سلام

آخرین مطالب

۳۰ مطلب با موضوع «آن‌وقت‌ها» ثبت شده است

شعر بخوان برام

پنجشنبه, ۲ دی ۱۳۸۹، ۱۱:۵۷ ق.ظ

دیشب پیش از آنکه بروم حمام، کتاب‌های روی میز را جمع کردم و رفتم توی اتاق و گذاشتمشان روی کارتنی که توی آن بی‌نظمی تنها جایی است که می‌شود روش چیزی گذاشت و بعد زود پیداش کرد. بعد از حمام آمدم سراغ کتابها تا همسایه‌ها را بردارم و بخوانم. دیدم نیست. عادی بود برام. فکر کردم لابد جای دیگری گذاشته‌ام و یادم نیست. رفتم روی میز را نگاه کردم. اما نبود. آن طرف هال را نگاه کردم که ببینم حامد چه می‌کند. روی مبل لم داده بود و داشت می‌خواندش. یادم آمد که پریشب بهش گفته بودم حتما بخواندش. خب. چاره‌ای نبود جز اینکه بی‌خیال همسایه‌هاخوانی بشوم و بروم ظرف بشویم.

بعد که ظرف‌ها را شستم، امیر آمد و باید شام می‌خوردیم. نشستیم سر سفره که امیر گفت باید برود دوش بگیرد. حامد کتاب را گذاشته بود کنار و آمده بود سر سفره. رفتم کتاب را برداشتم و دیدم گوشی را گذاشته لای کتاب. صفحه 43 بود اگر اشتباه نکنم. خودم تا صفحه 110 خوانده‌ام. نشستم کنار سفره و از همان صفحه 43 خواندم و حامد هم گوش می‌کرد. همین‌طور که داشتم می‌خواندم، یاد چهارشنبه‌شب‌هایی افتادم که شعر می‌خواندیم با هم. خیلی وقت بود لذت خواندن بلند شعر یا هر چیز دیگری را نچشیده بودم. دلم می‌خواست امیر آنقدر طول بدهد که کلی صفحه بخوانم. پس تا برنامهٔ بعد!

پنجشنبه 2 دی 89

  • حسن اجرایی

رمان‌خوان

دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۸۹، ۰۴:۳۸ ب.ظ

بیش از یک سال است که خودم را رمان‌خوان نمی‌دانم. پیش از آن منتظر بودم کسی پیدا بشود و پیشنهاد خواندن یک رمان بدهد تا زود بروم گیرش بیاورم و بخوانم. اما خیلی وقت است دیگر رمان نمی‌خوانم. البته رمان آبگوشتی هم هیچ‌وقت نخواندم. آبگوشتی‌ترین رمانی که خواندم کوچهٔ اقاقیای راضیه تجار بود که فکر نمی‌کنم بتوان بهش گفت آبگوشتی. سلام خانم تجار. یادم هست چه حس خوبی داشتم آن روزها که کتاب شما را می‌خواندم. قدرتان را می‌دانم. حتی اگر نتوانم آن همه فضای شاعرانه را در یک داستان تحمل کنم این روزها.

اما این روزها خیلی باید یک رمان برایم مهم بشود و خیلی باید از نخواندنش احساس عقب‌افتادگی کنم که بروم بخوانم. دقیقا همین حسی که الان دربارهٔ همسایه‌های احمد محمود دارم. دارم می‌روم مدرسه اسلامی هنر تا از کتابخانه‌اش بگیرم. تا جایی که یادم مانده بیش از 6 ماه است نرفته‌ام آنجا. از احمد محمود دو رمان بلند سه جلدی -یعنی مدار صفر درجه و درخت انجیر معابد که هر دو بی‌تردید بی‌نظیرند- خوانده‌ام اما رمان‌های مشهورش زمین سوخته و همسایه‌ها را هنوز نخوانده‌ام. کاش یکی دو نفر از رفقای دوره داستان را بتوانم ببینم آنجا.

دوشنبه 29 آذر 89

  • حسن اجرایی

داغدارم

پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۸۹، ۱۲:۲۰ ب.ظ

آنها هم حق داشتند. وقتی گفت مدرسه در قبال وسایل وظیفه‌ای ندارد هم بهش گفتم، اما من باید یک بار هم که شده پیگیری می‌کردم و تا آخرش می‌رفتم. من داغدارم. خیلی هم داغدارم. کلی به خودم امیدواری دادم و دل آدم‌کوچولوی درونم را خوش کردم که اگه بری و بتونی همهٔ وسایل و کتابا و دفتراتُ یه جا ببینی، کلی شاد می‌شی و بعدشم می‌آی توی وبلاگت هم می‌نویسی و غیره. اما نبود. نبود و من برای همیشه داغدار -دست‌کم- آن دفتر آبی‌ام؛ و داغدار هر کلمه‌ای که لای آن کتاب‌ها و کاغذها نوشته بودم؛ و حتی داغدار خط‌های بی‌معنی و زشتی که در حاشیهٔ کتاب‌ها کشیده بودم. حالا نیا بگو تا حالا کدوم گوری بودی که نرفتی. نگو اگه به جونت بسته بودن چرا باید تا امروز نرفته باشی.

همیشه به خودم می‌بالیدم از اینکه اگر بخواهم اسباب‌کشی کنم، چیزی جز دو سه دست لباس و چند کتاب ندارم. اما نمی‌دانستم از دست دادن همان چند کتاب و چند دفتر و چند کاغذ بی‌سروته تا این اندازه دردناک و کشنده است.

پنج‌شنبه 11 آذر 89

 

  • حسن اجرایی

یعنی نمی‌دانم

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۸۹، ۰۲:۱۸ ق.ظ

حالا دیگر یک ساعت شده که نشسته‌ام اینجا تا در پاسخ دعوت قلم‌زن دربارهٔ بسیج بنویسم. نشستم اینجا و توی ذهنم مرور کردم، اما نشد بنویسم. از سربند می‌روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم، تا روزهایی که بسیجی مظهر عدالتخواهی و مبارزه با اشرافی‌گری و فریاد بر سر بی‌عدالتی بود.

خب تو که نمی‌تونستی بنویسی مجبور بودی بگی می‌نویسم ان‌شاءالله؟

سه‌شنبه 9 آذر 89

  • حسن اجرایی

خانه‌داری

جمعه, ۵ آذر ۱۳۸۹، ۰۸:۳۴ ب.ظ

نمی‌توانستم بفهمم چرا زینب که تنها دو سال از من بزرگ‌تر بود و هست، این همه حرص تمیزی خانه را می‌خورد. مهم‌ترین عامل سلب آسایش من جارو بود! هر وقت جارو می‌آمد باید جای دیگری برای نشستن انتخاب می‌کردم. و این مسئلهٔ هر روزه بود!

عروسی سلیمه بود. مادرم و خواهرها رفته بودند شیراز. تابستان 78 بود شاید. تا چند روز تنها من و حسین خانه بودیم. حالا کسی نبود که غر بزند سرمان که چرا اینجا را کثیف کرده‌اید و چرا آنجا این همه شلوغ است و غیره. اما خانه را تمیز نگه می‌داشتیم. دقیق یادم نیست که حواسمان را جمع می‌کردیم که ریخت و پاش نکنیم یا دست به جارو می‌شدیم.

وقتی برگشتند، خانه تمیز بود. یا شاید قبل از اینکه برسند باز خانه را مرتب و تمیز کرده بودیم. وقتی برگشتند، خانه نامرتب شد. ساک‌ها و وسایل دیگر وسط خانه رها شده بود. برای اولین بار ناراحت شدم و حرص خوردم از اینکه خانه‌ای که تمیز و مرتب نگهش داشته بودیم، نامرتب و به‌هم‌ریخته شد.

جمعه 5 آذر 89

  • حسن اجرایی

باید روش بنویسم

سه شنبه, ۲ آذر ۱۳۸۹، ۰۵:۳۶ ب.ظ

ماهی یک بار باید می‌رفتم پیش دکتر. تا یک هفته و گاهی هم ده روز، تمام دندان‌هایم دردناک بودند و خوردن غذا بسیار سخت و دردآور بود. بیش از دوسال شکنجهٔ مستمر را با حوصله و آرامش گذراندم. بیش از دو سال سیب نخوردم. عاشق خوردن سیب سفتم. اما آن بیش از دو سال، حتی یک بار نتوانستم سیب گاز بزنم. سیب پوست‌کنده تکه شده هم که نخوردنش بهتر! وای. وای از وقتی که یکی از براکت‌ها کنده می‌شد. چه اخمی می‌کرد دکتر قریشی. حالا دکتر هیچ. منشی‌های عنق و نق‌نقو رو بگو. مخصوصا اون عینکیه. اه‌اه. سفید کردن دندان‌ها هم که برای خودش داستانی بود.

آن‌وقت تو فقط سفیدی و صاف و راست بودنش را می‌بینی و شاید حتی حسرت بخوری که چرا دندان‌هایت فلان‌جور است یا فلان‌جور نیست. اصلا شده عاشق چای داغ خوردن باشی و دو سال و چند ماه نتوانی بخوری؟

سه‌شنبه دوم آذر 89

  • حسن اجرایی

اینجا افغانستان

سه شنبه, ۲ آذر ۱۳۸۹، ۰۳:۴۳ ب.ظ

سال 1307، سربازان امان‌الله‌خان همه جا بودند و از مردانی که لباس و کلاه اروپایی نپوشیده بودند جریمه‌های سنگین می‌گرفتند. خیابان‌ها هم تابلو «عبور زنان برقع‌پوش ممنوع» داشتند. زنان خانه‌نشین شدند.

سال 1377، سربازان طالب‌ها مردانی با ریش کوتاه‌تر از یک قبضه را مجازات می‌کردند. به زنان هم بی‌همراهی شوهر اجازهٔ خروج از خانه نمی‌دادند. زنان با صورت باز حق خروج از خانه نداشتند. زنان بسیاری خانه‌نشین شدند.

سه‌شنبه دوم آذر 89

  • حسن اجرایی

فلش‌مموری کافی‌نتی

جمعه, ۲۸ آبان ۱۳۸۹، ۰۵:۰۹ ب.ظ

البته آن‌وقت‌ها لازم نبود هر وقت می‌روم کافی‌نت تری‌لایوت را روی کامپیوتر نصب کنم و بعد چیزی بنویسم، چون بعد از آن جشن تولدی که خودم اصلا دوستش نداشتم، و دوست نداشتم کسی آن روز حتی مرا ببیند، یک فلش‌مموری داشتم که این چیزهای لازم را با خودم داشتم همیشه. اولین هدیهٔ تولدی که گرفتم یک فلش مموری دو گیگ بود. یادته اون روزُ؟ یادته؟ یادته.

نشسته‌ام توی کافی‌نت. هیچ کار مهم یا لازمی ندارم که آمده باشم نشسته باشم اینجا. از کنار خیابان که رد می‌شدم، کافی‌نت دیدم و به یاد گذشته‌ها افتادم که تقریبا سه سال تمام همهٔ نوشته‌های وبلاگم را در کافی‌نت نوشتم و حتی قالب وبلاگم را هم در کافی‌نت ویرایش می‌کردم و تغییر می‌دادم. آن‌وقت‌ها توی فلش‌مموری‌ام حتی یک فایرفاکس بی‌نیاز از نصب هم داشتم. سلام فلش مموری من. :)

جمعه 28 آبان 89

  • حسن اجرایی

بزرگ

پنجشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۸۹، ۱۰:۵۱ ب.ظ

اول ابتدایی که بودم، می‌دانستم وقتی دانش‌آموز پنجم ابتدایی باشم بزرگ می‌شوم. می‌دانستم بزرگ شده‌ام تا آن وقت. نشد. نشدم. اما ناامید نشدم. می‌دانستم سوم راهنمایی را که تمام کنم، حتما بزرگ شده‌ام. یک روز که اول یا دوم راهنمایی بودم، قبل از اینکه معلم جغرافی بیاید سر کلاس، یکی از بچه‌های سال سومی آمد و روی تخته‌سیاه «بسم‌الله»ی نوشت و رفت. و من مطمئن شدم که وقتی سوم راهنمایی باشم، بزرگم.

اما نشد. نشدم. هنوز هم ناامید نشده‌ام. گرچه می‌دانم نباید وقت معین کنم برایش.

پنج‌شنبه 27 آبان 89

  • حسن اجرایی

خلاقیت حسام

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۸۹، ۰۱:۰۸ ق.ظ

حسام داشت دربارهٔ تلویزیون‌شان حرف می‌زد. می‌گفت می‌شود بهش گفت وقتی خانه نیستیم و نمی‌توانیم برنامه‌ای را ببینیم، ضبطش کند تا وقتی آمدیم خانه ببینیم. خیلی برایم عجیب بود اما باور کردم.

با حسام فقط تا آخر پنجم دبستان هم‌کلاسی بودم، بنابراین این چیزی که نوشتم حداکثر مربوط به سال 74 است. یعنی تقریبا 15 سال پیش.

بعدها شاید فهمیدم آن وقت‌ها نمی‌توانسته ادعایش درست باشد، اما ببین چه خلاقیتی داشته بچه‌م! تازه اون زمان، اونم توی یه روستای دورافتاده. البته شاید نتیجهٔ مستقیم خلاقیت خودش نبود آن حرف. شاید از کسی شنیده بود.

مراسم عروسی بود. عروسی دایی محمود. دایی محمود البته دایی واقعی من نبود، دایی‌خوانده بود. ما هم وقتی بچه بودیم بهش می‌گفتیم خالومحمود، اما بعدها دیگر فقط می‌گفتیم محمود. حالا هم که سال‌هاست حتی صدایش را هم نشنیده‌ام.

* این نوشته را با ایمیل برای آقای وردپرس فرستادم. بهترین کار است برای وقت‌هایی که نمی‌توانم وارد داشبورد وردپرس بشوم.

چهارشنبه 26 آبان 89

  • حسن اجرایی