توت خونهیْ دیبا
جمعه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۱۲:۰۷ ب.ظ
سرخ که باشد بهش میگویند شاتوت؟ یا شاهتوت؟ به هر حال من بهش میگویم توت. توتها را که نگاه کردم، یاد توت خانهٔ خودمان نیفتادم. اصلا یادم نیست توی خانه خودمان درخت توت داشتیم یا نه. البته الان میدانم که داریم. ولی این جوان است و تازهوارد. یادم نیست مثلا ده سال پیش توت داشتیم یا نه؛ یا اگر داشتیم کجای خانهمان بود. آن پشت بین درختهای لیمو و نخل یا توی باغچه. نمیدانم.
توتها را که نگاه کردم، یاد توت خانهٔ دیبا افتادم. دی را مثل دی ماه بخوان. دی یعنی مادر، با یعنی پدر. دیبا یعنی مادر پدر. دیبا سال 79 رفت، اما هنوز آن خانه توی ذهن من به نام اوست. هنوز وقتی داریم حرف میزنیم، به جای اینکه بگویم خانهٔ «باپیر» از دهنم در میرود خانهٔ «دیبا». باپیر یعنی پدر پدر. بله. یاد توت خانهٔ دیبا افتادم.
یا خودمان توت نداشتیم، یا اگر داشتیم چندان سیرمان نمیکرد و چندان به دلمان مزه نمیداد. همیشه منتظر بودیم وقت خوردن توت خانهٔ دیبا برسد و وقتی میرویم آنجا، حساب توت را برسیم و حتی با خودمان خانه هم ببریم. مثل کُنارهای خانهٔ دیخالو. من البته کُنار نمیخورم و آنوقتها کمتر میخوردم اما اگه بدونی چه ابهتی داشت اون کُنار. نصف خونهٔ به اون بزرگی رو گرفته بود و برگا و کُناراش هر جا میرفتی ریخته بود، اما هیشکی جرأت نداشت به باخالو بگه این شاخههاشُ اجازه بدید ببُریم.
توت. توت خیلی خوبه. مخصوصا توت سرخ. وگرنه توت سفید که همین یک متری هست. گرچه هنوز نرسیده. آن روز که «جم» بودم و کاری نداشتم و یک ساعتی تا اذان ظهر مانده بود، رفتم سمت قبرستان. بیهدف و آرام. هوا خوب بود. البته هوای خوب فروردین در یک شهر جنوبی در استان بوشهر، یعنی آفتاب آنقدر تندی نکند که بشود دانههای عرق را روی صورتت حس کنی. قبرستانی که من به یاد داشتم، یک زمین کوچک آزاد بود، اما آن روز دیدم هر تکه از قبرستان را دیوارکشی کردهاند و از وسطش هم یک خیابان دراز گذشته. توی هر کدام از این خانههای قبرستان شده، چند درخت توت بود. چند تایی خوردم اما وقت نبود. باید برمیگشتم. نشد به وصال توت برسم بعد از سالها.
خیلی حرف زدم. دست مادرم درد نکند که توت برایم فرستاد و این همه خاطره زنده کرد و خالق ابتدایی این کلمهها شد. این را هم بگویم و تمام. عنوان نوشته را اشتباه خواندی. واضح است که منظورم توت و دیبا نیست؛ خونهیْ را باید بخوانی khonei و نه khoonei؛ گرچه آن ضمهٔ بعد از خ باید کمی کشیده بشود.
توتها را که نگاه کردم، یاد توت خانهٔ دیبا افتادم. دی را مثل دی ماه بخوان. دی یعنی مادر، با یعنی پدر. دیبا یعنی مادر پدر. دیبا سال 79 رفت، اما هنوز آن خانه توی ذهن من به نام اوست. هنوز وقتی داریم حرف میزنیم، به جای اینکه بگویم خانهٔ «باپیر» از دهنم در میرود خانهٔ «دیبا». باپیر یعنی پدر پدر. بله. یاد توت خانهٔ دیبا افتادم.
یا خودمان توت نداشتیم، یا اگر داشتیم چندان سیرمان نمیکرد و چندان به دلمان مزه نمیداد. همیشه منتظر بودیم وقت خوردن توت خانهٔ دیبا برسد و وقتی میرویم آنجا، حساب توت را برسیم و حتی با خودمان خانه هم ببریم. مثل کُنارهای خانهٔ دیخالو. من البته کُنار نمیخورم و آنوقتها کمتر میخوردم اما اگه بدونی چه ابهتی داشت اون کُنار. نصف خونهٔ به اون بزرگی رو گرفته بود و برگا و کُناراش هر جا میرفتی ریخته بود، اما هیشکی جرأت نداشت به باخالو بگه این شاخههاشُ اجازه بدید ببُریم.
توت. توت خیلی خوبه. مخصوصا توت سرخ. وگرنه توت سفید که همین یک متری هست. گرچه هنوز نرسیده. آن روز که «جم» بودم و کاری نداشتم و یک ساعتی تا اذان ظهر مانده بود، رفتم سمت قبرستان. بیهدف و آرام. هوا خوب بود. البته هوای خوب فروردین در یک شهر جنوبی در استان بوشهر، یعنی آفتاب آنقدر تندی نکند که بشود دانههای عرق را روی صورتت حس کنی. قبرستانی که من به یاد داشتم، یک زمین کوچک آزاد بود، اما آن روز دیدم هر تکه از قبرستان را دیوارکشی کردهاند و از وسطش هم یک خیابان دراز گذشته. توی هر کدام از این خانههای قبرستان شده، چند درخت توت بود. چند تایی خوردم اما وقت نبود. باید برمیگشتم. نشد به وصال توت برسم بعد از سالها.
خیلی حرف زدم. دست مادرم درد نکند که توت برایم فرستاد و این همه خاطره زنده کرد و خالق ابتدایی این کلمهها شد. این را هم بگویم و تمام. عنوان نوشته را اشتباه خواندی. واضح است که منظورم توت و دیبا نیست؛ خونهیْ را باید بخوانی khonei و نه khoonei؛ گرچه آن ضمهٔ بعد از خ باید کمی کشیده بشود.
- ۳ نظر
- ۰۲ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۲:۰۷