شادی‌ای داشتیم وقتی باران می‌بارید و رودخانه پر از آب می‌شد و مدرسه هم تعطیل! هر چه تابستان برایم آزاردهنده و وحشتناک بود، زمستان شیرین و خواستنی بود. اینکه حرفی از بهار و پاییز نیست، تقصیر من نیست البته!

همان‌قدر که آن سال‌ها زمستان را دوست داشتم و چشم به راه آمدنش داشتم، این سال‌ها برای رفتنش لحظه‌شماری می‌کنم. آن سال‌ها کمترین گرمایی به عرقم می‌نشاند، اما این روزها کمترین سرمایی وادارم می‌کند به سکون.

سه‌شنبه یازدهم آبان 89

 

  • حسن اجرایی

خیلی بده که نیست

دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۸۹، ۰۹:۰۷ ب.ظ

بعضی وقت‌ها محتاجی کسی باشد که به تو نیاز داشته باشد. نیازمندی به حضور کسی که بخواهد یک لیوان آب دستش بدهی. و بنشینی و نگاه کنی که همان یک لیوان آبی که تو برایش آورده‌ای را تا آخر بخورد. نیازمندی به محبت کردن. نیازمندی به دردی بخوری. نیازمندی از جان و دلت مایه بگذاری برای لبخند کسی. و همهٔ اینها را سرتاپا خودخواهانه و برای خودت بخواهی.

می‌خواهی. نیاز داری. اما نیست. هیچ‌کس نیست.

دوشنبه دهم آبان 89

  • حسن اجرایی

تا کی الکی‌خوش آخه

دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۸۹، ۱۲:۱۹ ب.ظ
یادتُ گذاشتم لب کوزه
من خودتُ می‌خوام
دوشنبه دهم آبان 89
  • حسن اجرایی

چشم به راه

شنبه, ۸ آبان ۱۳۸۹، ۰۸:۳۶ ب.ظ

یک صبح سرد زمستانی آغاز خوبی است برای آنکه به هیچ سوءتفاهمِ معلوم نیست از کجا آمده‌ای اعتنا نکنم و پاسخ نگویم و سعی نکنم خودم را مبرا کنم از چیزی که تنها علتش چیزی خارج از من بوده.

شنبه هشتم آبان 89

  • حسن اجرایی

بی‌خیال شو دیگه بابا

شنبه, ۸ آبان ۱۳۸۹، ۰۷:۴۷ ب.ظ
«نگاه از بالا دارد» را
کسی می‌گوید که
خیلی نگاه از بالا دارد
شنبه هشتم آبان 89
  • حسن اجرایی

سلمانی شمارهٔ

شنبه, ۸ آبان ۱۳۸۹، ۰۷:۴۰ ب.ظ

رفتم سلمانی شماره یک. تعطیل بود. چند ساعت بعد رفتم. به آقای سلمانی شماره یک گفتم یه شماره تلفن بدید که قبل از اینکه بیام زنگ بزنم. شماره داد و گفت: البته نمی‌تونم نوبت بدم. حق اینایی که اینجا نشستن ضایع می‌شه.

رفتم سلمانی شماره دو. گفت کاش زنگ می‌زدی که اینجا معطل نشی. شماره داد و گفت: حتما زنگ بزن و نوبت بگیر تا حق اینایی که نوبت گرفتن ضایع نشه، خودت هم معطل نشی.

شنبه هشتم آبان 89

  • حسن اجرایی

پول خرد ندارما

دوشنبه, ۳ آبان ۱۳۸۹، ۱۰:۵۶ ب.ظ

من خسته بودم. از آن خسته‌هایی که حتی حرف هم نمی‌خواهم بزنم. از آن خسته‌هایی که بعد از کارم در اتاق ساکت و خسته می‌نشینم و هی اسکرول می‌کنم و ساعت‌ها می‌گذرند و من همان جا نشسته‌ام.

خسته بودم. همهٔ دارایی جیبم یک دو هزار تومانی بود. باید می‌رفتم خانه. رسیدم سر خیابان و خواستم سوار تاکسی بشوم.

یکی از زشت‌ترین کابوس‌هایم این است که سوار تاکسی بشوم و بگویم آقا من دو هزار تومانی دارم و آقای راننده هم بدخلق بشود. کابوس‌تر اینکه فکر کند منتظری بگوید حالا که پول خرد نداری نمی‌خواد بدی اصلا. کابوس‌تر اینکه جوری وانمود کند که انگار پول خرد داری و از عمد می‌گویی نداری.

کل خیابان را پیاده برگشتم خانه. حوصلهٔ حتی یک متر قدم زدن هم نداشتم. اما ندیدن آن نگاه احتمالی آقای راننده ارزشش را نداشت.

دوشنبه سوم آبان 89

  • حسن اجرایی

مجرب است

دوشنبه, ۳ آبان ۱۳۸۹، ۰۳:۳۲ ب.ظ
کور
اولین چیزی که نمی‌بینه
خودشه؛
و مهم‌ترین البته!
دوشنبه سوم آبان 89
  • حسن اجرایی

دربارهٔ کاهو چه می‌دانید؟

شنبه, ۱ آبان ۱۳۸۹، ۰۸:۴۵ ب.ظ
کاهو گرفته بودم. باید خردش می‌کردم. چند برگ از روی کاهو کندم و دست راستم را گذاشتم ته برگ‌های روی هم افتاده. چاقو را گذاشتم سر کاهوها و فشار دادم.
هیچ چیزی اگر نباشد که مرا یاد زینب بیندازد، یکی دو دقیقه دیدن کاهو کافی است برای یادآوری خاطرات کودکی.
چاقو را فشار می‌دادم روی کاهوها و ذهنم پر شده بود از زینب. زینب کاهو را بیشتر از همهٔ میوه‌ها دوست داشت. به راحتی یک کاهوی کامل را می‌خورد. البته کیست که بتواند باور کند زینب میوه، غذا، یا حتی یک تکه نان خورده باشد و با کسی شریک نشده باشد.
همان لحظه‌ها، یاد روز زن افتادم. و یاد آن شبی که حتی نمی‌توانستم برای یک تبریک ساده، یک دقیقه هم شده با خواهرم حرف بزنم. در دنیای ارتباطات و این حرف‌ها!
شنبه اول آبان 89
  • حسن اجرایی

یوغور باش بابا یه خرده

پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۸۹، ۰۱:۳۲ ب.ظ

یک عمر تمرین کردیم که ریز بنویسیم. همهٔ حواسمان را جمع کردیم که هر کلمه‌ای را به جا و درست استفاده کنیم. شوخی نمی‌کنم. استعاری هم حرف نمی‌زنم. حتی حواسم بود که اگر می‌خواهم خطی هم زیر یک کلمه یا جمله بکشم، حتی به اندازهٔ یک نقطه هم از آن کلمه‌ها جلو نزند.

حالا اینها را چرا می‌گویم؟ می‌خواهم چند صفحه را علامت بزنم که آقای فلانی تایپ کند. آقای فلانی می‌گوید این علامت‌ها رو بزرگتر بزنی اسراف نمی‌شه‌ها. البته حرف بدی نمی‌زند. بیچاره چشم‌هایش هم خوب کار نمی‌کند. اما کاش این همه سال برای زدن علامت‌های یوغورتر تمرین کرده بودم.

الان خودت فهمیدی چی نوشتی؟

پنج‌شنبه 29 مهر 89

  • حسن اجرایی