سلام

آخرین مطالب

۳۰ مطلب با موضوع «آن‌وقت‌ها» ثبت شده است

درباره معنای شکوه

پنجشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۳۶ ب.ظ
مهمانی ناهار و شام طبیعی بود؛ حتی شلوغ و پرتعداد. اما مهمانی صبحانه یک رخداد بسیار بزرگ بود. شاید سالی یک بار اتفاق می‌افتاد. یکی از باشکوه‌ترین خاطره‌های کودکی و نوجوانی من بود همین مهمانی‌های خلوت صبحانه. مهمانی‌های صبحانه‌ای که مهمانانش همیشه یکسان بودند؛ تنها کسانی که از جایی با فاصله دو سه ساعت می‌آمدند خانهٔ ما و تا صبح روز بعد می‌ماندند و بعد برمی‌گشتند. از اقوام نزدیک بودند و بسیار صمیمی و دوست‌داشتنی.
تنها در همین مهمانی باشکوه صبحانه بود که دو سه نوع صبحانه سر سفره می‌آمد و همه چیز رنگ و بویی دیگر داشت. صمیمیت موج می‌زد. نگاه‌ها پر از مهربانی و محبت بود. در ذهن من آن سفره‌های صبحانه هیچگاه و در هیچ سفره باشکوه و پرتعداد و شلوغی تکرار نشده است. و آیا کسی جز من از آن سفره خاطره‌ای دارد؟ و چنین شکوهی در ذهن هیچکدام از آنها دارد آن خاطره‌ها؟ نمی‌دانم.
  • حسن اجرایی

به جان خودم

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۱، ۱۱:۰۲ ب.ظ
فقط هم با من آنطور رفتار نمی‌کرد. کلا دست خودش نبود. خیلی که بخواهم لطف کنم، یک سال از من بزرگتر بود، اما چنان رفتار می‌کرد که انگار رییس یا پدر یا همچه موجودی است. گفتم که؛ دست خودش نبود. هم‌اتاقی بودیم. رختخوابش را که جمع می‌کرد، نمی‌گذاشت توی کمددیواری. تا می‌کرد و می‌گذاشت کنار در کمد و وقتی می‌خواست درس بخواند همان جا می‌نشست و درس می‌خواند. من اما رختخوابم را که جمع می‌کردم می‌گذاشتم توی کمددیواری.
حالا لابد فکر کرده‌ای من دنبال فرصتی می‌گشته‌ام تا بهش بفهمانم برادر من آخر این چه کاری است که می‌کنی و چرا رختخوابت را جمع نمی‌کنی از آنجا. نه. یک روز خودش بی آنکه من چیزی بگویم نیم ساعت توضیح داد که بله، من از سر تنبلی و این چیزها نیست که رختخوابم را نمی‌گذارم توی کمد؛ اینجاست چون درس که می‌خوانم می‌خواهم راحت باشم. من هم چون مسئله‌ای نداشتم، مسئله‌ای نداشتم. بی توضیح ایشان هم واضح بود.
نه. به همین بسنده نفرمودند. اضافه کردند که تو هم اگه یه وقتی خواستی، من مشکلی ندارم که پتوتُ تا کنی و بندازی زیر پات و روش درس بخونی. من باز هم مسئله‌ای نداشتم و گفتم آها. باشه. همه چیز به خیر و خوشی می‌گذشت و روز از پی روز می‌آمد و می‌رفت و ما به شادی و خرمی در کنار یکدیگر ایام را سپری می‌نمودیم.
از قضا یک روز من هوس کردم این سنت حسنه را انجام بدهم و پتویم را تا کنم و پایین پنجره که روبروی کمد و در سمت دیگر اتاق بود بیندازم و همان جا درس بخوانم. ایشان از اتاق بیرون رفت. دقت کنید. از اتاق بیرون رفت و دوباره برگشت و بدون اینکه وارد اتاق شود، پرده را کنار زد و چشم در چشم من فرمود که پتوتُ اونجا ننداز. بذارش تو کمد.
ببخشید شما؟ با من بودید استاد؟ ها؟ داستان ما تمام شد. کور شم اگه دروغ گفته باشم. :)
  • حسن اجرایی

داستانهای من و پوست گوجه

پنجشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۲:۴۶ ق.ظ
در این حد فراری بودم که قبل از خوردن خورشت باید با دقت تمام پوست‌های گوجه را از داخل کاسه‌ام بیرون می‌کشیدم و بعد شروع می‌کردم به خوردن. کار طاقت‌فرسایی بود. همه داشتند می‌خوردند و من با شکم گرسنه باید یکی یکی پوست گوجه‌ها را جدا کنم و بعد تازه شروع کنم.  البته انجام این کار، راحت‌تر از تحمل نگاه‌های «حالا مگه این پوست گوجه‌ها می‌کشتت بچه، ناهارتُ بخور» بود. چاره‌ای نبود به هر حال. وظیفه‌ای بود که باید انجام می‌شد. :D
گذشت و گذشت تا یک روز مادرم یک جعبه گوجه‌فرنگی خرید و همه گوجه‌ها را تحویل فریزر داد. خوشبخت شده بودم. اصلا در پوست خودم نمی‌گنجیدم. اصلا تو بگو پیله‌ای که می‌خواهد پروانه بشود و جهان بسته و تاریکش به آسمان آبی می‌گراید و روشن می‌شود. اوه. جوگیر شدم.
گوجه‌هایی که از فریزر بیرون می‌آمد، باید پوستشان کنده می‌شد و بدون پوست می‌رفتند توی قابلمه خورشت. از آن پس تا ماه‌ها اینجانب با خیال راحت مشغول خوردن می‌شدم و نیازی به جستجو و ردیابی پوست گوجه نبود. دقیق یادم نیست اما شاید بعد از آن بود که حساسیتم به پوست گوجه در خورشت از بین رفت و با هم آشتی کردیم و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد. قصه ما به سر رسید. سلام آقا کلاغه.
  • حسن اجرایی

رازی در نانوایی

سه شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۱:۳۳ ب.ظ
همیشه برایم سوال بود. شاید بهتر باشد بگویم یکی از سوال‌های مهم و حیاتی‌ام بود. بچه که بودم، بعضی از تابستان‌هایمان در شیراز می‌گذشت. دروازه اصفهان. آن روزها یک میدان خیلی کوچک سر چهار راه بود که حالا نیست. کلی چیز دیگر هم البته تغییر کرده. یک نانوایی هم همان جا بود. همیشه شلوغ و گرم و پر سر و صدا. اگر درست یادم مانده باشد، نانوایی سه صف داشت. صف یک تایی، صف پنج تایی، و صف بیشتر از پنج تا.
بابا که می‌خواست برود نان بگیرد، مرا هم با خودش می‌برد. رازی در میان بود. رازی که من هیچگاه نفهمیدمش. بابا مرا هم با خود می‌برد و توی صف یک تایی می‌ایستاد و من دفعه‌های اول حیرت‌زده از اینکه آمدن من چه لزومی داشت و چرا بابا اصرار داشت من هم همراهش بیایم. صف یک تایی همیشه خلوت بود. نوبت که به ما می‌رسید، بابا می‌گفت دو نفریم، و می‌توانستیم دو نان بگیریم. چرا آخه؟ تازه اگه سه نفر بودیم، می‌توانستیم سه نان بگیریم. و این در حالی بود که همین ما دو نفر می‌توانستیم مثل دو نفر آدم مستقل برویم و توی همان صف بایستیم و دو نان بگیریم و در نتیجهٔ کار هم تفاوتی نکند.
البته فقط ما نبودیم که این کار را می‌کردیم تا جایی که یادم هست. سنت عمومی بود. :)‌ مسئله حیاتی و مهمی نیست البته ولی توی ذهن من بزرگ بود. هنوز یکی توی ذهنم دارد می‌پرسد چرا آخه؟ این را هم بگویم و تمام؛ حالا که نوشتمش، از مسئله بودنش تا حد زیادی افول کرد.
  • حسن اجرایی

دمپایی+سوزن‌نخ

يكشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۰، ۰۵:۱۱ ب.ظ
تازه رفته بودیم خانه جدید. من هنوز این اسم‌ها را خوب نمی‌فهمم. نمی‌دانم حالا اینی که ما داریم بهارخواب است یا بالکن یا چیز دیگر. ولی همان جا یک دمپایی سیاه بود که یک تایش پاره بود اما می‌شد پوشید و ازش استفاده کرد. پارگی‌اش جلو می‌رفت و آن‌قدر جلو رفت تا لایهٔ رویی دمپایی کاملا دو تکه شد و دیگر نمی‌شد پوشید. سیاه بود و زیبا نبود اما نرم بود و ازش خوشم می‌آمد. دلم نمی‌آمد دورش بیندازم.
معطل بود دمپایی بیچاره. شاید دعا می‌کرد که تکلیفش را روشن کنیم. شاید زندگی در میان زباله‌ها را به این حال و روز ترجیح می‌داد که آنجا افتاده باشد و کسی ازش استفاده‌ای نکند. اما انگار کسی نبود که بهش توجه کند. اقبال بلندی داشت. چیزی انگار در وجودش بود که باید می‌ماند. نمی‌دانم.
چارهٔ کار، یک سوزن و چند متری نخ بود. آماده کردم و نشستم. دمپایی را قبل از اینکه بنشینم شستم و گذاشتم خشک بشود. شاید نیم ساعت طول کشید تا دو تکهٔ جدا شدهٔ لایه رویی دمپایی را به هم دوختم. دمپایی ما آماده است. می‌توانید با خیال راحت ازش استفاده کنید. حتی بهتر از اول. من تا امروز نمی‌فهمیدم یعنی چی که می‌گن همچین برات درستش کنم که از روز اولش بهتر بشه و شاید هنوز هم نفهمیده باشم، اما دمپایی در حالت عادی می‌تواند پاره بشود، اما آن دمپایی را چنان دوختم که بعید است هوس پاره شدن به سرش بزند.
خیلی دوست داشتم به جای بعید بگویم محال. بی‌خیال. ولی محض دلخوشی من برگرد و یک بار به جای بعید، محال بگذار و بخوان. با تشکر. :)
یک‌شنبه 7 فروردین 89
  • حسن اجرایی

کوه به آدم می‌رسه

يكشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۰، ۰۱:۰۱ ب.ظ
نمی‌فهمیدم یعنی چه. نمی‌توانستم بفهمم این چه اشکالی دارد و چه عیبی دارد که من بنویسم داریم می‌رویم سفر. حالا تو بگو راهیان نور یا چیز دیگر. چه فرقی می‌کند.
اگر درست یادم مانده باشد، روزهای آخر اسفند 86 بود. دقیق یادم نیست اما چه می‌توانستم نوشته باشم جز اینکه داریم با وبلاگ‌نویس‌ها می‌رویم اردوی راهیان نور و خیلی خوب است و کاش شما هم بیایید و از این حرف‌ها. نوشتم و فرستادم روی وبلاگ. کسی آمد و اعتراض کرد.
«کسی» که می‌گویم، منظورم یک آدم تازه از راه رسیده و ناشناس و اینها نبود. کسی بود که می‌شناختمش و برایم مهم بود. آمد و اعتراض کرد. یادم نیست چه‌ها گفت اما هر چه بود آن چند سطر نوشته‌ام را از روی وبلاگ برداشتم.
حالا چی شده که اینا رو می‌گم؟ حامد دو ساعت پیش توییت کرده که -خب لابد همراه اردوی بلاگ تا پلاک- نزدیک اندیمشک‌اند و می‌روند سمت دوکوهه. البته به فارسی ننوشته. حالا نه فکر کنی خیلی با کلاس است و بلد نیست فارسی حرف بزند! نه. گوشی‌ش فارسی بلد نیست.
من آن روز که آن نوشته را از روی وبلاگم برداشتم، شادی و شور رفتن را می‌فهمیدم، اما حس کسی که نمی‌رود یا می‌خواهد و نمی‌تواند برود و می‌بیند که دیگران دارند می‌روند را نمی‌فهمیدم. نمی‌توانستم بفهمم. اما نیم ساعت پیش که توییت حامد را دیدم، و دلم خواست بزنم توییترُ داغون کنم فهمیدم ها اون چی می‌گفته و شاید هم حس آن روزش را درک کردم.
بله. اینجوری است.
یک‌شنبه 7 فروردین 89
  • حسن اجرایی

جایزهٔ اونا

شنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۰، ۰۳:۱۴ ب.ظ

جشن تکلیف بود. من البته فقط رفته بودم که قرآن اول جلسه را بخوانم. سوم راهنمایی بودم و جشن تکلیف بچه‌های دومی بود. چند آیهٔ ابتدایی سورهٔ مؤمنون را خواندم و آمدم نشستم همان جا. قرآن که تمام شد، معاون پرورشی ادارهٔ آموزش و پرورش آمد داخل اتاق و نشست پشت میز و شروع کرد به حرف زدن. دیروز دیدمش. توی نماز جمعه. همان بود. انگار نه انگار که 15 سال گذشته.

همان اول حرف‌هایش سوالی کرد و گفت به کسی که جواب درست بدهد یک کلاسور هدیه می‌دهد. گفت «قد أفلح المؤمنون» و «الذین هم فی صلاتهم خاشعون» در چه سوره‌ای از قرآن است. من هم که تازه همین چند آیه را خوانده بودم، دست بالا کردم و جواب دادم و جایزه گرفتم. و کسی هم البته اعتراضی نکرد که جایزهٔ دومی‌ها را به منِ سومی داده‌اند اما همیشه یادم بود که آن جایزه مال من نبود.

شنبه 6 فروردین 90
  • حسن اجرایی

به آسمان ببرد

چهارشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۰، ۰۷:۱۴ ب.ظ
غروب که می‌آید خاطره‌ها رشد می‌کند. صورتی می‌شود.
بهار شد. یاس توی باغچه هر صبح روز به خیر می‌گوید. یاد مسافرت‌های بی مقصد اما دل‌نشین می‌افتم. یاد حوصلهٔ تمام نشدنی پدر. یاد کودکی‌های بی‌باید.
یاد جاده‌های خاکی پشت خانه. یاد رنگینه‌های خاله. یاد اومجک‌های عمه خدیجه و یاد دستپخت خوب مادر. یاد زندگی. یاد خانه مادربزرگ. یاد خنده‌های بی‌موقع. یاد حسرت شنیدن بوی بهار نارنج.
یاد خانه شلوغمان به خیر. یاد بهار...
اینجا آسمان ابری است. اما نه همیشه. به ندرت.
بزرگ شدن کار خوبی نیست. خنده را می‌گیرد از آدم. حتی لبخندهای زورکی.
اسیر این روزها رنگ تازه‌ای دارد. همه جا عروسی است. حتی محلهٔ کوش.
خدا آرزوهای همه‌مان را به آسمان ببرد.
* این کلمه‌ها هدیهٔ مریم خواهرم است. نیم‌فاصله‌ها از من. :) اسیر اسم روستای‌مان، رنگینه و اومجک خوردنی و غذا هستند، و کوش همان جنوب است.
  • حسن اجرایی

از اون حس‌های تا نخوری ندانی

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۸۹، ۱۱:۴۲ ب.ظ
می‌ترسیدم. آن اوایل که حتی نمی‌توانستم روزی را تصور کنم که همچه کاری ازم سر زده باشد. می‌دیدم که بعضی‌ها وقتی سیم کلاچ‌شان بریده است، چنان راحت موتور می‌رانند که انگار هیچ نیازی به کلاچ و این‌ها نیست برای عوض کردن دنده. نه که فکر کنی صفحه کلاچ یا چیز دیگری برایم مقدس بود؛ نه. نمی‌توانستم. نمی‌خواستم. نمی‌توانستم تصور کنم که من همچه کاری بکنم. به کسی اعتراضی نمی‌کردم که چرا همچه کاری می‌کند. اما خودم نمی‌توانستم.
همهٔ اینها تا وقتی بود که فکر کن وسط یک جادهٔ طولانی، سیم کلاچ پاره شد. چاره‌ای نبود. باید همان کاری می‌کردم که نمی‌توانستم. که نمی‌خواستم. که نمی‌توانستم تصور کنم که همچه کاری بکنم. استعاره نیست‌ها. جدی می‌گویم. جدی جدی. کار شیرینی بود. یک جور حس خوشی داشت. حس اینکه حالا چی می‌شه مثلا کلاچُ نگیرم و دنده رو عوض کنم؟ یا حالا اصلا صفحه کلاچ هم بذار یه خرده آزار ببینه. دنیا که به آخر نمی‌رسه.
از آن به بعد، بعضی وقت‌ها حتی هوس می‌کردم وقتی همه چیز مرتب بود هم بدون گرفتن کلاچ دنده عوض کنم.
سه‌شنبه 24 اسفند 89
  • حسن اجرایی

بار اول مُرده

چهارشنبه, ۴ اسفند ۱۳۸۹، ۰۲:۵۱ ق.ظ
هیچ فرقی هم نمی‌کنه که کتاب باشه یا فیلم باشه یا حتی یه آدم باشه یا اینا. فکر کن «بر باد رفته»ٔ مارگارت میچل رو وقتی خوندی که قبلش رمان چندان ارزشمندی نخونده بودی و توی فضا نبودی. بعد الان می‌شینی یه دستتم می‌ذاری زیر چونه‌ت و با خودت می‌گی کاش نخونده بودمش و این روزا می‌خوندمش که چند تایی رمان خوندم و بیشتر تو فضام و اینا. حالا البته معلوم هم نیست اگه الان می‌خوندم هم تفاوت زیادی می‌کردا؛ ولی مرضه دیگه، آدم نیاز داره به این فکر کردن‌های بی‌نتیجه!
یا بعضی کتابا و فیلما رو برای این دوست داری الان برای اولین بار می‌دیدی که فضای این روزات فضایی‌ه که توی اون کتاب یا فیلم بوده. حالا یهو نخوای باهوش بشی و راه‌حل بدی که خب یه بار دیگه بخون یا ببین. داریم دربارهٔ اولین بار حرف می‌زنیم. خب دیگه. من برم ادامهٔ اینُ بخونم توی گودر.
چهارشنبه 4 اسفند 89. امسال هم تموم شد. می‌بینی؟
  • حسن اجرایی