حس کودکی
به جوی کنار خیابان که رسیدم، دیدم پر از آب شده و چنان پهن ساخته شده بود که پریدن از آن حتی برای من هم سخت بود. به پسرک گفتم میخوای کمکت کنم؟ گفت نه. هر دو دستم بند بود و نمیتوانستم وسایل را روی زمین بگذارم. چون زمین هم خیس بود. دیدم نه گفتنش از روی خجالت بوده و همچنان دارد دور خودش میچرخد. پلاستیک را گذاشتم زمین و یکی از دستهایم آزاد شد. شادی را میشد در نگاه و چهره پسرک دید، وقتی مطمئن شد که میخواهم کمکش کنم.
همانطور که با یکی از دستهایم کتاب و گوشی را گرفته بودم، از این طرف جوی هر دو دستش را گرفتم و بلندش کردم و گذاشتمش این طرف جوی. پسرک تا اینجای داستان خیلی تلاش میکرد متین و باوقار و آرام باشد. با این کارم چنان ذوقی کرد که خنده بلندی سر داد. و کلی تشکر کرد. پلاستیک را از روی زمین برداشتم و پسرک را نگاه کردم که تند به سمت خانه میدوید.
- ۷ نظر
- ۱۰ آبان ۹۱ ، ۲۱:۵۶