سلام

آخرین مطالب

۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۰ ثبت شده است

حائری خنده‌رو

سه شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۳:۳۴ ب.ظ
نشستم پای سفره. آبگوشت بود. تکه‌های نان سنگک را می‌‌انداختم توی کاسه آبگوشت. بوی خوبی داشت. سری جنباندم و اطراف را نگاه کردم. چهرهٔ یکی از مهمان‌ها برایم آشنا بود. لازم نبود فکر کنم. یادم آمد اسمش حائری بود. خیلی خوش‌اخلاق بود و آرام. حالا هم که پای سفره نشسته بود خنده‌رو و آرام بود.
هشت یا نه سال پیش بود. تابستان. رفته بودیم اردو. مشهد. با بچه‌های معصومیه. یک دورهٔ چند روزه روش تحقیق داشتیم. باید در انتها یک تحقیق آماده می‌کردیم. من و دو نفر دیگر یک گروه شدیم. همین آقای حائری هم استاد راهنما بود مثلا. حالا فکر کن ما چقدر آدم‌های محققی بودیم که نیاز به استاد راهنما هم داشتیم!
قرار شد من مقدمه تحقیق را بنویسم، و دو همراه دیگر، اصل تحقیق را آماده کنند. مقدمه را نوشتم و بردم به آقای حائری نشان دادم. خواند. تعجب کرد. سکوت کرد. پرسید خودت نوشتی اینُ؟ تعجب و انکار را توی سؤالش دیدم. بیش از آنکه بهم بربخورد که داری به من تهمت دزدی می‌زنی، لذت بردم. برایم خوش‌آیند بود که فکر کرده خودم نمی‌توانم همچه چیزی بنویسم.
اردوی خوبی بود. هادوی تهرانی را اولین بار آنجا دیدم. دو جلسه نشست و برای مای حداکثر بیست ساله درباره هرمنوتیک و تاریخ هرمنوتیک حرف زد. حمید رسایی را اولین بار آنجا دیدم. نام کتاب موج سوم الوین تافلر را همان جا از زبان معاون آموزش حوزه شنیدم و با چه ذوق و تحسینی هم درباره‌اش حرف می‌زد. گذشت. بگذریم.
چی می‌گفتم؟ بله. آقای حائری. خیلی سختم است که مثلا وقتی کسی مثل آقای حائری را می‌بینم بروم و بهش سلام کنم و تلاش کنم یادش بیاورم که مرا کجا دیده و کجا چند روزی کنار هم بوده‌ایم. اگه یادش نیومد چی؟ آها. یه چیزی یادم اومد. یادته اینجا نوشتم شمارهٔ معلم زبان راهنمایی‌ام را پیدا کرده‌ام و غیره؟ روز معلم شماره را گرفتم. اشتباه بود. اشتباه بود. خیلی حس بدی بود.
  • حسن اجرایی

شیرین‌ترین سخت

دوشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۱:۵۹ ق.ظ
سخت‌ترین کار دنیاست نقطه گذاشتن؛ همان اندازه که حرف زدن و نوشتن دم‌دست‌ترین و شاید همه‌گیرترین هنر و لذت دنیاست. چرا نباید سخت و کُشنده باشد وقتی تازه رسیده‌ای وسط جمله و هنوز کلمه‌ها به آنجا نرسیده‌اند که می‌خواهی. و هنوز کلمه‌ها و جمله‌ها و حرف‌ها آنی نساخته‌اند که با خیال راحت نقطه بگذاری و بنشینی به تماشا. حالا فکر کن من همین جا.
دیدی که چقدر بد شد. نقطه را باید درست گذاشت. درست همان جا که باید باشد. اما برای چون منی که عطش گفتن و عطش کلمه دارم، سخت است عمل کردن به این قاعده‌ها. با خودم می‌گویم یعنی چی که درست همان جا؟ اصلا دوست ندارم نقطه بگذارم. دوست دارم جمله‌ام را بی‌نقطه تمام کنم اصلا نمی‌خواهم نقطه بگذارم نمی‌خواهم هیچ جمله‌ای را تمام کنم چه لذتی بیشتر از همین که این اجازه را به خودت بدهی که نقطه‌ها را بیندازی دور و جمله را هیچ‌وقت تمام نکنی و همین‌جور حرف بزنی و حرف بزنی
اما بعضی وقت‌ها چاره‌ای جز نقطه گذاشتن نمی‌ماند. سخت‌ترین کار دنیا می‌شود؛ مخصوصا برای کسی که نقطه نداشته. اما مگر نفس آدمی‌زاد چقدر می‌تواند بی سکته و توقف حرف بزند و نقطه نگذارد؟ بالاخره که نمی‌شه بی‌نقطه جمله نوشت و جمله‌ها را بی‌افسار نهاد و حرف‌ها را رها کرد تا هر چه می‌شوند بشوند. اصلا شاید همین که بهش گفتم سخت‌ترین کار دنیا، تبدیل بشود به شیرین‌ترین. خدا را چه دیدی؟ بعضی وقت‌ها باید نقطه را گذاشت؛ نه فقط آخر جمله، بلکه وسط.
  • حسن اجرایی

اصلاحِ اشتباه

شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۱:۵۳ ق.ظ
اینجا قرار نبود کلمه‌ای غیر از بی‌قراری‌ها و دل‌نگرانی‌های من گفته شود. اما همیشه اوضاع همان نمی‌شود که قرار بود. همین یکی دو روز پیش مطلبی با عنوان «بیانیه جمعی از وبلاگ‌نویسان و فعالان فضای مجازی» در اینجا منتشر کردم که متن نوشته بی هیچ ویرایش و دستکاری‌ای از وبلاگ آذرباد گرفته شده بود. نوشته‌ای که هر چند از نظر من چند اشکال ساختاری و مهم داشت، اما منتشر شد برای ایستادن در برابر بی‌مایگانی که سرمایه‌های انسانی و دینی و حتی اقتصادی یک ملت را به پای آرمان‌های شبه موعودگرایانه خویش ذبح کرده‌اند و با تکیه بر اصیل‌ترین سرمایه‌های دینی و ملی مردم و ارتزاق از شهد شیرین‌ترین اراده‌های یک ملت پا به راه مصادره هر چه می‌توانند به سود هر چه می‌خواهند گذاشته‌اند.
گرچه پیش از این اینجا نوشته‌ام که آنچه مسئله و مشکل اساسی است این دولت و شخص رییس‌اش نیست و گناه اصلی به گردن کسانی است که بادکنکی تا این اندازه بی جان و دور افتاده از اصل را چنان باد کردند که توانست خود را نماد تامّ جمهوری اسلامی ایران، و نماد اصیل اسلام و بارزترین نماد عدالت‌خواهی جا بزند؛ آن هم در حالی که شعله‌های عطش اینان برای قدرت، و زدن ریشه اصول و ارزش‌های انسانی و اسلامی چنان واضح بود که تنها با پروپاگاندای بی‌مانند و دمیدن در هویت‌گرایی قبیله‌ای و دور مانده از اصول مسلم اسلام و شریعت اسلامی توانستند رگ خواب مردمان را به دست بگیرند. و تلخ‌تر و آزارنده‌تر آنکه توانستند بزرگانی را به دنبال خود بکشند و از آنها برای افزودن بر کیسه قدرت خویش بدوشند که اینک باید شب و روز بر درگاه الاهی توبه آرند و اشک بریزند. بزرگانی که آب‌هایی از جوی دیانت و سنت این مردم گرفتند که معلوم نیست زنده بمانند و بازگشتنش را تماشا کنند.
ما دولتی را تجربه کردیم که در انتهای وعده‌گریزی و عهدناپذیری بود. دولتی را تماشا کردیم که در عین فوران گفتارهایی که دم از اسلام و دین و مذهب و موعود و مهدی می‌زدند، اما تنها کلماتی بودند برای برافراشتن پرچم مردمانی که خوب شناخته بودندشان و خوب می‌دانستند با کدام کلمه‌ها می‌توان به صف‌شان کرد. مردم از کجا می‌دانستند به نام خدا به صف می‌شوند و استفاده صف‌شان به نام آنها خواهد بود. برای قدرت‌مداران چه تفاوتی می‌کرد که این کلمه‌ها چه باشد؟ برای کسی که تنها خواسته‌اش دوشیدن مردم است، چه تفاوتی می‌کند با چه کلمه‌ای و با تکیه بر چه سخنانی مردم را به صف کند و رام و آرام‌شان کند؟ برای کسانی که حتی روشن‌ترین و تفسیرناپذیرترین احکام شریعت را به پای مصلحت‌های خودساخته‌شان ذبح کردند و دروغ و عهدشکنی و نفرت‌پراکنی و تهمت‌زنی را به سنت رایج تبدیل کردند -و آنچنان که حضرت رسول امین فرموده است بی‌شک در سیاهی و عذاب آنچه بنا نهاده‌اند شریک خواهند بود-، چه تفاوتی می‌کند دم از اسلام بزند یا ایران؟ چه تفاوتی می‌کند بر گرده کدام‌یک سوار شود؟ و چه تفاوتی می‌کند برایش که وقتی به اندازه کافی از این سواری گرفت، هوس سواری گرفتن از آن یکی کند؟
برخلاف آنچه در آن بیانیه آمده، و اینجا هم اشاراتی کرده‌ام، من معتقد نیستم که «بر هر مسلمانی واجب است تا تبعیت خود را از ولی فقیه خود، هم به صورت زبانی و هم به صورت عملی اثبات کند.»؛ چرا که این گزاره پیچیده شده در ظاهر شرعی، و متکی به ظواهر دینی، هیچ مستند دینی و شرعی و کلامی ندارد و «وجوب اثبات تبعیت از ولی فقیه بر هر مسلمانی» هیچ وجهی از شرعیت ندارد. ولایت‌پذیری شأنی از ایمان است و همانند ایمان باید قلبا پذیرفته شود و در عمل ساری باشد؛ نه آنکه ریاکارانه شعاری بر زبان باشد و اثری از آن در عمل نباشد. از این که بگذریم، من از این دولت و رییس‌اش نه انتظار ولایت‌پذیری دارم و نه انتظار اثبات زبانی یا عملی تبعیت از ولی فقیه. چرا که آنچه باید می‌دیدیم و می‌شنیدیم دیدیم و شنیدیم و توقعی چنین، از چنین کسانی بی‌وجه است. تنها چیزی که باید این دولت و رییس‌اش را به آن امر کرد، دست برداشتن از وعده‌های بیجا، دست برداشتن از ادعای ولایت‌پذیری تا زمانی که نمی‌خواهد به لوازم ادعای خودش عمل کند، و دست برداشتن از دورویی است. و البته در این میان خدای شاهد است که این توقع‌ها هم به جایی نمی‌رسد. و خدا می‌داند که اگر حمایت‌های بی‌اندازه از این دولت، مجلس شورای اسلامی را اینچنین ضعیف و بی‌جان نمی‌کرد که بنشیند و تماشا کند و مانند مردم کوچه و بازار شعار بدهد، لب‌های ما اینچنین داغدار و مضطرب نبود و دل‌های ما اینچنین نگران اینکه فردا چه می‌شود نمی‌شد.
  • حسن اجرایی

پر نمی‌شود

جمعه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۴:۲۸ ق.ظ
دیشب خیلی اتفاقی گذرم به مجلس روضه افتاد. مجلس تقریبا پر بود و همان کنار در ورودی چهارزانو نشستم و دست به پیشانی زدم و چشم به زمین دوختم و به سخنران گوش می‌کردم و گوش نمی‌کردم. چند کلمه از سخنران می‌شنیدم و می‌رفتم با خودم فکر می‌کردم و باز برمی‌گشتم. داشتم فکر می‌کردم چه مصیبتی است که دختر کسی همچون حضرت رسول باشی و جوان باشی و پدر از دست بدهی. و چه رنجی است. چه جای خالی بزرگی. جای خالی‌ای که هیچ چیز نمی‌تواند پرش کند.
یاد مادر سعید افتادم. سعید چند برادر داشت که همه‌شان زنده‌اند. اما سعید وقتی دوم دبیرستان بودیم، در حادثه‌ای جان داد. از آن به بعد هر مجلس ختمی به پا می‌شد، مادر سعید هم آنجا بود. و گریه می‌کرد. و من چقدر پیاده بودم که فکر می‌کردم مادر سعید می‌رود آنجا تا برای آنکه تازه جان داده گریه کند و اشک بریزد تا وقتی از مادرم شنیدم که مادر سعید دنبال بهانه‌ای می‌گردد تا داغ دلش را تازه کند و بغضش را باز کند. مادری پسری از دست داده بود و چه تفاوتی می‌کرد که چند پسر دیگر هم داشت. جای خالی‌ای بود که پرشدنی نبود.
بعد از روضه رفتیم طبقه بالا که شام بخوریم. طول کشید. شاید هم خیلی طول کشید. من نشسته بودم. روبرویم یک مرد با دختر و پسرش نشسته بودند. فرشته‌ای ۴ یا ۵ ساله و پسری تقریبا ۱۲ ساله. دختره از اینایی بود که آدم دوست داره بخورتشون حتی. نشسته بودم و نگاه می‌کردم. خیلی دوست داشتم می‌توانستم ازش عکس بگیرم، اما نمی‌شد؛ گوشی‌م وقتی عکس می‌گیرد صدا می‌دهد. با خودم گفتم بلند بشوم و چند عکس از مجلس بگیرم و یک عکس هم از اینها بگیرم، اما دیدم ازم برنمی‌آید. اما ازش فیلم گرفتم. کسی هم متوجه نشد.
چند دقیقه که گذشت، دل‌ام گرفت. آشوبی شد که بیا و ببین. گوشی‌ام را برداشتم و پیامکی نوشتم که یه فرشته‌کوچولو اینجا نشسته. حیف که نمی‌شه ازش عکس بگیرم. اما بعد که خواستم برای کسی بفرستم، نشد. برای کی باید می‌فرستادم؟ حالم خوب نبود. با خودم گفتم کاش نیامده بودم اینجا. یا کاش من که خودم را می‌شناختم، از اول می‌رفتم آن طرف‌تر می‌نشستم تا روبه‌روی این ... نباشم. چاره‌ای نبود. داغ خالی بودن یک جای خالی باز زنده شده بود.
  • حسن اجرایی

بیانیه جمعی از وبلاگ‌نویسان و فعالان فضای مجازی

پنجشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۱۰:۲۴ ب.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
ولایت‌پذیری و تبعیت از امام عصر از وظائف هر مسلمان است و در عصر غیبت، ولی فقیه عهده دار زمام امور مسلمین است. بر هر مسلمانی واجب است تا تبعیت خود را از ولی فقیه خود، هم به صورت زبانی و هم به صورت عملی اثبات کند.
ما وبلاگ‌نویسان و فعالان فضای مجازی وظیفه خود می‌دانیم تجدید بیعت خود با ولی‌فقیه را اعلام کرده و اعلام کنیم که حمایت‌ها و همراهی‌های ما با گروه‌ها و مسئولین تا زمانی است که در مسیر ارزش‌های الهی و اسلامی گام بردارند. ما با کسی عقد اخوت نبسته‌ایم و مرزهای اعتقادیمان را با تمام وجود حراست می‌کنیم.
ما معتقدیم که مشروعیت مسئولین نظام وابسته به اجرای احکام اسلامی و تبعیت از نایب عام امام زمان (عج) است و اگر کسی در غیر این مسیر گام بردارد، قرار گرفتنش در آن مسئولیت خلاف شرع و قانون اساسی است. ما از مسئولین می‌خواهیم تا «ولایت پذیری عملی» خود را اثبات کنند و راه را بر هرگونه شایعه و حرف‌های حاشیه‌ای ببندند چرا که ما معتقدیم که تبعیت از ولی فقیه در قالب سخنان زیبا نیست و باید این سخنان در عمل ظهور یابند.
تعز من تشاء و تذل من تشاء
بیدک الخیر انک على کل شىء قدیر
جمعی از وبلاگ نویسان و فعالان فضای مجازی
در این باره
اینجا توضیحاتی درباره این نوشته داده‌ام. اگر این چند سطر را خواندید، آن چند سطر را هم بخوانید.
  • حسن اجرایی

آقای سالک

چهارشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۱۱:۵۳ ق.ظ
آقای همکار به آقای سالک که مسئولیتی دارد و برای خودش کسی است و احترامش واجب است می‌گوید آقای سالَک. و زیاد چشمش به عکس یا گفته‌های آقای سالک می‌افتد. و بنابراین زیاد می‌گوید سالَک. و هر بار که می‌گوید، مرا یاد پنجم ابتدایی می‌اندازد. روزهای خوشی بود.
سالَک داشتم؛ پایین ساق پای راستم. دختر یکی از همسایه‌ها هم سالَک داشت همان روزها؛ روی صورتش. درمانگاه آن طرف رودخانه فصلی بود و هر هفته یک بار باید فاصله تقریبا دو کیلومتری را پیاده می‌رفتم و می‌آمدم.
یک روزش را به روشنی به یاد دارم. پنجشنبه‌ها می‌رفتم. وقتی زنگ نقاشی یا هنر یا همچه چیزی بود. رفتم و آقای دکتر یا هر کسی که آنجا بود پانسمان را عوض کرد. خیلی درد داشت. بیشتر از دردش چندش‌آور و نادیدنی بود. دوست ندارم جزئیات زخم و عفونت پایم را اینجا بنویسم.
وقتی برمی‌گشتم باید لنگ‌لنگان می‌آمدم تا درد پایم بیشتر نشود. به نیمه راه که رسیدم، بی‌خیال درد و پا و سالک شدم و دویدم. چه دویدن لذت‌بخشی بود. یادش به خیر.
  • حسن اجرایی

سیلی دارابی

چهارشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۱:۱۳ ق.ظ
تو جای من؛ چه می‌کردی اگر جایی برای نشستن نداشتی و صندلی‌ها پر بود و معلم هم داشت می‌آمد و نمی‌شد بروی بیرون و صندلی بیاوری؟ غیر از اینها دوستت هم بهت بگوید بیا روی همین صندلی کنار من بشین. بله. و این شد که من و ابوذر نشستیم روی یکی از آن صندلی‌ها و داشتیم آماده می‌شدیم برای آمدن معلم زیست‌شناسی و شروع کلاس آزمایشگاه و احیانا نمایش فیلم.
آقای زیست‌شناسی اسمش که نه؛ فامیلی‌اش دارابی بود. خیلی هم بانمک و سوژهٔ خنده بود. عادت همیشگی‌اش این بود که دستش را سفت می‌کشید به صورت گوشت‌آلودش؛ انگار که آپ پاشیده به صورت و دارد وضو می‌گیرد. چنان سفت و سخت صورتش را دست می‌کشید که همیشه نگران پوستش می‌شدم. در تمام طول تحصیلم تنها یک بار تقلب کردم؛ آن هم یکی از امتحان‌های هفتگی کلاس زیست. سال دوم دبیرستان. همان کتاب زیست‌شناسی جلد صورتی متمایل به قرمز.
آقای دارابی آمد توی آزمایشگاه. ما را دید که نشسته‌ایم روی یک صندلی کنار هم. سرخ شد. زیاد سرخ می‌شد. صورتش بیش از اندازه خون داشت. اما این سرخی فرق می‌کرد. عصبانی شد. داد زد. بلند شدیم. هر کدام یک سیلی خوردیم. دست‌های نرمی داشت. نرم و سنگین. از آن معلم‌های مهربان و آرام بود. کاش می‌شد پیداش کنم.
  • حسن اجرایی

آقای سر کوچه

دوشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۹:۲۵ ب.ظ
باور می‌کنی حتی اسمش را هم نمی‌دانم؟ فقط می‌دانم ارتباطی با این ساختمانی که سر کوچه داشتند می‌ساختند و حالا یکی دو ماهی است تمام شده دارد. کت و شلوار می‌پوشد و کنار دیوار می‌ایستد و با مرد جوانی حرف می‌زند. از سر کوچه که می‌آیم، سرم را می‌اندازم پایین و تند می‌گذرم. حواسم بهش هست که این بار هم می‌خواهد گرم و پرانرژی سلام کند و احوال‌پرسی کند و هی کش بدهد تا من رد بشوم یا نه. بله. این بار هم. من اصلا نمی‌فهمم از من چه می‌داند. چه نسبتی با من دارد این مرد؟ این پیرمرد؟ نه. پیرمرد نیست.
بازی بانمکی شده. با خودم فکر می‌کنم لابد اشتباه گرفته. بار اول و دوم و سوم و شاید چهارم فکر می‌کردم دست خودش نیست و هر کسی از جلوش رد بشود همین رفتار را دارد، اما این‌طور نبود. جوری سلام می‌کند و احوال‌پرسی می‌کند که انگار سال‌هاست مرا می‌شناسد. فکر می‌کنی ازم برمی‌آید که یک روز بروم بهش بگویم ببخشید شما احیانا منُ با کس دیگه‌ای اشتباه نگرفتید؟ نه. نمی‌تونم اینجوری باهاش حرف بزنم. بیخیال اصلا. آزاری که نمی‌رساند بهم.
  • حسن اجرایی

اقدام غیرحرفه‌ای

دوشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۱:۳۲ ب.ظ
لازم است به عرض برسانم همین چند دقیقه پیش طی یک اقدام بسیار غیرحرفه‌ای، همهٔ نوشته‌های دل‌نها دات وردپرس دات کام را منتقل کردم به اینجا. بنابراین اگر در قسمت فید یا RSS یا همان خوراک خودمان هر نوع فوران مطالب را شاهد بودید نگران نباشید و عنان تاب از کف ندهید که دنیا همچنان به کام، و زمین سرد همچنان پابرجاست. تازه باید بشینم لینک‌هایی که توی مطالب به نوشته‌های خودم داده بودم رو اصلاح کنم. بگو آخه کی وبلاگتُ می‌خونه که دیگه بخواد توی آرشیو هم بره. :)
قالب قبلی اشکالات ریزی داشت که جهت راحتی بینندگان عزیز و محترم، و پس از تذکر در کامنت، طی انجام مذاکرات متعدد با کمیسیون‌های مختلف، تصمیم به استفاده از قالب جدید گرفتیم. باشد که مورد موافقت حضرات قرار گیرد.
جوگیر
  • حسن اجرایی

توت خونه‌یْ دی‌با

جمعه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۱۲:۰۷ ب.ظ
سرخ که باشد بهش می‌گویند شاتوت؟ یا شاه‌توت؟ به هر حال من بهش می‌گویم توت. توت‌ها را که نگاه کردم، یاد توت خانهٔ خودمان نیفتادم. اصلا یادم نیست توی خانه خودمان درخت توت داشتیم یا نه. البته الان می‌دانم که داریم. ولی این جوان است و تازه‌وارد. یادم نیست مثلا ده سال پیش توت داشتیم یا نه؛ یا اگر داشتیم کجای خانه‌مان بود. آن پشت بین درخت‌های لیمو و نخل یا توی باغچه. نمی‌دانم.
توت‌ها را که نگاه کردم، یاد توت خانهٔ دی‌با افتادم. دی را مثل دی ماه بخوان. دی یعنی مادر، با یعنی پدر. دی‌با یعنی مادر پدر. دی‌با سال 79 رفت، اما هنوز آن خانه توی ذهن من به نام اوست. هنوز وقتی داریم حرف می‌زنیم، به جای اینکه بگویم خانهٔ «باپیر» از دهنم در می‌رود خانهٔ «دی‌با». باپیر یعنی پدر پدر. بله. یاد توت خانهٔ دی‌با افتادم.
یا خودمان توت نداشتیم، یا اگر داشتیم چندان سیرمان نمی‌کرد و چندان به دلمان مزه نمی‌داد. همیشه منتظر بودیم وقت خوردن توت خانهٔ دی‌با برسد و وقتی می‌رویم آنجا، حساب توت را برسیم و حتی با خودمان خانه هم ببریم. مثل کُنارهای خانهٔ دی‌خالو. من البته کُنار نمی‌خورم و آن‌وقت‌ها کمتر می‌خوردم اما اگه بدونی چه ابهتی داشت اون کُنار. نصف خونهٔ به اون بزرگی رو گرفته بود و برگا و کُناراش هر جا می‌رفتی ریخته بود، اما هیشکی جرأت نداشت به باخالو بگه این شاخه‌هاشُ اجازه بدید ببُریم.
توت. توت خیلی خوبه. مخصوصا توت سرخ. وگرنه توت سفید که همین یک متری هست. گرچه هنوز نرسیده. آن روز که «جم» بودم و کاری نداشتم و یک ساعتی تا اذان ظهر مانده بود، رفتم سمت قبرستان. بی‌هدف و آرام. هوا خوب بود. البته هوای خوب فروردین در یک شهر جنوبی در استان بوشهر، یعنی آفتاب آنقدر تندی نکند که بشود دانه‌های عرق را روی صورتت حس کنی. قبرستانی که من به یاد داشتم، یک زمین کوچک آزاد بود، اما آن روز دیدم هر تکه از قبرستان را دیوارکشی کرده‌اند و از وسطش هم یک خیابان دراز گذشته. توی هر کدام از این خانه‌های قبرستان شده، چند درخت توت بود. چند تایی خوردم اما وقت نبود. باید برمی‌گشتم. نشد به وصال توت برسم بعد از سال‌ها.
خیلی حرف زدم. دست مادرم درد نکند که توت برایم فرستاد و این همه خاطره زنده کرد و خالق ابتدایی این کلمه‌ها شد. این را هم بگویم و تمام. عنوان نوشته را اشتباه خواندی. واضح است که منظورم توت و دی‌با نیست؛ خونه‌یْ را باید بخوانی khonei و نه khoonei؛ گرچه آن ضمهٔ بعد از خ باید کمی کشیده بشود.
  • حسن اجرایی