سلام

آخرین مطالب

۲۰ مطلب در دی ۱۳۸۹ ثبت شده است

نمی‌خواستم

پنجشنبه, ۳۰ دی ۱۳۸۹، ۰۲:۴۳ ب.ظ

باید خودم را ثابت می‌کردم. باید نشان می‌دادم که بلدم سوت بزنم. آن هم از آن سوت‌هایی که صدایش تا حتی صد متری هم برود، از آن سوت‌هایی که برای زدنش باید دو انگشتت را بگذاری کنارهٔ دو طرف دهانت. نه از آن سوت‌هایی که فقط خودت می‌توانی بشنوی.

باید سوت می‌زدم، و بلد هم نبودم. باید سوت می‌زدم و نمی‌توانستم. چاره چه بود. باید کاری می‌کردم. فکر کردم اگر به جای سوت زدنی که بلد نیستم، جیغ بکشم، کسی متوجه نمی‌شود. و کسی متوجه نشد. یا دست‌کم مطمئن بودم کسی متوجه نشده. دوم راهنمایی بودم.

جلیل از آنهایی بود که درس‌خوان بود، اما درس‌خوان بودنش الگو نبود؛ چون با خودمان می‌گفتیم ما که نمی‌تونیم مثل اون درس بخونیم. زنگ ورزش هم بی‌خیال درس خواندن نمی‌شد. اگر توی تیمی بود که وقتی می‌باخت باید یک دور منتظر می‌نشست تا به جای بازندهٔ بازی بعدی دوباره وارد بازی شود، می‌نشست و کتاب می‌خواند.

سال‌ها بعد جلیل را دیدم. شاید ده سال بعد. همین دو سه سال پیش. تنها چیزی که از من یادش مانده بود، همان جیغ بود. همان جیغی که فکر می‌کردم همه فکر کرده‌اند باید سوت باشد. تنها چیزی که از من یادش مانده بود همین بود. همهٔ شخصیت من در ذهن او، شده بود همان جیغ.

پنج‌شنبه 30 دی 89

  • حسن اجرایی

قوانین طبیعت

چهارشنبه, ۲۹ دی ۱۳۸۹، ۱۰:۳۳ ب.ظ

می‌فهمیدم قهر یعنی چه، اما تا آن روز درون یک رابطهٔ دچار قهر شده قرار نگرفته بودم. من و ذبیح دوست بودیم. دبستانی بودیم. من و ذبیح هیچ‌وقت همکلاسی نبودیم تا جایی که یادم می‌آید. تنها جایی که همدیگر را می‌دیدیم، توی حیاط مدرسه بود. چه کلمهٔ زمختی است طبعا. تنها جایی که همدیگر را می‌دیدیم، حیاط مدرسه بود؛ طبعا زنگ تفریح.

ذبیح با من قهر کرد. شرایطی پیش نیامد که آشتی کنیم. بعدها که بزرگتر شدیم، دیگر قهر نبودیم بی آنکه آشتی کنیم. چرا من نمی‌تونم بگم «بی که آشتی کنیم»؟ اصلا درسته «بی که»؟ بزرگ که شدیم قهر نبودیم، اما هیچ‌وقت رابطهٔ ما آنی نشد که با دیگران داشتیم. هیچ‌وقت. اصلا یادم نمی‌آد چرا قهر کردیم حتی.

چهارشنبه 29 دی 89

 

  • حسن اجرایی

اداره کل نظارت و ارزیابی

دوشنبه, ۲۷ دی ۱۳۸۹، ۱۰:۰۲ ب.ظ

خودش می‌آد. خودش ساخته می‌شه. خودش شکل می‌گیره. کلمه به کلمه‌ش و جمله به جمله‌ش هی می‌آد و هی انتخاب می‌شه. یکی اونجاست که هی می‌گه بذار سوژه‌شُ بازسازی کنیم. یکی دیگه می‌گه بذار از نو بنویسیم اصلا. منم دارم کارامُ می‌کنم. آماده می‌شه توی ذهنم. بعد می‌آد می‌گه منُ بنویس. می‌گه بهانه نیار. می‌گه صد کلمه خالص آماده کردم که هیچ بهانه‌ای هم نتونی بیاری. می‌گم بده ببینم اصلا به درد من می‌خوره یا نه. نگاش می‌کنم. خوشم می‌آد ازش.

نگاش می‌کنم. چقدر دلم می‌خواست بهش بگم چیز خوبی نوشتی ولی چاره‌ای نیست جز اینکه بگم من نمی‌تونم اینُ بذارم توی وبلاگم. بهش می‌گم سعی کن دربارهٔ یه چیزای دیگه فکر کنی. این همه سوژه و موضوع هست.

دوشنبه 27 دی 89

  • حسن اجرایی

پاهایم

دوشنبه, ۲۷ دی ۱۳۸۹، ۱۱:۲۸ ق.ظ
برف خوب است. سرما بد است. باران خوب است. خیس شدن زیر باران خوب است. پاهایم یخ کرده. بخاری را روشن نکرده‌ام. بو می‌دهد. بو بد است. در اتاق را باز نگه داشته‌ام. سر و صدا از سالن هجوم می‌آورد به اتاق. صدای سرفه از اتاق روبه‌رویی. صدای بلند حرف زدن آنی که توی اتاق آن طرفی پشت کامپیوتر نشسته. مباحثه و گاه دعوای طولانی و بلند چند نفر توی سالن هم زینت هر روزه است. حالا بیا و انتخاب کن.
پاهایم یخ کرده. برای دور ماندن از بوی آزاردهندهٔ‌ بخاری، در اتاق را باز گذاشته‌ام که دست‌کم نصیبی از گرمای سالن ببریم و اتاق کمی گرم بشود. اگر دوستان دعواگر هم مایل به دعوا و مباحثه در سالن باشند، چاره‌ای جز بستن و به هم کوبیدن در نمی‌ماند. نمی‌شه برف بیاد، بارون بیاد، ولی سرد نشه اینجوری؟
دوشنبه 27 دی 89
  • حسن اجرایی

صغری

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۳۸۹، ۰۲:۲۷ ب.ظ

هر چی می‌نویسم اونی نمی‌شه که می‌خوام. اینجا داره برف می‌آد و من یاد اون روزی افتادم که بارون اومده بود و بابا اومده بود خونه و داشت دربارهٔ  صغری حرف می‌زد که خونه‌شون دقیقا آخرین خونه بود، و مثل هر روز داشت می‌رفت خانهٔ بهداشت که اون سر روستا بود، و کفش‌هاش یه ذره هم گِلی نشده بود. البته منظورم از کفش، «دمپایی طبی»ه؛ که اون وقتا کفش رسمی زن‌های روستای ما بود. :)

بابا داشت می‌گفت که ما هم یاد بگیریم و حواسمونُ جمع کنیم و همچین که می‌ریم توی خیابون گِلی نشیم. این قضیه حداقل مال پونزده سال پیشه. چقدر برام عجیب و غیرقابل باور بود که یه کسی توی اون کوچه‌ها  و خیابون‌های آسفالت‌ندیده و سر تا پا گِلی، اونم توی روز بارونی که آب بعضی وقتا کل خیابونا و کوچه‌ها رو می‌گرفت، بتونه این همه راه رو بره اما خیس نشه. مخصوصا با اون دمپایی‌ها که شک نکن نمی‌تونستی باهاش توی کوچهٔ گِلی راه بری و گل نپاشه به چادرت. البته من هیچ‌وقت چادری نبودم!

احساس می‌کنم چیزی که نوشتم یصح السکوت علیها نیست، اما مهم نیست. مهم اینه که اونی که توی ذهنم بود رو نوشتم. تازه نمی‌دونم چرا نوشتم علیها و ننوشتم علیه. ولی اونم مهم نیست!

چهارشنبه 22 دی 89

  • حسن اجرایی

نتونستم ننویسم

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۳۸۹، ۱۲:۵۹ ب.ظ

خر باشم اگه هواپیما سوار بشم. حماقت که گنبد و بارگاه نداره. وقتی یارو اومده با افتخار می‌گه خبری نیست و اوضاع عادیه، یعنی همینه که هست. تو اگه راست می‌گی و عقل داری سوار نشو.

سه‌شنبه 21 دی 89

  • حسن اجرایی

در تعریف شادی

دوشنبه, ۲۰ دی ۱۳۸۹، ۰۹:۴۲ ب.ظ

اولین بار بود آن همه شادی می‌توانستم در چشمان کسی ببینم. شاید شادی کم باشد برای شرح چشم‌هایی که آن شب دیدم. رفته بودم خانهٔ خاله شیرین. آمنه چنان شوری داشت، و چشم‌هایش چنان برقی می‌زد که شوک‌زده شده بودم. فکر کن کسی را سال‌ها ببینی که فقط نشسته است، و یک روز ببینی که با سرعتی بیش از تصور تو،‌ بدود. مثال خوبی بود؟ نمی‌دانم. شادی آن چشم‌ها را هنوز به یاد دارم. برق شور آن چشم‌ها را هنوز به یاد می‌آورم. شاید همان شب نفهمیدم چه شده، اما داشت ازدواج می‌کرد.

شاید بهتر بود اسم‌ها را عوض کنم اما فعلا فقط باید می‌نوشتمش.

دوشنبه 20 دی 89

  • حسن اجرایی

آخه چیکارش کنم من اینُ

يكشنبه, ۱۹ دی ۱۳۸۹، ۰۶:۲۵ ب.ظ

بچهٔ یک ساله‌ای که چند روز است یک‌ریز دارد گریه می‌کند و هیچ چیز آرامش نمی‌کند و خودش هم که زبان ندارد حرف بزند و هر بار کسی بغلش می‌کند و آن‌قدر ادا و اطوار در می‌آورد که خودش از خنده روده‌بر می‌شود اما بچه حواسش با این چیزها پرت نمی‌شود و پروژهٔ مهم گریه‌اش را ادامه می‌دهد و هر چه می‌دانسته‌اند هم بهش خورانده‌اند اما انگار نه انگار. جمله ناقص است؟ یک «شده‌ام مثل» بگذارید اول جمله درست می‌شود. با تشکر.

  • حسن اجرایی

اما

شنبه, ۱۸ دی ۱۳۸۹، ۱۰:۱۸ ب.ظ
من نوشتن را دوست دارم
  • حسن اجرایی

aveshow

چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۳۸۹، ۰۲:۰۱ ب.ظ
داشتیم شام می‌خوردیم با امیر. ترشی هم بود. ترشی خیلی دوست دارم. اولین نوکی که به ترشی‌ها زدم، احساس کردم مزهٔ ناخوشایندی دارد. گفتم تا تونسته ادویه اضافه کرده بهش. بعد باز فکر کردم و دیدم این مزهٔ اضافی چندان ربطی به ادویه‌ٔ معمولی ندارد. تازه یادم آمد این مزه و بوی آویشن است.
آویشن در روستای ما فقط مصرف دارویی دارد. به خاطر همین هر وقت آویشن را در غذا می‌بینم، اولش حالم به هم می‌خورد، بعد کم‌کم یادم می‌آید که نباید زیاد تابلو کنم! حساسیت ماجرا البته آنجاست که وقتی بچه بودیم، آویشن خیلی مسئلهٔ بغرنج و خطرناکی بود. زمستان‌ها صدایمان اگر می‌گرفت یا گلودرد داشتیم، پیش از هر چیز باید خودمان را برای جوشاندهٔ آویشن آماده می‌کردیم. و هیچ چیز غیرقابل تحمل‌تر از آویشن نبود. باور کن. خاطرهٔ بد دارم بابا ازش. درک کن. حالا ببین وقتی توی ترشی دوست‌داشتنی آویشن بریزن من چی می‌شم!
سلام آقای مردانی. سلام خانم زهرا ابراهیمی. :)
چهارشنبه 15 دی 89
  • حسن اجرایی