نشستم پای سفره. آبگوشت بود. تکههای نان سنگک را میانداختم توی کاسه آبگوشت. بوی خوبی داشت. سری جنباندم و اطراف را نگاه کردم. چهرهٔ یکی از مهمانها برایم آشنا بود. لازم نبود فکر کنم. یادم آمد اسمش حائری بود. خیلی خوشاخلاق بود و آرام. حالا هم که پای سفره نشسته بود خندهرو و آرام بود.
هشت یا نه سال پیش بود. تابستان. رفته بودیم اردو. مشهد. با بچههای معصومیه. یک دورهٔ چند روزه روش تحقیق داشتیم. باید در انتها یک تحقیق آماده میکردیم. من و دو نفر دیگر یک گروه شدیم. همین آقای حائری هم استاد راهنما بود مثلا. حالا فکر کن ما چقدر آدمهای محققی بودیم که نیاز به استاد راهنما هم داشتیم!
قرار شد من مقدمه تحقیق را بنویسم، و دو همراه دیگر، اصل تحقیق را آماده کنند. مقدمه را نوشتم و بردم به آقای حائری نشان دادم. خواند. تعجب کرد. سکوت کرد. پرسید خودت نوشتی اینُ؟ تعجب و انکار را توی سؤالش دیدم. بیش از آنکه بهم بربخورد که داری به من تهمت دزدی میزنی، لذت بردم. برایم خوشآیند بود که فکر کرده خودم نمیتوانم همچه چیزی بنویسم.
اردوی خوبی بود. هادوی تهرانی را اولین بار آنجا دیدم. دو جلسه نشست و برای مای حداکثر بیست ساله درباره هرمنوتیک و تاریخ هرمنوتیک حرف زد. حمید رسایی را اولین بار آنجا دیدم. نام کتاب موج سوم الوین تافلر را همان جا از زبان معاون آموزش حوزه شنیدم و با چه ذوق و تحسینی هم دربارهاش حرف میزد. گذشت. بگذریم.
چی میگفتم؟ بله. آقای حائری. خیلی سختم است که مثلا وقتی کسی مثل آقای حائری را میبینم بروم و بهش سلام کنم و تلاش کنم یادش بیاورم که مرا کجا دیده و کجا چند روزی کنار هم بودهایم. اگه یادش نیومد چی؟ آها. یه چیزی یادم اومد. یادته
اینجا نوشتم شمارهٔ معلم زبان راهنماییام را پیدا کردهام و غیره؟ روز معلم شماره را گرفتم. اشتباه بود. اشتباه بود. خیلی حس بدی بود.