شعر بخوان برام
دیشب پیش از آنکه بروم حمام، کتابهای روی میز را جمع کردم و رفتم توی اتاق و گذاشتمشان روی کارتنی که توی آن بینظمی تنها جایی است که میشود روش چیزی گذاشت و بعد زود پیداش کرد. بعد از حمام آمدم سراغ کتابها تا همسایهها را بردارم و بخوانم. دیدم نیست. عادی بود برام. فکر کردم لابد جای دیگری گذاشتهام و یادم نیست. رفتم روی میز را نگاه کردم. اما نبود. آن طرف هال را نگاه کردم که ببینم حامد چه میکند. روی مبل لم داده بود و داشت میخواندش. یادم آمد که پریشب بهش گفته بودم حتما بخواندش. خب. چارهای نبود جز اینکه بیخیال همسایههاخوانی بشوم و بروم ظرف بشویم.
بعد که ظرفها را شستم، امیر آمد و باید شام میخوردیم. نشستیم سر سفره که امیر گفت باید برود دوش بگیرد. حامد کتاب را گذاشته بود کنار و آمده بود سر سفره. رفتم کتاب را برداشتم و دیدم گوشی را گذاشته لای کتاب. صفحه 43 بود اگر اشتباه نکنم. خودم تا صفحه 110 خواندهام. نشستم کنار سفره و از همان صفحه 43 خواندم و حامد هم گوش میکرد. همینطور که داشتم میخواندم، یاد چهارشنبهشبهایی افتادم که شعر میخواندیم با هم. خیلی وقت بود لذت خواندن بلند شعر یا هر چیز دیگری را نچشیده بودم. دلم میخواست امیر آنقدر طول بدهد که کلی صفحه بخوانم. پس تا برنامهٔ بعد!
پنجشنبه 2 دی 89
- ۲ نظر
- ۰۲ دی ۸۹ ، ۱۱:۵۷