سلام

آخرین مطالب

۱۰ مطلب در خرداد ۱۳۸۹ ثبت شده است

پایان - مرگ بر استکبار

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۸۹، ۰۳:۱۰ ق.ظ

شش ماه پیش بود. هر دو وبلاگ‌ام -دودینگ‌هاوس.وردپرس.کام و دودینگ‌هاوس.کام- را در سایت ساماندهی ثبت کردم. با نام واقعی و نشانی واقعی و شماره تلفن و هر چیز دیگری که می‌خواست. همین کار کافی بود برای اینکه توهم کنم تنها در صورتی وبلاگ‌ام فیلتر می‌شود که مرتکب یکی از مصادیق مادهٔ 21 قانون جرایم رایانه‌ای شده باشم. توهم بچه‌گانه‌ای بود. من به قانون شما پای‌بند بودم؛ شما به قانون خودتان دهن‌کجی می‌کنید.

گلیم ما کجاست بالاخره قربان؟
حضرت فیلترینگ! کمیتهٔ بسیار مهم فیلترینگ! کاش آن‌قدر شجاعت و جسارت داشتید که بی هیچ ملاحظه‌ای، یک سایت اطلاع‌رسانی داشتید، و همهٔ دلایل مخفی و غیرمخفی‌تان را اعلام می‌کردید، تا همه می‌دانستیم فیلتر کردن سرتاسری وردپرس، بیش از آنکه متکی به قانون باشد، متکی به تصمیم است. در آن صورت، دست‌کم اعتماد آنهایی که به مسئولیت‌اندیشی و ایمان‌تان باور دارند را از دست نمی‌دادید. کاش دست‌کم اعتماد دوستان و هم‌فکران‌تان برای‌تان ذره‌ای اهمیت داشت.

[caption id="attachment_693" align="alignleft" width="240" caption="مشترک گرامی شوید؛ پیش از آنکه..."][/caption]

سایت‌های خبری معتدل و قانون‌گرا را فیلتر کنید، وبلاگ‌های «خودی» را فیلتر کنید، آهستان را فیلتر کنید، اصلا همهٔ اینترنت را فیلتر کنید. اعتراض‌ای نداریم. تنها اعتراض‌مان این است که چرا نمی‌گویید. چرا در غاری خزیده‌اید و معلوم نیست کارتان به چه کسی سود می‌رساند و به چه کسی ضرر. وردپرس فدای سرتان؛ فقط اعلام کنید، تا بدانیم هیچ امیدی به آزاد شدن‌اش نیست و فکری به حال خودمان بکنیم.

دوست و دشمن هم سرتان نمی‌شود
آن اوایل فکر می‌کردم با «صدای مخالف» مشکل دارید، اما این روزها می‌بینیم شما با هیچ چیزی مشکل ندارید. انگار دارید تمرین تیراندازی می‌کنید. انگار نشسته‌اید توی همان غار، و از داخل غار تاریک، تیر می‌اندازید و لابد توکل بر خدا کرده‌اید. از غار اگر بیایید بیرون، راضی نمی‌شوید به اینکه هم خرچنگ‌زاده فیلتر باشد و هم آهستان و هم مریم‌نوشت و هم دودینگ‌هاوس و هم رادیو فردا. خدا مرا ببخشد اگر  این حرف‌ام لغزش از کلام حق باشد اما مطمئن‌اید یک معصوم زنده در میان صاحبان وبلاگ‌هایی که فیلتر کرده‌اید نیست؟

اینترنت = فیلترشکن
چنان افراط کرده‌اید، و چنان تیرهای‌تان را بر هر صفحهٔ سیاه و سفیدی آوار کرده‌اید که «فیلترشکن» کلمهٔ سیاهی نیست امروز. این ظلم‌ای است که شما روا داشته‌اید. ظلم کمی نیست. امروز شاید ساعت‌ها وقت و هزینه از من و شما و هر کس دیگر تلف کند اگر بخواهیم کسی را پیدا کنیم که وبلاگ‌نویس باشد و از فیلترشکن استفاده نکرده باشد؛ یا حتی با اینترنت سر و کار داشته باشد و با فیلترشکن دم‌خور نباشد. فیلترشکن چیز بدی است؟ وی‌پی‌ان بد است؟ قبح این بدها را شما با افراط‌های‌تان ریخته‌اید. چه خوب گفته‌اند افراط بنویس؛ تفریط بخوان.

تقاضا از شما، ذلت محض است
امروز رجوع به شما برای شنیدن علت فیلتر شدن یک وبلاگ و تقاضا برای رفع فیلترینگ، تفاوتی با رجوع به ظالم و جائر ندارد. رفتار شما، از واضح‌ترین و غیرقابل انکارترین مصادیق استکبار ابلیسی و تکبر فرعونی است. شما صلاحیت ندارید. صلاحیت اعتراض شنیدن هم ندارید؛ شما که حضور صداهای مخالف که هیچ، حتی حضور موافقان و هواداران خودتان را هم نمی‌توانید تحمل کنید؛ شما که نه قدرشناس‌اید و نه هوشمند؛ شما که همهٔ انجام وظیفه‌تان در بستن و بستن و بستن خلاصه شده؛ حتی چشم و گوش خودتان را هم بسته‌اید. شده‌اید کارخانهٔ پنبه‌سازی. صد رحمت به دوران جاهلیت.

پایان دودینگ‌هاوس
آقای کمیتهٔ فیلترینگ! این وبلاگ ارزش‌ای ندارد؛ دست‌کم در برابر خیل وبلاگ‌ها و سایت‌های آگاهی‌بخش و روشن‌اندیشی که فیلتر کرده‌اید و خیل صداهایی که خفه کرده‌اید، مانند موری است در میانهٔ لشکری. اینجا دیگر حرفی گفته نخواهد شد و کلمه‌ای نوشته نخواهد شد. اینجا خانه‌ای بود برای حرف‌های سادهٔ من؛ که به پای اعجوبگی شما ذبح می‌شود. وبلاگستان فارسی از پی‌آمدهای غارنشینی شما به تنگ آمده است اما برای‌تان کف می‌زند. تماشای شما، ملال‌انگیزترین روزهای ما را بارانی می‌کند. اینجا هم فدای یک لحظه پیادگی شما. تیراندازی از درون غار تاریک، نوش جان. روزگار به کام.

  • حسن اجرایی

سلام آقای فیلترینگ هوشمند خوب

پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۸۹، ۱۲:۳۰ ق.ظ

روراست باشید. قیف را برگردانید. این قیف به کار شما نمی‌آید. بیش از این خودتان و ما را دردسر ندهید. البته نیازی به گفتن من نیست. خودتان می‌دانید. به محاق فرستادن الف تا یای سرویس وردپرس کافی نیست.

قیف را که برگردانید، خیال‌تان تا حدودی راحت‌تر می‌شود. اصلا تازه می‌شود مثل صدور گواهینامهٔ رانندگی. می‌نشینید و تنها برای آنها که صلاحیت هوا کردن سایت و وبلاگ دارند، گواهینامه صادر می‌کنید و همه چیز خوب می‌شود.

باور کنید جدی می‌گویم. در آن صورت خیال ما هم راحت‌تر می‌شود. دست‌کم می‌دانیم با خودتان روراست‌اید و می‌دانید چه می‌کنید و به کاری که می‌کنید افتخار می‌کنید و نیازی به لاپوشانی ندارید. دست‌کم می‌دانیم که آن‌قدر قوی هستید، و آن‌قدر قوت استدلال دارید که بیایید کار درست‌تان را در رسانه‌های رسمی اعلام کنید.

من برای این همه زحمت‌ای که می‌کشید، و برای این همه پول‌ای که از جیب بیت‌المال مسلمین و مومنین خرج سامانهٔ فیلترینگ می‌کنید تاسف می‌خورم که امروز فیلتر شدن، و سانسور شدن، افتخارآمیز شده است. تاسف می‌خورم که حتی قدر مجیزگویان و هواداران را هم نمی‌دانید و همه را به چوب دشمنی می‌رانید.

تاسف می‌خورم که فیلتر شدن وبلاگ‌ام، آزارم نمی‌دهد، ناراحت‌ام نمی‌کند، و به‌تان فحش نمی‌دهم اگر بدانم به ناحق، کاملا غیراخلاقی، غیردینی، غیرقانونی و غیرانسانی، حق‌ای از من سلب کرده‌اید که بر اساس قانون و دین و اخلاق و انسانیت، مستحق‌ام به آن.

تعجب نمی‌کنم از کار شما. اعتراض هم نمی‌کنم. پیشنهاد می‌دهم. قیف را برگردانید. به آقای فیلترینگ‌تان بگویید همهٔ سایت‌ها را فیلتر کند، بعد لیست سایت‌های خوب را به‌ش بدهید و به‌ش بگویید اجازه بدهد اینها دیده شوند. از سر همهٔ تقصیرات‌تان می‌گذرم، و از حق‌هایی که -احتمالا- از من پای‌مال کرده‌اید نیز می‌گذرم در آن صورت؛ تنها یک بار صداقت نشان دهید.

  • حسن اجرایی

این روزها بهتر است

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۸۹، ۰۲:۵۲ ق.ظ

تفاوتی نمی‌کرد چه بگویی و چه نگویی و چه بخواهی و چه نخواهی. هر چه می‌گفتی همان بود و هر چه می‌خواستی همان. برایم تفاوت نمی‌کرد چرا و چه‌گونه و چه‌قدر. تو مهم بودی. مهم تو بودی. مهم این بود که تو خواسته‌ای و تو گفته‌ای و دلیل و استدلال و حرف دیگری نمی‌ماند.

همه چیز خوب بود. البته این روزها هم خوب است، شاید اصلا آن روزها بد بود. همه چیز همان جور بود، تا اینکه یک بار، و تنها یک بار دیدم توی پستوی خانه‌ات گنجشکی به قفس سپرده‌ای؛ آن‌هم تنها. همان یک بار و همان یک دیدن و همان یک کار تو، کافی بود برای سوختن جنگل بی‌کرانی که ساخته بودی.

و من مانده‌ام تو که توانسته‌ای چنین کاری بکنی، چه‌گونه من توانسته‌ام، و می‌توانستم تا پیش از آن روز، هر چه از توست شیرین ببینم و خواستنی. و مانده‌ام چرا شنیده‌هایم از دیگران را به هیچ می‌گرفتم و هر چه از تو بود و هر چه نشانی از تو داشت،‌ زیبا بود؛ تویی که می‌توانستی و می‌توانی گنجشکی را اسیر پستوی خانه‌ات کنی.

  • حسن اجرایی

من تعهد دارم

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۸۹، ۰۴:۲۹ ب.ظ

البته همهٔ استادها -تا جایی که یادم مانده- شیوه‌شان همین بود همیشه؛ اما بیشتر استادهای باتجربه و پرسابقه چنان بودند که فراوان پیش می‌آمد در یک ساعت، سه بار با خودمان بگوییم «آره! نظریهٔ اینا درست‌تره».

استاد در یک موضوع خاص شروع می‌کرد به تقریر و توضیح و بیان دلایل نظریهٔ یک گروه یا یک شخص. بعد از چند جمله، همه سر می‌تکاندند و با حرکات چهره و چشم و غیره تایید می‌کردند که «اصلا درست‌ترین نظریه همین‌ه» و بقیه سرشان نمی‌شده که مخالفت کرده‌اند. تقریر نظریه تمام می‌شد و استاد وارد نقد آن می‌شد. پس از چند جمله، همه متوجه اشتباه فاحش خودشان می‌شدند و به این نتیجه می‌رسیدند که «آخه اینم شد حرف!؟».

استادی هم داشتیم که همین الان یادم آمد. «شیعه در اسلام» مرحوم علامه طباطبایی را تدریس می‌کرد. جوانی تازه‌کار بود. از آنها که از همین درس‌های -به قول ما- جنبی شروع می‌کنند برای کسب تجربهٔ تدریس. سر کلاس، فراوان پیش می‌آمد که کسی چیزی بپرسد و اشکالی به آنچه در کتاب آمده بکند و استاد محترم تمام تلاش خودش را بکند تا هر جور شده دفاع کند از آنچه در کتاب آمده. حتی چند بار که در تنگ‌نا گرفتار آمد، تصریح کرد که من تعهد دارم به تدریس این کتاب، و دفاع از نظریات علامه در این کتاب.

  • حسن اجرایی

به داغیِ تجربه کردن

سه شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۸۹، ۰۳:۴۶ ب.ظ

با خودت می‌گویی تنها تویی که دچار این بحران شده‌ای، یا افتاده‌ای میان این حال و روز. با خودت می‌گویی مگر امکان دارد کس دیگری هم باشد که همچه روزگاری را از سر گذرانده باشد یا بتواند مرا درک کند. می‌نشینی پای حرف‌های کسی. در کمتر از نیم ساعت می‌فهمی از این خبرها هم نیست و تنها تو نیستی که همین درد دارد بیچاره‌ات می‌کند.

اگر تا پیش از این، از درد به خودت می‌پیچیده‌ای و ترس تمام وجودت را گرفته بوده که نکند درد نابودت کند، چند دقیقه بعد آرام می‌شوی. چنان آرام می‌شوی که پشیمان می‌شوی و دوست نداری درد و بیچارگی‌ات بی‌ارزش شود. حتما هم لازم نیست بنشینی پای درددل کسی، یا کسی پای درددل تو بنشیند. خیلی وقت‌ها خواندن یک نوشتهٔ وبلاگی چند سطری همین کار را می‌کند.

در چند هفتهٔ اخیر، بارها این حس را تجربه کرده‌ام. و بارها آرام شده‌ام. البته بیشتر با خواندن رمان و داستان. باید خدا را شکر کنیم که از رویارویی با خیلی از تجربه‌های تلخ و دردناک و نابودکننده بی‌نیاز می‌شویم با خواندن نوشته‌ها و رمان‌ها و داستان‌هایی که البته حتی لازم نیست نویسنده‌شان هم کامل تجربه‌شان کرده باشد.

«مزرعهٔ حیوانات» جورج اورْوِل را که خواندم، چنان آرامشی گرفتم که خیلی از دغدغه‌های ذهنی‌ام که دست‌کم در یک سال اخیر فراوان آزارم داده بودند و به مرز بیچارگی نزدیکم کرده بودند را فراموش کردم. «مزرعهٔ حیوانات» از آن کتاب‌هایی است که آرزو کردم کاش ده سال پیش خوانده بودم. کتاب بعدی، «1984» بود؛ از همین نویسنده. گرچه تاثیر و برجستگی داستان قبلی را نداشت، اما باز هم بسیاری دغدغه‌ها را فرو ریخت و خیال‌ام را راحت کرد که تنها نبوده و نیستیم و دنیا به آخر نمی‌رسد با چیزهایی که می‌بینیم و دیده‌ایم و شنیده‌ایم.

البته شاید نتوان هر کتاب و رمان و داستانی را از این نگاه تحلیل کرد. اما «خاله‌بازی» بلقیس سلیمانی نیز که چند روز پیش تمام‌اش کردم، حس داغی و زنده بودن یک تجربه و چشاندن آن را توانست به‌م منتقل کند. تجربه‌ای که حتی اگر قرار نباشد هیچ‌گاه با آن روبه‌رو باشم، اما همین بس که دست‌کم از یک جنبه به درک درست‌تری از آن رسیده‌ام.

  • حسن اجرایی

خجالت

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۸۹، ۰۲:۲۹ ق.ظ

در این یک سال یاد گرفته‌ام از هیچ کسی هیچ انتظاری نداشته باشم و هیچ کسی را به خاطر گفته و نگفته و سکوت و فریادی سرزنش نکنم. یاد گرفته‌ام تنها تماشا کنم و همیشه به خودم یادآوری کنم از هیچ انسانی قرار نیست به ساز من برقصد.

آنچه همین چند روز پیش در مراسم ارتحال امام رخ داد، و حجت‌الاسلام سیدحسن خمینی را وادار به قطع سخنرانی‌اش کرد، واکنش‌های فراوان، جذاب، عبرت‌انگیز، و گاه تاثرآوری انگیخت. واکنش‌هایی که هر کدام، نشانهٔ رفتار سیاسی گروه‌ها، قبایل و افراد مختلف است؛ و در بیشتر موارد قابل حدس زدن.

اما آنچه بهانهٔ این نوشته است، واکنش عجولانه و غیرمدبرانهٔ علی مطهری است. واکنشی که گویی تنها از روی بهانه‌جویی صادر شده و هیچ نشانی از نصیحت و حق‌گویی و مسئولیت‌اندیشی ندارد. بخشی از نوشتهٔ مطهری که به گمان من جز بهانه‌جویی انگیزهٔ دیگری نمی‌توان برای صدور آن یافت چنین است: «حادثه ممانعت از سخنرانی حجت الاسلام سید حسن خمینی در مجلس سالگرد رحلت امام خمینی (ره) یک حادثه تلخ و مخالف آرمان‌های انقلاب اسلامی از جمله آزادی بیان بود و البته یک حادثه از پیش طراحی شده بود که شخص رئیس‌جمهور در آن نقش اساسی داشت و می‌توان گفت از سنخ مناظره انتخاباتی ایشان بود که زمینه فتنه را فراهم کرد.»

نمی‌فهمم چه اصراری است همه دست به ادعاهایی بزنند که معلوم نیست اصلا قابل اثبات هست یا نه؛ و اصلا اگر قابل اثبات هم باشد، چه فایده‌ای دارد گفتن‌شان. نمی‌فهمم  چه فایده‌ای دارد کینه بر کینه افزودن و بهانه بر بهانه چیدن و زخم بر زخم نهادن. علی مطهری حتی اگر از پشت صحنهٔ آنچه گذشته مطلع است، باید پاسخ‌گوی این پرسش باشد که چه فایده‌ای دارد درشت‌گویی‌هایی این‌چنین؟

آیا اینکه «یک حادثه از پیش طراحی شده بود که شخص رئیس‌جمهور در آن نقش اساسی داشت»، متکی بر خبر است یا تحلیل؟ و حتی اگر متکی بر خبر موثق باشد، گفتن‌اش چه فایده‌ای دارد وقتی قابل اثبات نیست،‌ یا دست‌کم هیچ گزاره‌ای در نوشتهٔ علی مطهری برای اثبات‌پذیر جلوه دادن‌اش وجود ندارد؟ تا کی می‌خواهیم موهوم سخن بگوییم و از موهومات هر چه می‌خواهیم درو کنیم و شاد باشیم؟

بی‌اخلاقی و پرده‌دری و تندروی و درشت‌گویی از هر که باشد و در زبان هر که پدیدار شود زشت و زننده و حال‌به‌هم‌زن است؛ چه رسد به کسی که مدعای اخلاق و سیاست اخلاقی و غیره دارد. من تماشاگر ساده‌ای بیش نیستم البته.

  • حسن اجرایی

یک بدیهی فراموش شده

شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۸۹، ۰۳:۰۹ ب.ظ

آدمی‌زاد مسئول است. اول از همه و آخر از همه و همیشه در برابر خدا مسئول است. آدمی‌زاد باید برای کرده‌ها و نکرده‌ها و سکوت‌ها و نگاه‌هایش پاسخگو باشد در برابر خدا. آدمی‌زاد خودش باید پاسخگو باشد. آدمی‌زاد باید تنها و تنها پاسخگو باشد که چرا آن روز آن کار را کرد یا آن روز آن کار را نکرد یا چرا آن روز سکوت کرد یا چرا از آن راه رفت یا نرفت.

آدمی‌زاد نمی‌تواند در پیشگاه خدا به حزب و دسته و گروه و خانواده‌اش استناد کند. باید خودش بتواند بگوید و بداند چرا چنان کرده و چرا چنین نکرده. شاید بنده‌های خدا بپذیرند، اما خدا -تا جایی که من فهمیده‌ام- نمی‌پذیرد که به‌ش جواب بدهی چون آقای حزب و آقای دسته و گروه و غیره گفتند، چنان کردم و چنین نکردم. بله. اگر فرمودهٔ دسته و گروه و غیره، چنان باشد که خودش بتواند بدون استناد به فرموده، پاسخگو باشد، هیچ شکی در درستی آن نیست.

بله البته. معصومین هر چه گفته‌اند، همان است. دست‌کم در برابر خدا کافی است برای پاسخگو بودن. اما کردار و گفتار و سکوت غیرمعصوم، هر که باشد و به هر جا برسد، تنها می‌تواند الگو باشد. الگویی برای بهتر یافتن و بهتر دیدن؛ نه اجازه‌ای برای گذشتن از مرزهای روشن. گاهی البته گفته‌ها و ناگفته‌ها و سکوت‌های کسی، حتی اگر معصوم نباشد، ما را به یقین می‌رساند و در برابر خدا هم معذور می‌شویم، اما ممکن است لازم شود پاسخ بدهیم که چه‌گونه به این گزاره رسیدیم؟ و چرا با گفته و ناگفته و سکوت غیرمعصوم، از مرزهای دین و رفتار معصومین و فقه عبور کرده‌ایم.

ما علاوه بر نیاز به احکام، نیازمند الگو هستیم. الگوهایی برای بهتر شناختن و بهتر دیدن. چاره‌ای نداریم. اما الگوپذیری تفاوت می‌کند با گذشتن از مرزهای روشن فقه و عقل، به بهانهٔ الگوپذیری. اسلام فقاهتی یعنی این. یعنی وقتی من نمی‌توانم احکام اسلام را مستقیم و بی‌واسطه به دست بیاورم، در همان‌هایی که نمی‌توانم،‌ رجوع می‌کنم به آنها که می‌توانند. اما خودم باید تشخیص بدهم اینجا جای کدام حکم است. او می‌گوید نماز صبح وقتی قضاست که احوال آسمان چنان باشد و چنین نباشد، اما من باید احوال آسمان را تشخیص بدهم. و اگر کاری کردم برخلاف آنچه دانسته‌ام، خودم باید بتوانم پاسخگو باشم؛ چرا که الگو تنها راهنما و کمک و مشاور است نه ختم کلام. استثنا هم ندارد این گزاره.

کرده و نکردهٔ برادر مومن، و جمع مومنان هم نمی‌تواند دلیل کامل و پاسخ کاملی در برابر خدا باشد. گرچه می‌تواند شاهد و موید خوبی باشد. اما اینکه بگویی چون فلانی که در ایمان‌اش شکی ندارم، و در خلوص‌اش هم، چنان کرده، پس من هم چنان کردم، پاسخی در خور گفتن به خدا نیست. ما مسئول‌ایم. خودمان مسئول‌ایم. حزب، اجازهٔ پاسخ‌گویی از طرف ما در پیشگاه خدا ندارد. هیچ گروه و دسته و جماعتی که ما در آن عضو بوده‌ایم یا خودمان را عضو آن می‌دانسته‌ایم نیز در پیشگاه خدا کلمه‌ای ندارند برای دفاع از ما. حزب خوب است. خیلی و مفید است؛ اما عضویت در حزب، به شرطی پاسخ‌پذیر است که مرا به گذشتن از مرزهای اسلام وادار نکند.

این نوشته به دعوت برادرانهٔ  درویشی نشسته بر پوست پلنگ نوشته شده.

  • حسن اجرایی

نمی‌توانی بفهمی

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۸۹، ۱۲:۵۱ ق.ظ

تو یک لحظه هم نمی‌توانی خودت را بگذاری جای من. نمی‌توانی. نه که نخواهی اما نمی‌توانی. تو نمی‌دانی چه دردناک و کُشنده است. هر بار که نی را از کوله‌ام بیرون می‌کشم، چنان دردی تمام وجودم را می‌سوزاند که گویی لشکری از اسب‌های تازی تمام تن‌ام را با سم‌های‌شان می‌نوازند.

نی را برمی‌دارم. باید نی بزنم و خوب گلّه‌ام را تماشا کنم. باید گوسفندهایم را وقت شنیدن نی ببینم تا خوب بشناسم‌شان. تا هر روز که باید یکی از گوسفندهایم را به قصاب بدهم، اشتباه نکنم. تو نمی‌دانی چه دردناک است وقتی ببینی بعضی از گوسفندهایت بهتر از گوسفندهای دیگرت به نی زدن‌ات واکنش می‌دهند. تلخ‌تر از آن، اینکه باید همان‌ها را بدهی به قصاب.

تلخ‌تر و دردناک‌تر از این هم هست. و باز هم تو نمی‌توانی بفهمی. نمی‌توانی بفهمی چه تلخ است از هزار گوسفندی که داری، تازگی متوجه شده باشی بعضی‌هاشان چشمان زیباتری دارند و اصلا حرکات‌شان هم تفاوت می‌کند با بقیه. حالا نه که خیلی هم زیاد باشند. سرجمع به پنجاه هم نرسیده‌اند. اما خیلی کُشنده است که همین‌ها را باید اول از همه بدهم به قصاب.

  • حسن اجرایی

خواندن امام، واسطه نمی‌خواهد

شنبه, ۸ خرداد ۱۳۸۹، ۰۱:۰۵ ق.ظ

امام خمینی رحمةالله علیه را از نزدیک ندیده‌ام؛ چیزی هم از روزهای زندگی ایشان یادم نمی‌آید؛ اینچنین‌اند بسیاری از هم‌نسلان من. هابیل البته امام را از نزدیک دیده و خواسته دربارهٔ خاطره‌های‌مان از او بنویسیم. به احترام دعوت بزرگوارانهٔ «نسیم حیات»، و محبت «یک فنجان فکر»، آنچه فکر می‌کنم چند نسل اخیر از امام آموخته‌اند را در این چند سطر می‌نویسم.

[caption id="attachment_629" align="alignleft" width="216" caption="مسیح بود. فراوان مُرده زنده کرد."]مسیح بود. میلیون‌ها مُرده را زنده کرد.[/caption]

1- سیدروح‌الله موسوی خمینی، حقیقتا «مجدِّد اسلام» است. بی‌غلو، امام خمینی رحمةالله علیه، یک جامعهٔ مُرده و خمود و جمودزده را با اتکا به اسلام زنده کرد؛ جامعه‌ای که هر از چندی صدایی از آن بلند می‌شد و با هزار بهانه به خاموشی می‌نشست و اگر خود خاموش نمی‌شد، با سرنیزه خفه می‌شد. جامعه‌ای که حاکمان بی‌مقدارش، بزرگی خویش را در سربازی دیگران می‌دیدند نه خدمت‌گزاری به مردم خویش. جامعه‌ای که ظلم‌پذیری در آن، دلایل و توجیه‌های فراوان، و انگیزه‌های قوی داشت؛ حتی توجیه‌ها و دلایل فراوان اسلامی به ادعای مدعیان‌اش.

2- یک فقیه شیعه، که حتی در میان فقهای هم دورهٔ خویش هم غریب بود، به ما آموخت که در برابر ظلم نباید سکوت کرد. به ما آموخت که قرار نیست به امید فراهم شدن شرایط تاثیر امر به معروف و نهی از منکر نشست و قرن‌ها ظلم را تحمل کرد. خمینی به چند نسل آموخت که ادعای ظل‌الاسلامی کسی، و ادعای مسلمانی کسی، و نمایش زیارت رفتن و حج‌گزاری، کافی نیست برای صلاحیت حاکمیت. امام خمینی به ما آموخت که شرایط تاثیر امر به معروف و نهی از منکر را باید ساخت؛ بی‌هراس از طعن دوست و دشمن و بی‌ترس از کمبود هم‌راه و هر کمبود دیگری؛ تنها با اتکا به خدا و اتکا به اسلام.

3- ما از امام خمینی هیچ نمی‌دانیم. امام خمینی معصوم و بی‌اشتباه نبود، اما اسلام را زنده کرد. کاش اگر علاقه‌ای به او داریم، یا حتی اگر می‌خواهیم او را نقد کنیم، تلقی‌ها و برداشت‌ها و ذهنیت‌های مبهم و علیل ذهنی‌مان از او را بیرون بریزیم و دست‌کم در یک موضوع خاص، بی‌واسطه سراغ گفته‌های و سخنانش برویم و با او مانند یک انسان رفتار کنیم. انسانی که با وجود معصوم نبودن‌اش، چنان حرکتی در انداخته است که «بی‌نظیر» خیلی کم است برای وصف کردن‌اش.

4- دوست دارم همین جا یک کتاب هم معرفی کنم. پیشنهاد می‌کنم حتما بخوانید تا دست‌کم بدانیم از چه کسی حرف می‌زنیم. کاش دست‌کم اندازهٔ خواندن یک کتاب، بتوانیم از تصوری که رسانه‌های مختلف و گاه متضاد برای‌مان از او ساخته‌اند فرار کنیم و به تصور واقعی و بی‌واسطه از او برسیم. «اخلاق کارگزاران»، کتابی است که «دفتر انتشارات اسلامی» وابسته به جامعه مدرسین حوزه علمیه قم منتشر کرده است. این کتاب حاوی سخنان امام با موضوع‌بندی بسیار ریز و کامل، در موضوعاتی مانندِ «صفات مسئولین در نظام اسلامی»، «وظایف مسئولین در مقابل یکدیگر» و «وظایف مردم و مسئولین در مقابل یکدیگر» است. متن کتاب را اینجا می‌توانید بگیرید؛ کم‌تر از 500 کیلوبایت.

در پایان دعوت می‌کنم از کوثرانه، دغدغه‌ها، زهرا، تورجان، گل‌دختر، و بی‌خوابی‌های یک برنامه‌نویس.

  • حسن اجرایی

دربارهٔ «بابا آب داد»

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۸۹، ۰۱:۰۵ ب.ظ

مگر چند سال‌مان بود؟ حتی نمی‌دانستیم چرا باید برویم مدرسه. حتی نمی‌دانستیم چرا آقامعلم تا این اندازه مهم و بی‌نظیر است. آقامعلم شده بود همهٔ زندگی‌مان. روز اول ایستاده بود کنار تخته و گچ به دست گفته بود نباید با هم حرف بزنید. و توضیح داده بود که برای حرف زدن با هم باید اجازه بگیرید. و به‌مان یادآوری کرده بود که شنیدن بهتر از گفتن است و ما که دانش‌آموزیم باید قدر شنیدن را بدانیم تا رشد کنیم و بفهمیم.

ما حرف نمی‌زدیم. کسی هم اگر هوس می‌کرد حرفی بزند، نیشگون‌اش می‌گرفتیم، انگشت به دماغ هیس می‌گفتیم به‌ش، یا چشم‌غره می‌رفتیم و یادش می‌آوردیم که نابخشودنی است این کار. دل‌مان خوش بود که آقامعلم خواسته و آقامعلم حتما چیزی می‌داند که ما نمی‌دانیم. دل‌مان خوش بود که نخواسته توی دل‌مان هم حرف نزنیم. می‌توانست بگوید و ما هم گوش می‌کردیم اگر می‌خواست توی دل‌مان هم حرف نزنیم.

زنگ تفریح هم با هم حرف نمی‌زدیم. بعضی‌ها البته حرف می‌زدند. می‌گفتند منظور آقامعلم توی کلاس بوده نه همه جا. ولی ما می‌دانستیم آقامعلم آنقدر سرش می‌شود که اگر لازم بود، حتما می‌گفت می‌توانیم بیرون از کلاس با هم حرف بزنیم. حتما چیزی می‌دانست که ما نمی‌دانیم. اصلا چه نیازی بود حرف زدن با هم. مگر ما چه می‌دانستیم که باید با هم حرف می‌زدیم. مگر چه می‌دانستیم و چه می‌فهمیدیم و حرف زدن‌مان چه دردی دوا می‌کرد؟

با مادر نمی‌شد حرف نزد. نمی‌دانست آقامعلم چه‌قدر می‌فهمد و چه‌قدر می‌داند و نباید کاری کرد که او دوست ندارد. دوست داشتم با مادر هم حرف نزنم. دوست داشتم با سر جواب‌اش را بدهم. اما نمی‌شد. سال‌ها عذاب وجدان را تحمل کردم. دوستان‌ام هنوز هم فکر می‌کنند من با مادرم حرف نمی‌زنم. همیشه به‌شان حسادت می‌کردم که می‌توانند با مادرشان هم حرف نزنند و حرف آقامعلم را همه جا و همیشه به‌ش عمل کنند.

  • حسن اجرایی