سلام

آخرین مطالب

۱۹ مطلب در مرداد ۱۳۸۷ ثبت شده است

شاگرد می‌شویم

دوشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۸۷، ۰۳:۵۳ ب.ظ

بی‌خود نیست می‌گویند آدمیزاد ذاتا ضعیف است. همه‌ی جمله یک طرف، آن کلمه‌ی «ذاتا» طرف دیگر! می‌گویند و راست هم می‌گویند که آدمیزاد ذاتا ضعیف است. حالا ممکن است بعضی وقت‌ها در انجام کاری قوی بشود و هنر خاصی داشته باشد اما بالاخره ضعف را همیشه همراه دارد. البته این جمله‌ها ذاتا منفی نیستند. توصیفی واقعی از آدمیزاد است این حرف‌ها و فکر می‌کنم همه قبول داشته باشند.

من قوت‌ها و ضعف‌هایی دارم. مثل همه‌ی آدمیزادهای دیگر. چند وقتی است می‌دانم خیلی خوب می‌توانم محبت کنم و دست‌کم محبت خودم را نشان بدهم. خیلی خوب می‌توانم به کسی که دوستش دارم و او را شایسته محبت می‌دانم، آن‌چه در دل دارم نشان بدهم؛ البته آدمیزاد به هر کسی محبت نمی‌کند و هر کسی هم محبت آدم را نمی‌تواند ببیند؛‌ این جدا!

این خیلی بد است که آدم بعد از این همه وقت بداند نمی‌تواند ناراحتی و عصبانیت و بی‌محبتی‌اش را هم آن‌گونه که می‌خواهد نشان دهد. خیلی بد است که بعضی از رفتارهای آدمیزاد غیرآگاهانه باشد و از دست آدم در برود. فکر می‌کنم بزرگ‌ترین هنر آدم این است که بتواند -با همه‌ی ناتوانی‌ای که دارد، - آن‌گونه رفتار کند که می‌داند؛ حتی اگر شده بد رفتار کند اما بداند که این همان رفتار بدی است که باید اصلاحش کند. بگذریم. خیلی واضح است.

گفتم خیلی بد است که این‌جوری است. اما یک خوبی هم دارد و آن این است که دوستانی هستند که آدم را کمک می‌کنند. و این خیلی خوشحال کننده است که وقتی خودت را در یک کار آن قدر بی‌تجربه و نادان می‌بینی، دست‌کم تنها نباشی و کسانی باشند که بتوانند دستت را بگیرند. گرچه این دست‌گیری‌ها از آن دست‌گیری‌هایی است که نیاز دارد من مثل یک شاگرد یا یک فرزند تازه متولد شده، شروع به یادگیری بکنم. -واااای. یعنی از پسش برمیام؟-

نمی‌توانم بگویم ناراحتم یا خوشحال؛ اما دست‌کم می‌دانم دارم چه کاری می‌کنم و احساسم این است که خودم دارم راه می‌روم؛ حتی اگر برای راه رفتن از کسی کمک بگیرم. این‌که خودت بروی و کمک بخواهی بهتر از این است که از پا در بیایی و کسانی به کمکت بیایند و دیگر دیر شده باشد. -ولی سخته؛ گرچه پشتم به همراهی رفقا گرمه-

خدایا! حرفی ندارم بزنم. اما می‌دانی که دوست دارم همان باشم که می‌خواهی. چه آرزویی!

  • حسن اجرایی

اشتباه می‌کردم

يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۸۷، ۰۱:۴۰ ب.ظ

اشتباه از من بود. احساس می‌کردم بعضی چیزها را باید قطعی گرفت. فکر می‌کردم بعضی تعهدها را باید همیشه نگه داشت. به قول کسی این فکرم را هم الکی به دست نیاورده بودم. کلی با خودم و با کسان دیگری شور کرده بودم و کلنجار رفته بودم. حاضر بودم همه چیز را زیر و رو کنم اما به یک چیز دست نزنم.

نمی‌دانم چه شد. و نمی‌دانم چه‌م شد. چند شب پیش بود. آها! شاید به خاطر تقدس آن‌جا بود. تا آن شب اگر یک آن به ذهنم می‌آمد، کنارش می‌گذاشتم و احساس گناه می‌کردم که دارم از این همه سال زجر و درد و عشق می‌گذرم. این زجر و درد و عشق را یک بار نوشتم و پاک کردم و دوباره نوشتم. خودش آمد. اول فکر کردم چیزی که خودش آمده را بردارم و چیزی بنویسم که خودم نوشته باشم، اما بعد گفتم بگذار همین باشد.

اما آن شب دلم خودش را به دریا زد. می‌دانم خودم عُرضه‌ی این فکرها را نداشتم. می‌دانم همیشه می‌ترسیدم، و فرار می‌کردم از این‌که بخواهم به این چیزها فکر کنم. احساس گناه می‌کردم. فکر می‌کردم گذشتن از بعضی چیزها بیشتر از این‌که به خودم مربوط باشد و از عهده‌ی من بربیاید، نتیجه‌ی یک تجربه‌ی جمعی است. فکر می‌کردم حتی فکر کردنم هم می‌تواند خودخواهی و خودمحوری باشد. اما اشتباه می‌کردم. احساسی برخورد کرده بودم. باید دست‌کم به خودم اجازه می‌دادم درباره‌اش فکر کنم.

مطمئن نیستم اما شاید روزی به این نتیجه برسم که برای هر روز ادامه دادن شرایط موجود باید خودم را تخطئه کنم. شاید هم به این نتیجه برسم که این فکرها تخیلات بی‌مزه‌ای بیشتر نیست و همه چیز همان می‌شود که تصور می‌کردیم. اما یک چیز را مطمئنم. مطمئنم همه‌ی این‌ها پخته‌ام می‌کنند. گرچه تحمل‌ کردن هر کدام‌شان برایم کشنده است.

خدایا! دست‌های خالی من انتظار نگاه تو می‌کشد. ناشکری‌هام را به حساب بنده بودنم، و به حساب ناقص بودنم، و به حساب بی‌چارگی‌ام بگذار. گرچه هیچ‌کدام ِ این‌ها را توجیهی برای نافرمانی‌ام نمی‌دانم و می‌دانم روزگاری باید جواب تک‌تک این ناراستی‌ها را بدهم. دوست نداشتم وقتی سرم درد می‌کند به کسی بگویم دوستت دارم، اما دوستت دارم.

  • حسن اجرایی

با تو که نمی‌شنوی

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۸۷، ۰۲:۱۴ ب.ظ

می‌دانی. اما بگذار بنویسم. بنویسم تا دست‌کم اگر روزی به قول یونس قرار بود شرمنده بشوم و از زیاده‌خواهی و بی‌انصافی خودم شرم‌گین باشم، بدانم دقیقا حرفم چه بوده و توی کله‌ام چه می‌گذشته.

من به تو اعتماد داشتم. خودت هم می‌دانی. بگذار راحت باشم. من چشم امید به تو داشتم. درست یا نادرستش به من ارتباطی ندارد. یادت هست آن روز عهد کردم این کارم نباید باعث شود انتظاری از تو داشته باشم؟ یادت هست حواسم بود که اگر کاری می‌کنم، هر چقدر هم مثلا تو وعده داده باشی، به این معنا نیست که حتما باید همان بشود که گفته‌ای؟ یادت هست با خودم گفتم این حق را به تو می‌دهم که دلیلی برای نگاه کردن به من نبینی؟

یادت هست و می‌دانی که این عهد را با امیدواری تمام، و با تمام وجود با خودم بستم. خودت می‌دانی که حتی ذره‌ای تلخی نداشت این عهد.

یادت هست که چقدر صادقانه به تو امید داشتم؟ یادم هست که انتظاری نداشتم؛ اما امید داشتم. من که ادعایی نداشتم؛‌ اما خودت گفته بودی دوستم داری. خودت می‌گفتی نمی‌توانی فلان چیز را تحمل کنی. می‌گفتی نمی‌توانی فلان‌طور ببینی‌ام؛ شاید البته هنوز هم بگویی. اما من چیزی غیر از این دیدم.

یادت هست آن روزها با بقیه تفاوت داشتی برایم؟ لازم است به عرض برسانم که امروز خودم را آن‌قدرها که آن روزها بودم، عاشقت نمی‌دانم. آن‌قدرها که آن روزها تشنه‌ات بودم، این روزها نیستم. می‌دانم حق ندارم این حرف‌ها را بزنم. می‌دانم نباید این حرف‌های نفرت‌انگیز خودم را و شاید فکرهای نفرت‌انگیز خودم را جدی بگیرم و به‌شان بال و پر بدهم، اما همه‌ی این‌ها را می‌گویم که روزگاری اگر جور دیگری شدم، یادم نرود.

باور کن همه‌ی این نوشته‌ها برای این است که روزگاری اگر چیزی عوض شد، آن قدر ممنونت باشم که خودم از خودم تعجب کنم. این حرف‌های گنده‌تر از دهان که توی دلم هست، توی فکرم هم هست، همیشه هم دارم با خودم زمزمه می‌کنم، بگذار این‌جا هم بگویم تا خیالم راحت شود هر جا که توانسته‌ام، شرح بی‌اعتنایی‌ها و بی‌توجهی‌هایت را فریاد زده‌ام و تو هم‌چنان همانی که می‌خواهی باشی. نگو می‌خواهی جور دیگری باشی و نمی‌شود و نمی‌توانی. نگو این حرف‌ها را. باور نمی‌کنم. باور نمی‌کنم. خودت گفتی. بارها گفتی. نمی‌توانم قبول کنم تو هم محافظه‌کار باشی. قبول هم اگر بکنم، باور نمی‌کنم.

می‌بینی؟ می‌بینی چقدر دارم حرف می‌زنم؟‌ انگار تو داری می‌شنوی. چقدر خوش‌خیالم. انگار همه‌ی حرف‌های قبلی‌ام را شنیده‌ای و تغییر اندکی کرده‌ای و منتظری تا ادامه‌ی حرف‌هایم را بشنوی. من اشتباه می‌کنم. اما خوش‌حالم. خوش‌حالم که خیلی از اشتباه‌هایم را فهمیده‌ام. فهمیده‌ام می‌توان ادعا کرد و عمل نکرد. می‌بینی؟ این‌ها را از تو یاد گرفته‌ام. البته خودت می‌دانی که -دست‌کم فعلا- تنها یاد گرفته‌ام. می‌دانی که هنوز بلد نشده‌ام عملی‌شان کنم.

حرف‌هایم با تو تمام ناشدنی است؛ اما چه فایده. نمی‌شنوی. وقتی هم می‌شنوی بی‌اعتنایی می‌کنی. عزیزانت را هم که واسطه می‌کنم، یا آن‌ها قابل نمی‌دانند یا خودت.

  • حسن اجرایی

قلبم

سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۸۷، ۰۱:۵۶ ب.ظ
یه روز دستم رو می‌ذارم روی قلبم و -اگه شد- توی چشمات نگاه می‌کنم و میگم «ممنون» و میرم. مطمئن باش.
  • حسن اجرایی

شاید ِ اول

سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۸۷، ۰۱:۴۱ ب.ظ

چه خوب است وقتی می‌توانم یک «شاید ناقابل بگذارم اول نوشته‌ام و تردید را به کل متن تزریق کنم. به این می‌گویند جادوی ِ نوشتن.

شاید همه‌ی بی‌چارگی من از آن روز شروع شد که آمد و مرا به کناری کشید و با آرامش و لحنی که دلسوزی و دوستی را با هم داشت، گفت «تو آدم شادی هستی». این را گفت که بگوید «هیچ‌وقت لبخند از روی لبت نمی‌رود.» انتظار داشت ادامه‌ی حرف‌هایش را خودم حدس می‌زدم، شاید انتظار درستی هم بود. لابد باید خودم می‌فهمیدم که «این درست که خیلی خوب است که آدم همیشه لبخند به لب داشته باشد؛ حتی در سخت‌ترین و بدترین روزها و لحظه‌ها؛ اما الان و این‌جا، وقت و جای خوبی برای حتی داشتن یک لبخند نازک هم نیست.»

آن بالا گفتم شاید. باز هم می‌گویم. شاید لازم بود همان جا بگویم من با قانون‌های خودم زندگی می‌کنم. شاید لازم بود حتی اگر شده با بی‌ادبی بگویم به کسی ربطی ندارد چرا می‌خندم و چرا حتی در این وقت و این جا باز هم دست از این کارم برنمی‌دارم. اما نگفتم.

اگر می‌دانستم روزی به این‌جا می‌رسم، حتما می‌گفتم «موسی به دین خود عیسی به دین خود»؛‌ اما نمی‌دانستم آن آغاز به این انجام می‌رسد.

سال‌ها به خودم فشار آورده بودم و به خودم زور گفته بودم تا بتوانم همیشه دست‌کم یک لبخند روی لب‌هایم داشته باشم. لب‌هایی که انگار برای لبخند زدن زاده نشده‌اند. می‌دانم قرار نیست باور کنی اما... . آن روز برای این‌که ثابت کنم داغ‌دارم و نشان بدهم خوش‌حال نیستم، از لبخندم گذشتم. لبخندی که حتی اگر به خنده و حتی اگر به قهقهه هم می‌رسید، از شادی نبود، تنها برای ... -چه بگویم- تنها برای یک دل‌خوشی بی‌مورد نابود شد.

و امروز من مانده‌ام و فهرست بلندبالایی از این چیزها که به خاطر دل‌خوشی بی‌مورد این یکی و آن یکی از دستم رفته‌اند. بی‌چارگی آن‌جاست که هیچ‌ شروع دوباره‌ای وجود ندارد.

آن شاید ِ اول را یادتان نرود!

  • حسن اجرایی

خوشیا!

شنبه, ۵ مرداد ۱۳۸۷، ۰۸:۰۲ ب.ظ

زندگی می‌کنیم؛‌ زندگی که نمی‌کنیم، اسمش این است که زندگی می‌کنیم؛ و گرنه تنها هنرمان این است که روز را به شب می‌کشیم. البته نمی‌دانم چرا به جمع حرف می‌زنم. باید بگویم زندگی که نمی‌کنم؛ تنها هنرم این است که روزها را به شب می‌رسانم.

خسته بودم امروز. می‌خواستم دست‌کم یک ساعت هم که شده بخوابم؛ حتی دراز بکشم؛‌ اما نشده بود. باید منتظر می‌ماندم تا کسی بیاید و من هم باشم و حرف‌هایی زده شود. احساسم این بود که چاره‌ای نیست جز این‌که تحمل کنم. دیر آمد؛‌ شاید کمی بیش از نصف یک ساعت. و من دنبال بهانه می‌گشتم برای فرار کردن. وقتی آمد، از این‌که احساسم تحمل کردن بوده شرمنده شدم.

دو سه بار بیشتر ندیده بودمش؛ اما صمیمیت و - چه بگویم؟ هیچ-. شاید در همان چند دقیقه‌ی اول یادم رفت نیاز به استراحت داشتم. نمی‌خواهم زیاده‌روی کنم. خیلی عادی بود. کسی آمده بود. حرف‌هایش شاید حرف‌های عادی و معمولی‌ای بود. اما همان چیزهایی بود که من نیاز داشتم؛ و البته خودم هم نمی‌دانستم به چه چیزی نیاز دارم تا آرام بگیرم.

و وقتی داشت حرف می‌زد، بعد از این همه وقت باز متوجه شدم که چه نیازی دارم که خودم هم یادم رفته بود؛ خیلی وقت بود موعظه نشنیده بودم. او خطابش با من نبود. حرف‌هایش هم انقلابی ایجاد نکرد در من؛‌ اما دست‌کم این را مانند چند بار دیگر به من نشان داد که چیزی که اصلا فکرش را نمی‌کنیم به راحتی می‌تواند به هم‌مان بریزد و چیزی بسازد که فکرش را هم نمی‌کردیم.

شک ندارم که دو ساعت پیش اگر می‌گفتند از چند دقیقه نشستن و حرف زدن با کسی می‌توانم لذت ببرم و آرام بگیرم، نمی‌توانستم باور کنم و در دلم طعنه می‌زدم که «خوشیا!»

  • حسن اجرایی

جلوتر از خدا

جمعه, ۴ مرداد ۱۳۸۷، ۰۲:۵۶ ق.ظ

عادت کرده‌ام حرف نزنم؛ درستش این است که خودم را عادت داده‌ام به حرف نزدن. خودم را راضی کرده‌ام ادای کرها را در بیاورم؛ شاید هم ادای بی‌شعورها. که نمی‌توانند تشخیص بدهند چه حرفی را باید جواب بدهند و چه حرفی را باید بی جواب بگذارند.

خیلی وقت است خودم را راضی کرده‌ام که سرم به کار خودم باشد و برایم هم مهم نباشد که چه کسی چه فکری می‌کند و چه حرفی پشت سرم می‌زند. حتی اگر مطمئن هم باشم که X حرف می‌زند که جواب بشنود، حرف نمی‌زنم؛ چون او اگر هم بخواهد جواب بشنود، جواب خواستن او جز خودخواهی چیزی نیست. دوست دارم این حق را داشته باشم که هر وقت بخواهم حرف بزنم و هر وقت نخواهم ساکت بمانم.

یک امای بزرگ البته وجود دارد؛ و آن این است که در دودینگ هاوس هر حرفی بود می‌زنم. اولین حرف از این دست اینکه بعضی‌ها که می‌شناسم؛ کسانی را که ادعاهای زیادی در باب دوست داشتن می‌کنند و چه خطابه‌ها که نثار نمی‌کنند؛ اما همه‌ی دوست داشتن‌شان، سه پارامتر است؛ خودخواهی و بی انصافی و بی رحمی. خنده‌ی تو را برای آن دوست دارند که شادشان می‌کند، نه این‌که خنده‌ات چون شادشان می‌کند دوستش دارند. اگر یک لحظه آنی نباشی که می‌خواهند بدترین قضاوت‌ها را درباره‌ات می‌کنند؛ آن هم با بی انصافی تمام، و باز حرف از دوست داشتن می‌زنند البته.

نمی‌توانم بفهمم چگونه دوست داشتن می‌تواند بهانه قرار گیرد، و توجیه باشد برای یک کار اشتباه. نمی‌توانم درک کنم چگونه کسی می‌تواند ادعای دوست داشتن کند و از آن سو در ریزترین و جزیی‌ترین و حساس‌ترین مسائل زندگی خصوصی‌ات سرک بکشد؛ و بعد هم توجیه کند که «دوستش دارم»‌ و «لازم دیدم».

سخت‌ترین لحظه‌های زندگی وقتی است که احساس کنی کسی که خدا نیست، از تو انتظار دارد عقلت را، احساست را و همه‌ی سلیقه‌هایت را هم حتی کنار بگذاری و همان باشی که او می‌خواهد. البته خدا هم هیچ‌گاه این‌قدر پا را از حکمت بیرون نمی‌گذارد و نگذاشته، که بخواهد خودش را هر جور شده به بندگانش قالب کند. فکر می‌کنم خدا به اندازه‌ای زیبا و خواستنی هست که نیازی به این بچه‌بازی‌ها نداشته باشد.

بعضی‌ها خدا هم نیستند، اما از خدا هم می‌خواهند جلو بزنند. خدایا! خودت رحم کن.

● یک پیشنهاد

|دودینگ هاوس را با گودر بخوانید|

  • حسن اجرایی

«از نو»یی وجود ندارد

پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۳۸۷، ۱۲:۳۶ ب.ظ

می‌گفت اگر برگردد به روزهای اول، می‌نشیند فقط درس می‌خواند. ساکت بودم. داشتم به این فکر می‌کردم که این کسی که من می‌بینم، آدم بی‌اراده‌ای نیست؛ بازیگوش و تنبل هم نیست. داشتم فکر می‌کردم چه چیزی باعث شده بعد از این همه سال تازه با این لحن حرف بزند و این‌چنین حسرت بخورد.

بی اختیار گفتم شما مختار نیستید هر جور خواستید زندگی کنید. گفتم جوری حرف نزنید که انگار همه چیز منتظر تصمیم شماست؛ که اگر می‌خواستید بنشینید و درس بخوانید چیزی غیر از این بشود که امروز شده است.

به خودم که نگاه می‌کنم، می‌بینم چیزی برای دلم ندارد این زندگی. همه‌ی آن‌چه روزگاری اندک دلبستگی‌ای بهشان داشتم، اینک از آن ِ من نیست. هر روز و هفته و ماه و سالی که گذشته است، بر حجم محرومیتم از آن‌ چه روزگاری دل‌خوشی‌ام بوده افزوده شده است.

من البته دل‌خوشی‌های زیادی نداشته‌ام هیچ‌گاه. شاید همین هم جای شکرگزاری داشته باشد؛ که دست کم احساس نکنم چیزهای زیادی از دست داده‌ام.

هر چه جلوتر می‌روم،‌ از دغدغه‌ها و سلیقه‌ها و خواسته‌ها و خودخواهی‌های خودم دورتر می‌شوم. شده‌ام آدمی که فقط دارد زندگی می‌کند. فقط دارد روزها را یکی یکی از سر خودش باز می‌کند. آدمی که همه‌ی آرزوها و روزهای خودش را از دست داده است.

نمی‌توانم بگویم اگر بگویند «از نو»، چه تغییری خواهد کرد روز و روزگارم.

  • حسن اجرایی

قانون ِ بایگانی شده

سه شنبه, ۱ مرداد ۱۳۸۷، ۰۱:۴۱ ق.ظ

چیزی که فراوان است قانون؛ از همه نوع و همه رقم. تا دل‌مان و دل‌تان بخواهد نماینده‌های زحمت‌کش مجلس شورای اسلامی نشسته‌اند با زحمت‌های طاقت‌فرسا قانون ساخته‌اند و شورای نگهبان هم آن‌ها را فیلتر کرده است و خدا را هزار مرتبه شکر کلی قانون داریم.

چند سال از جمهوری اسلامی گذشته است؟ چرا هنوز گاه می‌بینیم مدیران دولتی و حتی حاکمیتی با روش‌های انقلابی تصمیم‌گیری می‌کنند. فکر می‌کنم بی‌نهایت نمونه بتوان ردیف کرد از تصمیم‌ها و عملکردهای انقلابی مسئولان که بدون توجه به قانون انجام شده است و به جای پیش بردن جامعه به سوی ثبات، آن را با بحران‌ها و عدم‌ تعادل‌های سازمان‌یافته مواجه کرده است.

نمونه‌های خنده‌دار و چندش‌آوری می‌توان آورد تا ثابت کرد پس از این همه سال از تاسیس جمهوری، هنوز شرایطی حاکم نشده است که قانون دست‌کم برتری نسبی یافته باشد و بتوان گفت جمهوری اسلامی توانسته مناسبات خود را برپایه قانون بسازد.

در سال‌های ریاست جمهوری سید محمد خاتمی، فراوان دیدیم که کسانی با اعتماد به نفس فراوان، دست به خرابکاری و بر هم زدن جلسه‌های سخنرانی تئوری‌پردازان و فعالان سیاسی جبهه اصلاحات می‌زدند و هیچ کسی هم نمی‌توانست جلوشان را بگیرد.

آن‌چه به وضوح می‌توان دید، ناتوانی مشهود نهادهای قانونی در اجرای وظایف خود است. و به علاوه، اقدامات فراقانونی برای رسیدن به خواسته‌های غیرقانونی! نیازی به مثال نیست. دولت، خیلی راحت فلان خبرگزاری را توقیف می‌کند، فلان روزنامه را می‌بندد، فلان سایت را تخته می‌کند، هیچ کس هم نمی‌تواند حرفی بزند؛ و اصولا حرف زدن در این موارد چیزی جز سبک کردن خود نیست! قوه قضاییه کاملا سلیقه‌ای با قانون برخورد می‌کند، حتی درباره‌ی احکام و دستورات مستقیم رهبری، و ایضا بقیه نهادها و دستگاه‌ها.

نهادهای نظارتی، از خاموش‌ترین و بی‌مصرف‌ترین نهادهای موجود در جمهوری اسلامی هستند؛ البته نه از نظر مونیتور کردن مردم و شخصیت‌های خصوصی! که از این لحاظ سیستم‌های پیشرفته‌ای وجود دارد! اما از بُعد نظارت بر نهادهای حاکمیتی، تقریبا هیچ نهاد مقتدر و با عُرضه‌ای وجود ندارد.

دهه‌ی چهارم عمر جمهوری اسلامی، دهه‌ی بحران نظارت بر نهادهای حاکمیتی و محور شدن نسبی قانون بر مجموعه‌ی مناسبات حاکمیتی خواهد بود؛ گرچه هنوز نشانه‌های مناسبی از شروع دغدغه‌های جدی در این زمینه به وجود نیامده است.

  • حسن اجرایی