نمیخواستم
باید خودم را ثابت میکردم. باید نشان میدادم که بلدم سوت بزنم. آن هم از آن سوتهایی که صدایش تا حتی صد متری هم برود، از آن سوتهایی که برای زدنش باید دو انگشتت را بگذاری کنارهٔ دو طرف دهانت. نه از آن سوتهایی که فقط خودت میتوانی بشنوی.
باید سوت میزدم، و بلد هم نبودم. باید سوت میزدم و نمیتوانستم. چاره چه بود. باید کاری میکردم. فکر کردم اگر به جای سوت زدنی که بلد نیستم، جیغ بکشم، کسی متوجه نمیشود. و کسی متوجه نشد. یا دستکم مطمئن بودم کسی متوجه نشده. دوم راهنمایی بودم.
جلیل از آنهایی بود که درسخوان بود، اما درسخوان بودنش الگو نبود؛ چون با خودمان میگفتیم ما که نمیتونیم مثل اون درس بخونیم. زنگ ورزش هم بیخیال درس خواندن نمیشد. اگر توی تیمی بود که وقتی میباخت باید یک دور منتظر مینشست تا به جای بازندهٔ بازی بعدی دوباره وارد بازی شود، مینشست و کتاب میخواند.
سالها بعد جلیل را دیدم. شاید ده سال بعد. همین دو سه سال پیش. تنها چیزی که از من یادش مانده بود، همان جیغ بود. همان جیغی که فکر میکردم همه فکر کردهاند باید سوت باشد. تنها چیزی که از من یادش مانده بود همین بود. همهٔ شخصیت من در ذهن او، شده بود همان جیغ.
پنجشنبه 30 دی 89
- ۲ نظر
- ۳۰ دی ۸۹ ، ۱۴:۴۳