سلام

آخرین مطالب

۲۰ مطلب در دی ۱۳۸۹ ثبت شده است

بی‌همسایه‌ها

دوشنبه, ۱۳ دی ۱۳۸۹، ۰۱:۳۷ ب.ظ

خیلی تحملش کردم. خودش و نویسنده‌اش خیلی برایم محترم بود که توانستم تا صفحهٔ 120 بخوانمش. همسایه‌ها را دیشب کنار گذاشتم. نه که داستان بدی باشد یا خواندنش سخت باشد یا همچه دلیل‌هایی؛ نه. مشکل جای دیگری بود و هست. برای همچو منی که هنر داستان‌نویسی و قصه‌گویی «احمد محمود» را در «مدار صفر درجه» و «درخت انجیر معابد» دیده است و ماه‌ها باهاشان زندگی کرده است، سخت است کنار آمدن با «همسایه‌ها»یی که تقریبا متعلق به ذهن و قلم بیست سال پیش‌تر احمد محمود است-البته به نسبت دو رمان دیگر-.

از این گذشته، خیلی وقت است حوصلهٔ رمان و داستان را هم ندارم. دو هفته پیش به سختی توانستم تصمیم بگیرم یک بار دیگر رمان دست بگیرم و بخوانم؛ و دیشب هم به سختی تصمیم گرفتم بگذارمش کنار. فرصت را غنیمت می‌شمارم و از همین تریبون استفاده می‌کنم که بگویم اگر حوصلهٔ خواندن رمان دارید، و اگر به اندازهٔ تنها یک رمان‌خواندن به پایان زندگی‌تان مانده، «درخت انجیر معابد» احمد محمود را از دست ندهید. جان من.

این نوشته به شدت با رمان‌خوان همبسته است.

دوشنبه 13 دی 89

  • حسن اجرایی

دزدکی‌سیب‌خور

پنجشنبه, ۹ دی ۱۳۸۹، ۱۲:۵۰ ب.ظ

داشتم از خانه می‌زدم بیرون. در یخچال را باز کردم و یک سیب سرخ -یا قرمز؟ کدومش؟- برداشتم و شستم. در را بستم و آمدم بیرون. می‌خواستم سیب را توی راه بخورم. باید حواسم را جمع می‌کردم که کسی هم نبیند! از در خانه تا صفاییه وقت داشتم سیب را تمام کنم. یک گاز زدم. دهنم پر شده بود. زنی از روبه‌رو می‌آمد. نفس کشیدن از بینی برایم سخت است. با دهن پر هم که نمی‌شود نفس کشید! چاره‌ای نبود جز اینکه تا گذشتن از آن خانم دهنم را ببندم. سیب را دوباره گاز می‌زدم و سیب را با دستم می‌بردم توی جیب کاپشن و اگر کسی از روبه‌رو نمی‌آمد می‌جویدم.

شلوغ بود. نتوانستم سیب را تمام کنم. باید سوار اتوبوس می‌شدم. سیب گاززده -سلام آقای سعید کمالی!- را گذاشتم توی جیب کاپشن و ایستادم وسط اتوبوس. با صدای «پیس پیس» متوجه شدم که یکی از صندلی‌ها خالی است. باید می‌نشستم. می‌دانستم اگر بنشینم روی صندلی، جیبم از خیسی سیب گاززدهٔ توش خیس می‌شود ولی به حکم ادب چاره‌ای نبود. نشستم.

پنج‌شنبه 9 دی 89

  • حسن اجرایی

نمی‌دونی که

چهارشنبه, ۸ دی ۱۳۸۹، ۰۱:۳۹ ب.ظ

روزنامه‌های آنها گرافیک خوب و چشم‌نواز داشت. کاغذ خوب و با کیفیت داشت. روزنامه‌های آنها رنگی یا حتی تمام‌رنگی بود. اما روزنامهٔ ما نه رنگی بود و نه گرافیک چشم‌نواز داشت. چه ذوقی داشتیم روزی که -شاید سال 83 بود- کیهان دستی به صفحه‌هایش کشید و کنار بخش‌های اصلی و ستون‌هایش یک لوگوی کوچک گذاشت.

چهارشنبه ۸ دی ۸۹

  • حسن اجرایی

برای مریم

دوشنبه, ۶ دی ۱۳۸۹، ۰۱:۳۷ ب.ظ
سلام. دو تا پیدا کردم فعلا. یکی‌ش اینه که اسمش «چراغ خاموش»ه؛ اون‌یکی هم اینه که اسمش «دفتری برای سعید»ه. ببین هر دو تا رو، اگه خوب بود که چه خوب؛ اگه خوب نبود بگو بهم. :)
  • حسن اجرایی

از اون لحاظ

دوشنبه, ۶ دی ۱۳۸۹، ۱۲:۲۷ ب.ظ

همیشه حرص می‌خوردم از اینکه چرا رضا امیرخانی این همه دربارهٔ آثارش حرف می‌زند و چیز می‌نویسد و اینجا و آنجا اظهارنظر می‌کند. انگار نویسنده هنوز آثارش را نیازمند تکمیل و تفسیر می‌داند و می‌ترسد فرزند تازه‌زاده‌اش نتواند روی پای خودش بایستد. حالا البته خیلی وقت است که دیگر نیازی به حرص خوردن نیست. چون هم امیرخانی از آن اسطوره‌ای که توی ذهنم بود فاصله گرفته است و هم کسان دیگری پیدا شده‌اند و پشت سر هم با این رسانه ‌و آن رسانه دربارهٔ اثرشان صحبت می‌کنند و رپرتاژ می‌دهند که آدم یادش می‌رود امیرخانی هم یک زمانی همچه کاری می‌کرده.

اینکه گفتم امیرخانی از آن اسطوره‌ای که توی ذهنم بود فاصله گرفته، ذم امیرخانی  و هنرش نیست البته؛ بیشتر ذم دختر درون چهارده سالهٔ خودم است که فکر می‌کرد امیرخانی یه چیزیه تو مایه‌های فردوسی و حافظ زمانه یا بیشتر حتی. حالا بگو فردوسی و حافظ که شاعر بودن. از اون لحاظ منظورمه.

آها. این را اگر نگویم دق می‌کنم! این چند خط را می‌خواستم دربارهٔ آثاری از جمله اخراجی‌ها، یوسف پیامبر و ایضا مختارنامه و سازندگانشان بنویسم که چسبیده‌اند به آثارشان و بیشتر از اینکه آثارشان دیده شود خودشان دیده می‌شوند؛ البته مختارنامه از این حیث تفاوت می‌کند چون سازندگان فیلم نیستند که اصرار دارند دربارهٔ فیلمشان صحبت کنند بلکه انگار صداوسیما انگیزهٔ بالایی برای تفسیرهای کنارخیابانی از این سریال دارد و به تاثیر هنری اثر راضی نیست.

دوشنبه 6 دی 89

  • حسن اجرایی

باور کن

يكشنبه, ۵ دی ۱۳۸۹، ۰۲:۲۹ ب.ظ

خیلی وقت است جوراب ارزان نمی‌خرم. یک مغازه روبروی ایستگاه اتوبوس پاساژ قدس و کنار فرهنگستان هست که جوراب‌های خوبی دارد. دست‌کم سه سال می‌شود که فقط از همان جا جوراب خریده‌ام. وقتی بابت یک جوراب هزار و دویست تومان پول می‌دهی، انتظار زیادی نیست که 4 ماه کار کند. البته جوراب‌های آن پیرمرد از چهار ماه هم بیشتر کار می‌کند حتی. خیلی وقت است از او هم نخریده‌ام.

دیروز دیدم جورابم سوراخ شده. برای اولین بار دلم شکست. پولی بابت جورابم نداده‌ام که فکر کنی با خودم حساب کرده‌ام چرا به این زودی سوراخ شد این پس. اما برای اولین بار به یک جوراب دل بسته بودم و انتظار نداشتم هیچ‌وقت هیچ‌وقت خراب یا پاره بشود یا از رنگ و رو بیفتد. می‌دانم انتظار زیادی است؛ اما دل است دیگر؛ تا دیروز به ذهنم هم خطور نکرده بود که ممکن است این جوراب هم مثل جوراب‌های دیگر بخواهد پاره بشود.

البته جای نگرانی نیست. سه تا از اینها هدیه گرفته‌ام و تازه می‌توانم همان جوراب سوراخ شده را هم با سوزن‌نخ اصلاح کنم.

یکشنبه 5 دی 89

  • حسن اجرایی

وقتی رفتی

يكشنبه, ۵ دی ۱۳۸۹، ۰۲:۰۶ ب.ظ
نترسیدی عشق هم با تو برود؟
یکشنبه 5 دی 89
  • حسن اجرایی

گریهٔ روز اول

شنبه, ۴ دی ۱۳۸۹، ۰۱:۴۴ ب.ظ

اولین بار آنقدر تعجب‌آور و تکان‌دهنده بود برایم که نمی‌دانستم شوخی است یا جدی. بعد که مطمئن شدم جدی است، گفتم لابد این یکی استثناست و همه که نمی‌شه اینجوری باشن آخه. اما بعد دیدم نه از این خبرا هم نیست، انگار فقط من و همکلاسی‌هام بودیم که وقتی رفتیم روی نیمکت‌های کلاس اول نشستیم، گریه‌زاری راه ننداختیم و مامانامون پشت در کلاس منتظرمون نبودن.

حالا واقعا همه گریهٔ روز اول مدرسه را تجربه کرده‌اند؟ یعنی اگر من بگویم در تمام طول تحصیل همچه چیزی نشنیده بودم و همین چند سال اخیر آن‌هم با خواندن وبلاگ‌ها از این قضیه باخبر شده‌ام که بچه‌ها وقتی می‌رفته‌اند کلاس اول گریه‌زاری راه می‌انداخته‌اند خیلی عجیب است؟ بعد انگار باید به حافظه‌ام شک کنم حتی. بعد احیانا جرم نیست گریه نکردن در روز اول مدرسه؟ :D

شنبه 4 آذر 89

  • حسن اجرایی

چند کلمه از کتاب

جمعه, ۳ دی ۱۳۸۹، ۰۷:۴۲ ب.ظ

نوع بشر از طریق دست به دست شدن قدرت و افتادن قدرت به دست آدم‌های بی‌قدرت سابق نجات نخواهد یافت، زیرا درست در همان روزی که قدرت به دست آن‌ها می‌افتد معصومیتشان از بین می‌رود. درست از همان لحظه، آن‌ها هم به این وحشت می‌افتند که مبادا قدرت استحکام پیدانکرده‌شان از دست برود، رؤیاها و نقشه‌های تحقق نیافته‌شان نقش بر آب شود، و در نتیجه دستانشان را به خون می‌آلایند و تخم وحشت می‌پراکنند، و سرانجام از این بادی که می‌کارند همان توفان را می‌دروند.

آن‌ها نمی‌توانند از این وحشت بگریزند. آن‌ها در وحشت انتقام خواهند زیست، از وحشت از آن‌که دوباره به همان گذشته‌شان پرتاب شوند، و از کارهایی که خودشان کرده‌اند به وحشت خواهند افتاد.

قدرت ترکیب شده با وحشت منجر به جنون می‌شود. قدرتِ آن بی‌قدرت‌های سابق غالبا سبعانه‌تر از قدرت آن‌هایی است که از قدرت ساقط شده‌اند، چون اگر چه اینان اکنون زمام حکومت را به دست گرفته‌اند، باز همچنان ترس و وحشت در دلشان لانه دارد.

روح پراگ. صفحهٔ 124.

چند سطری از خوابگرد بخوانید دربارهٔ «روح پراگ».

جمعه 3 دی 89

  • حسن اجرایی

شعر بخوان برام

پنجشنبه, ۲ دی ۱۳۸۹، ۱۱:۵۷ ق.ظ

دیشب پیش از آنکه بروم حمام، کتاب‌های روی میز را جمع کردم و رفتم توی اتاق و گذاشتمشان روی کارتنی که توی آن بی‌نظمی تنها جایی است که می‌شود روش چیزی گذاشت و بعد زود پیداش کرد. بعد از حمام آمدم سراغ کتابها تا همسایه‌ها را بردارم و بخوانم. دیدم نیست. عادی بود برام. فکر کردم لابد جای دیگری گذاشته‌ام و یادم نیست. رفتم روی میز را نگاه کردم. اما نبود. آن طرف هال را نگاه کردم که ببینم حامد چه می‌کند. روی مبل لم داده بود و داشت می‌خواندش. یادم آمد که پریشب بهش گفته بودم حتما بخواندش. خب. چاره‌ای نبود جز اینکه بی‌خیال همسایه‌هاخوانی بشوم و بروم ظرف بشویم.

بعد که ظرف‌ها را شستم، امیر آمد و باید شام می‌خوردیم. نشستیم سر سفره که امیر گفت باید برود دوش بگیرد. حامد کتاب را گذاشته بود کنار و آمده بود سر سفره. رفتم کتاب را برداشتم و دیدم گوشی را گذاشته لای کتاب. صفحه 43 بود اگر اشتباه نکنم. خودم تا صفحه 110 خوانده‌ام. نشستم کنار سفره و از همان صفحه 43 خواندم و حامد هم گوش می‌کرد. همین‌طور که داشتم می‌خواندم، یاد چهارشنبه‌شب‌هایی افتادم که شعر می‌خواندیم با هم. خیلی وقت بود لذت خواندن بلند شعر یا هر چیز دیگری را نچشیده بودم. دلم می‌خواست امیر آنقدر طول بدهد که کلی صفحه بخوانم. پس تا برنامهٔ بعد!

پنجشنبه 2 دی 89

  • حسن اجرایی