سلام

آخرین مطالب

۳۰ مطلب با موضوع «آن‌وقت‌ها» ثبت شده است

زنگ بزنم یا

يكشنبه, ۳ بهمن ۱۳۸۹، ۰۸:۲۴ ب.ظ

رفته بودیم «شهر و روستا». زینب می‌خواست وسایل گل‌سازی بخرد. خریدیم و آمدیم سوار تاکسی شدیم که برویم «ادبیات»؛ یا همان فلکهٔ ادبیات. البته شیرازی‌ها نمی‌گویند falake، بلکه می‌گویند felke! گفتم بدانید. آمدیم سوار بشویم، دیدیم آقای بازیار هم سوار تاکسی شد. رضا بازیار، معلم زبان مدرسه راهنمایی بود. یک روستا بود و یک معلم زبان راهنمایی. هم معلم من بود و هم معلم زینب. خیلی دوست‌داشتنی و محبوب بود. سال 78 بود و یکی دو سالی بود که ندیده بودیمش.

توی تاکسی که نشسته بودیم، تازه فهمیدیم همهٔ پولمان را داده‌ایم برای خریدن وسایل گل‌سازی زینب. یا دست‌کم آنقدر پول نداشتیم که بشود کرایهٔ تاکسی را حساب کرد. حالا ببین چه حالی داشتیم دیگه. آقای بازیار هم زودتر از ما پیاده شد. چاره‌ای جز این نبود که بنشینیم و ببینیم چه می‌شود وقتی می‌خواهیم پیاده بشویم. پیاده شدیم. می‌خواستیم حرف بزنیم که آقای راننده گفت حساب شده. ما رو می‌گی؟ حالا ببین چه حالی داشتیم دیگه!

امروز زنگ زدم 118 همان شهر آقای بازیار. گفتم شمارهٔ اداره آموزش و پرورش لطفا. شماره را داد. زنگ زدم. به اپراتور گفتم نشانی یا شماره یکی از معلم‌ها را می‌خواهم. وصل کرد. صحبت کردم. گفت یه ربع دیگه زنگ بزن. بیست دقیقه بعد زنگ زدم. گفت یادداشت کن. 910. گفتم بله. گفت شماره‌شُ کامل نداده به ما انگار. توی دلم گفتم خب از اول چک می‌کردی الکی امیدوار نمی‌شدم. بعد گفت حالا شماره خونه‌شُ یادداشت کن. خوشحال شدم. شماره الان توی جیبم است. زنگ بزنم؟ تو بودی زنگ می‌زدی بهش؟

یک‌شنبه سوم بهمن 89

  • حسن اجرایی

نمی‌خواستم

پنجشنبه, ۳۰ دی ۱۳۸۹، ۰۲:۴۳ ب.ظ

باید خودم را ثابت می‌کردم. باید نشان می‌دادم که بلدم سوت بزنم. آن هم از آن سوت‌هایی که صدایش تا حتی صد متری هم برود، از آن سوت‌هایی که برای زدنش باید دو انگشتت را بگذاری کنارهٔ دو طرف دهانت. نه از آن سوت‌هایی که فقط خودت می‌توانی بشنوی.

باید سوت می‌زدم، و بلد هم نبودم. باید سوت می‌زدم و نمی‌توانستم. چاره چه بود. باید کاری می‌کردم. فکر کردم اگر به جای سوت زدنی که بلد نیستم، جیغ بکشم، کسی متوجه نمی‌شود. و کسی متوجه نشد. یا دست‌کم مطمئن بودم کسی متوجه نشده. دوم راهنمایی بودم.

جلیل از آنهایی بود که درس‌خوان بود، اما درس‌خوان بودنش الگو نبود؛ چون با خودمان می‌گفتیم ما که نمی‌تونیم مثل اون درس بخونیم. زنگ ورزش هم بی‌خیال درس خواندن نمی‌شد. اگر توی تیمی بود که وقتی می‌باخت باید یک دور منتظر می‌نشست تا به جای بازندهٔ بازی بعدی دوباره وارد بازی شود، می‌نشست و کتاب می‌خواند.

سال‌ها بعد جلیل را دیدم. شاید ده سال بعد. همین دو سه سال پیش. تنها چیزی که از من یادش مانده بود، همان جیغ بود. همان جیغی که فکر می‌کردم همه فکر کرده‌اند باید سوت باشد. تنها چیزی که از من یادش مانده بود همین بود. همهٔ شخصیت من در ذهن او، شده بود همان جیغ.

پنج‌شنبه 30 دی 89

  • حسن اجرایی

قوانین طبیعت

چهارشنبه, ۲۹ دی ۱۳۸۹، ۱۰:۳۳ ب.ظ

می‌فهمیدم قهر یعنی چه، اما تا آن روز درون یک رابطهٔ دچار قهر شده قرار نگرفته بودم. من و ذبیح دوست بودیم. دبستانی بودیم. من و ذبیح هیچ‌وقت همکلاسی نبودیم تا جایی که یادم می‌آید. تنها جایی که همدیگر را می‌دیدیم، توی حیاط مدرسه بود. چه کلمهٔ زمختی است طبعا. تنها جایی که همدیگر را می‌دیدیم، حیاط مدرسه بود؛ طبعا زنگ تفریح.

ذبیح با من قهر کرد. شرایطی پیش نیامد که آشتی کنیم. بعدها که بزرگتر شدیم، دیگر قهر نبودیم بی آنکه آشتی کنیم. چرا من نمی‌تونم بگم «بی که آشتی کنیم»؟ اصلا درسته «بی که»؟ بزرگ که شدیم قهر نبودیم، اما هیچ‌وقت رابطهٔ ما آنی نشد که با دیگران داشتیم. هیچ‌وقت. اصلا یادم نمی‌آد چرا قهر کردیم حتی.

چهارشنبه 29 دی 89

 

  • حسن اجرایی

صغری

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۳۸۹، ۰۲:۲۷ ب.ظ

هر چی می‌نویسم اونی نمی‌شه که می‌خوام. اینجا داره برف می‌آد و من یاد اون روزی افتادم که بارون اومده بود و بابا اومده بود خونه و داشت دربارهٔ  صغری حرف می‌زد که خونه‌شون دقیقا آخرین خونه بود، و مثل هر روز داشت می‌رفت خانهٔ بهداشت که اون سر روستا بود، و کفش‌هاش یه ذره هم گِلی نشده بود. البته منظورم از کفش، «دمپایی طبی»ه؛ که اون وقتا کفش رسمی زن‌های روستای ما بود. :)

بابا داشت می‌گفت که ما هم یاد بگیریم و حواسمونُ جمع کنیم و همچین که می‌ریم توی خیابون گِلی نشیم. این قضیه حداقل مال پونزده سال پیشه. چقدر برام عجیب و غیرقابل باور بود که یه کسی توی اون کوچه‌ها  و خیابون‌های آسفالت‌ندیده و سر تا پا گِلی، اونم توی روز بارونی که آب بعضی وقتا کل خیابونا و کوچه‌ها رو می‌گرفت، بتونه این همه راه رو بره اما خیس نشه. مخصوصا با اون دمپایی‌ها که شک نکن نمی‌تونستی باهاش توی کوچهٔ گِلی راه بری و گل نپاشه به چادرت. البته من هیچ‌وقت چادری نبودم!

احساس می‌کنم چیزی که نوشتم یصح السکوت علیها نیست، اما مهم نیست. مهم اینه که اونی که توی ذهنم بود رو نوشتم. تازه نمی‌دونم چرا نوشتم علیها و ننوشتم علیه. ولی اونم مهم نیست!

چهارشنبه 22 دی 89

  • حسن اجرایی

در تعریف شادی

دوشنبه, ۲۰ دی ۱۳۸۹، ۰۹:۴۲ ب.ظ

اولین بار بود آن همه شادی می‌توانستم در چشمان کسی ببینم. شاید شادی کم باشد برای شرح چشم‌هایی که آن شب دیدم. رفته بودم خانهٔ خاله شیرین. آمنه چنان شوری داشت، و چشم‌هایش چنان برقی می‌زد که شوک‌زده شده بودم. فکر کن کسی را سال‌ها ببینی که فقط نشسته است، و یک روز ببینی که با سرعتی بیش از تصور تو،‌ بدود. مثال خوبی بود؟ نمی‌دانم. شادی آن چشم‌ها را هنوز به یاد دارم. برق شور آن چشم‌ها را هنوز به یاد می‌آورم. شاید همان شب نفهمیدم چه شده، اما داشت ازدواج می‌کرد.

شاید بهتر بود اسم‌ها را عوض کنم اما فعلا فقط باید می‌نوشتمش.

دوشنبه 20 دی 89

  • حسن اجرایی

aveshow

چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۳۸۹، ۰۲:۰۱ ب.ظ
داشتیم شام می‌خوردیم با امیر. ترشی هم بود. ترشی خیلی دوست دارم. اولین نوکی که به ترشی‌ها زدم، احساس کردم مزهٔ ناخوشایندی دارد. گفتم تا تونسته ادویه اضافه کرده بهش. بعد باز فکر کردم و دیدم این مزهٔ اضافی چندان ربطی به ادویه‌ٔ معمولی ندارد. تازه یادم آمد این مزه و بوی آویشن است.
آویشن در روستای ما فقط مصرف دارویی دارد. به خاطر همین هر وقت آویشن را در غذا می‌بینم، اولش حالم به هم می‌خورد، بعد کم‌کم یادم می‌آید که نباید زیاد تابلو کنم! حساسیت ماجرا البته آنجاست که وقتی بچه بودیم، آویشن خیلی مسئلهٔ بغرنج و خطرناکی بود. زمستان‌ها صدایمان اگر می‌گرفت یا گلودرد داشتیم، پیش از هر چیز باید خودمان را برای جوشاندهٔ آویشن آماده می‌کردیم. و هیچ چیز غیرقابل تحمل‌تر از آویشن نبود. باور کن. خاطرهٔ بد دارم بابا ازش. درک کن. حالا ببین وقتی توی ترشی دوست‌داشتنی آویشن بریزن من چی می‌شم!
سلام آقای مردانی. سلام خانم زهرا ابراهیمی. :)
چهارشنبه 15 دی 89
  • حسن اجرایی

بی‌همسایه‌ها

دوشنبه, ۱۳ دی ۱۳۸۹، ۰۱:۳۷ ب.ظ

خیلی تحملش کردم. خودش و نویسنده‌اش خیلی برایم محترم بود که توانستم تا صفحهٔ 120 بخوانمش. همسایه‌ها را دیشب کنار گذاشتم. نه که داستان بدی باشد یا خواندنش سخت باشد یا همچه دلیل‌هایی؛ نه. مشکل جای دیگری بود و هست. برای همچو منی که هنر داستان‌نویسی و قصه‌گویی «احمد محمود» را در «مدار صفر درجه» و «درخت انجیر معابد» دیده است و ماه‌ها باهاشان زندگی کرده است، سخت است کنار آمدن با «همسایه‌ها»یی که تقریبا متعلق به ذهن و قلم بیست سال پیش‌تر احمد محمود است-البته به نسبت دو رمان دیگر-.

از این گذشته، خیلی وقت است حوصلهٔ رمان و داستان را هم ندارم. دو هفته پیش به سختی توانستم تصمیم بگیرم یک بار دیگر رمان دست بگیرم و بخوانم؛ و دیشب هم به سختی تصمیم گرفتم بگذارمش کنار. فرصت را غنیمت می‌شمارم و از همین تریبون استفاده می‌کنم که بگویم اگر حوصلهٔ خواندن رمان دارید، و اگر به اندازهٔ تنها یک رمان‌خواندن به پایان زندگی‌تان مانده، «درخت انجیر معابد» احمد محمود را از دست ندهید. جان من.

این نوشته به شدت با رمان‌خوان همبسته است.

دوشنبه 13 دی 89

  • حسن اجرایی

نمی‌دونی که

چهارشنبه, ۸ دی ۱۳۸۹، ۰۱:۳۹ ب.ظ

روزنامه‌های آنها گرافیک خوب و چشم‌نواز داشت. کاغذ خوب و با کیفیت داشت. روزنامه‌های آنها رنگی یا حتی تمام‌رنگی بود. اما روزنامهٔ ما نه رنگی بود و نه گرافیک چشم‌نواز داشت. چه ذوقی داشتیم روزی که -شاید سال 83 بود- کیهان دستی به صفحه‌هایش کشید و کنار بخش‌های اصلی و ستون‌هایش یک لوگوی کوچک گذاشت.

چهارشنبه ۸ دی ۸۹

  • حسن اجرایی

از اون لحاظ

دوشنبه, ۶ دی ۱۳۸۹، ۱۲:۲۷ ب.ظ

همیشه حرص می‌خوردم از اینکه چرا رضا امیرخانی این همه دربارهٔ آثارش حرف می‌زند و چیز می‌نویسد و اینجا و آنجا اظهارنظر می‌کند. انگار نویسنده هنوز آثارش را نیازمند تکمیل و تفسیر می‌داند و می‌ترسد فرزند تازه‌زاده‌اش نتواند روی پای خودش بایستد. حالا البته خیلی وقت است که دیگر نیازی به حرص خوردن نیست. چون هم امیرخانی از آن اسطوره‌ای که توی ذهنم بود فاصله گرفته است و هم کسان دیگری پیدا شده‌اند و پشت سر هم با این رسانه ‌و آن رسانه دربارهٔ اثرشان صحبت می‌کنند و رپرتاژ می‌دهند که آدم یادش می‌رود امیرخانی هم یک زمانی همچه کاری می‌کرده.

اینکه گفتم امیرخانی از آن اسطوره‌ای که توی ذهنم بود فاصله گرفته، ذم امیرخانی  و هنرش نیست البته؛ بیشتر ذم دختر درون چهارده سالهٔ خودم است که فکر می‌کرد امیرخانی یه چیزیه تو مایه‌های فردوسی و حافظ زمانه یا بیشتر حتی. حالا بگو فردوسی و حافظ که شاعر بودن. از اون لحاظ منظورمه.

آها. این را اگر نگویم دق می‌کنم! این چند خط را می‌خواستم دربارهٔ آثاری از جمله اخراجی‌ها، یوسف پیامبر و ایضا مختارنامه و سازندگانشان بنویسم که چسبیده‌اند به آثارشان و بیشتر از اینکه آثارشان دیده شود خودشان دیده می‌شوند؛ البته مختارنامه از این حیث تفاوت می‌کند چون سازندگان فیلم نیستند که اصرار دارند دربارهٔ فیلمشان صحبت کنند بلکه انگار صداوسیما انگیزهٔ بالایی برای تفسیرهای کنارخیابانی از این سریال دارد و به تاثیر هنری اثر راضی نیست.

دوشنبه 6 دی 89

  • حسن اجرایی

گریهٔ روز اول

شنبه, ۴ دی ۱۳۸۹، ۰۱:۴۴ ب.ظ

اولین بار آنقدر تعجب‌آور و تکان‌دهنده بود برایم که نمی‌دانستم شوخی است یا جدی. بعد که مطمئن شدم جدی است، گفتم لابد این یکی استثناست و همه که نمی‌شه اینجوری باشن آخه. اما بعد دیدم نه از این خبرا هم نیست، انگار فقط من و همکلاسی‌هام بودیم که وقتی رفتیم روی نیمکت‌های کلاس اول نشستیم، گریه‌زاری راه ننداختیم و مامانامون پشت در کلاس منتظرمون نبودن.

حالا واقعا همه گریهٔ روز اول مدرسه را تجربه کرده‌اند؟ یعنی اگر من بگویم در تمام طول تحصیل همچه چیزی نشنیده بودم و همین چند سال اخیر آن‌هم با خواندن وبلاگ‌ها از این قضیه باخبر شده‌ام که بچه‌ها وقتی می‌رفته‌اند کلاس اول گریه‌زاری راه می‌انداخته‌اند خیلی عجیب است؟ بعد انگار باید به حافظه‌ام شک کنم حتی. بعد احیانا جرم نیست گریه نکردن در روز اول مدرسه؟ :D

شنبه 4 آذر 89

  • حسن اجرایی