که چی حالا
یکی از باشکوهترین و دستنیافتنیترین آرزوهای کودکیهایم برف بود. یکی دیگر این بود که دو سه روز هوا گرفته و ابری باشد و خبری از آفتاب نباشد. و اولین بار که برف دیدم، اگر درست یادم مانده باشد، هجده ساله بودم.
راهنمایی که میرفتم، یک رودخانهٔ فصلی بین مدرسه و روستا فاصله میانداخت و چه شادیای داشتیم وقتی باران میبارید و رودخانه پر از آب میشد و مدرسه هم تعطیل! هر چه تابستان برایم آزاردهنده و وحشتناک بود، زمستان شیرین و خواستنی بود. اینکه حرفی از بهار و پاییز نیست، تقصیر من نیست البته!
همانقدر که آن سالها زمستان را دوست داشتم و چشم به راه آمدنش داشتم، این سالها برای رفتنش لحظهشماری میکنم. آن سالها کمترین گرمایی به عرقم مینشاند، اما این روزها کمترین سرمایی وادارم میکند به سکون.
سهشنبه یازدهم آبان 89
- ۱ نظر
- ۱۱ آبان ۸۹ ، ۲۳:۳۲