سلام

آخرین مطالب

۸۱ مطلب با موضوع «بی‌دسته» ثبت شده است

Unknown

پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۸۷، ۰۱:۳۴ ق.ظ

بله. کسی که در -دست‌کم- چهار ماه نتوانسته باشد به صفحه‌ی آخر یک رمان کم‌تر از 2000 صفحه‌ای برسد، مطمئنا نمی‌توان باور کرد که یک شبه 400 صفحه خوانده باشد! دیروز از کلاس که برگشتم، نشستم روی این مبل و «مدار صفر درجه‌»ی «احمد محمود»‌ را باز کردم.

دقیق بگویم. کلاسم تا 4 و نیم عصر بود. پیاده برگشتم. برای فراری دادن خستگی یک روزه‌ام هم که شده، باید یک ساعتی می‌خوابیدم؛ اما نشستم این‌جا و ورق زدم تا ببینم آخرین صفحه‌ای که خوانده‌ام کجا بوده. چیزی را یادم رفت بگویم. احتمالا باید معذرت‌خواهی کنم بابت آن گیومه‌هایی که پیش و پسِ اسم رمان و اسم نویسنده‌ی رمان گذاشته‌ام. خب ببخشید.

مدار صفر درجه البته با آن فیلمی که همین سال‌ها از سیمای جمهوری اسلامی پخش شده زمین تا آسمان فرق دارد. اصلا آن نیست. ترجیح می‌دهم به این فکر نکنم که دقیقا چه روزی یا چه ماهی بود که اولین جلد این رمان سه جلدی را از کتاب‌خانه گرفتم. اما تابستان بود.

دیشب که صفحه‌های آخر مدار صفر درجه داشتند ورق می‌خوردند، داشتم به این فکر می‌کردم که این داستان، چه‌قدر به من نزدیک است. تا یادم نرفته، بگویم که «سید محمد حسینی» گفته بود باید «داشتم» را حذف کنم. 28 کلمه برگردید، می‌رسید به‌ش. داشتم می‌گفتم. چه‌قدر به من نزدیک بود این داستان. البته از نظر درون‌مایه، نه موضوع.

تغییر. توی صفحه‌های اول داستان، همه چیز عادی بود؛ نه البته به این اطلاق؛ اما دست‌کم خبری از انقلابی به آن بزرگی نبود. باران که نمی‌خواست برای یارولی کار کند، رفت کنار ساحل و خیلی زود هم کارش گرفت؛ اما یک افسر وسایل سلمانی باران را به دریا انداخت. و باران باز برگشت به آرایشگاه هالیوود.

شخصیت‌های مدار صفر درجه، هیچ‌کدام‌شان نه شیطان مطلق‌اند و نه فرشته‌ی عاری از گناه. یک نمونه‌اش همین «نوذر اسفندیاری».  مرد چهل و دو سه ساله‌ای که به اتکای سوادش، حساب‌دار «حاج ممصادق» شده و در بازار آبرویی دارد، اما از آن طرف، مشتری همیشه‌گی «طوبی عرق‌فروش» است. نوذر، «بی‌بی‌سی» گوش کردن شبانه‌اش ترک نمی‌شود، برای به دست آوردن اعلامیه و خواندن و رد کردنش به این و آن هر کاری می‌کند و با هر کسی درباره‌ی حکومت و شاه و بقیه هم‌کلام می‌شود و بحث می‌کند، اما از آن طرف، به راحتی در برگه‌ی بازجویی ساواک، با توسل به ارتشی بودن برادرش، خود را هواخواه شاهنشاه جلوه می‌دهد.

در این رمان طولانی، انواع مختلف رفتار سیاسی در مواجهه با انقلاب را از نزدیک دیدم. رفتارهایی که هر کدام‌شان برآمده از رفتارهای معمولی و روزمره‌ی شخصیت‌های داستان بودند. «مبارک»ِ خیاط، که تا خبری از درگیری و تجمع و توپ و تانک می‌شنید، دوچرخه‌اش را به بغل می‌گرفت و از پیاده‌رو می‌رفت به خیابان و بی‌خیال کار و زندگی می‌شد، همه‌ی انقلابی‌گری‌اش خلاصه شده بود در جمع کردن همه‌ی اعلامیه‌هایی که از روز اول صادر شده بود. و آن‌ها را در پوشه‌ای جمع کرده بود برای اثبات سابقه‌ی انقلابی‌گری‌اش.

چقدر شیرین است بنشینم و درباره‌ی هر کدام از شخصیت‌های داستان، تا خود صبح بنویسم. یاد آن شبی افتادم که «کوچه‌ی اقاقیا»ی «راضیه‌ی تجار» را تازه تمام کرده بودم. چه آشوبی داشتم. اما مدار صفر درجه را بی آشوب تمام کردم. نه که فکر کنی تعلیق نداشت و جذاب نبود و این‌ها. نه! آرام بود همه چیز؛ حتی تلخی‌های دیوانه کننده‌اش، حتی سهراب.

شاید نیازی به توضیح نباشد، اما این نوشته، گزارشی از رمان مدار صفر درجه نیست. حرف‌های پراکنده‌ی کسی است که خودش را در جای‌جای این داستان دیده است.

  • حسن اجرایی

Unknown

دوشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۸۷، ۰۱:۴۵ ق.ظ

پیش‌ترها وقتی می‌دیدم کسی می‌گوید «من اسمش را گذاشته‌ام چی‌چیز» خوشم نمی‌آمد. می‌گفتم «فرهنگستان شماره‌ی هیژدَ» ولی می‌بینم بعضی وقت‌ها نمی‌شود کاری کرد.

من اسمش را می‌گذارم «توهم مرزبانی». تصور کنید. آقا یا شاید خانم مرزبان، باید حواس‌ش جمع باشد کسی پایش را این طرفِ مرز نگذارد؛ یا حتا کسی پایش را آن سوی مرز هم نگذارد. از مثال بیرون می‌آییم. همیشه در همین جامعه‌ی خودمان کسانی هستند که استاد ور رفتن با مرزها هستند.

بله! استاد بازی با مرزها. ده سال پیش، روحانی‌ای آمده بود روستای ما و به جای این‌که بگوید «حضرت زهرا»، می‌گفت «خانوم زهرا»؛ البته با رعایت احترام و باقی جنبه‌ها. سیلی از اعتراض و بد و بی‌راه و هم‌چه چیزهایی نصیب این بنده خدا شد که «خجالت نمی‌کشی حضرت زهرا را با این وضع خطاب می‌کنی و اسم می‌بری؟» و غیره.

حالا لابد داری با خودت می‌گویی «روستایی‌های هیچی‌نفهم!» نه! باور کن اصلا آن کارشان از نفهمی نبود. از «توهم مرزبانی‌»شان البته بود!

کسی حق ندارد پایش را روی مرز بگذارد. کسی اگر پایش را روی مرز گذاشت، باید منتظر هر اتفاقی باشد. بله. آقا یا خانم مرزبان ممکن است به این تحلیل برسد که «الف» اگر پایش را روی مرز می‌گذارد، ممکن است «ب» جرأت کند و این طرف هم بیاید و همین تحلیل، این قدرت را به مرزبان می‌دهد که حتا -... بله! مرز است و حساس، شاید بی‌رحمی نباشد اگر - شلیک  کند و «الف» را مُرده کند!

داشتم با کسی حرف می‌زدم. درباره‌ی قضیه‌ی حمل قرآن با هم‌خوانی دف و باقی ماجرا. مدعی بود ما نباید بگذاریم کسی جرأت کند. مدعی بود اگر در برابر این‌ها نایستیم فردا پای‌شان را جلوتر می‌گذارند. آقای مرزبانی که با من صحبت می‌کرد، قبول داشت که حرامی انجام نشده، اما برخوردهای این‌چنینی با این اتفاق، گواهی تلخی بر توهم مرزبانی است.

شکی نیست که کسی پایش را این سوی مرز نگذاشته است. به کدام توجیه شرعی، حمل قرآن توسط یک زن، با همراهی گروه تواشیح به همراه دف، و تحویل قرآن به قاری و گرفتن قرآن توسط همان زن و بازگشت گروه تواشیح‌خوان با همراهی همان دف‌زن‌ها، توهین به قرآن تلقی می‌شود؟

آیا افراط در مرزبانی، به اندازه‌ی تفریط در آن، خطرناک نیست؟

  • حسن اجرایی

روزهای خوبی است

پنجشنبه, ۹ آبان ۱۳۸۷، ۰۲:۳۲ ب.ظ

نوشتم و پاک کردم. با این دلیل که خاطرات روزهای گذشته بود و یادآوری‌شان و دیگر چیزها. دوباره نوشتم و این برا خیلی ساده می‌خواستم چند کلمه‌ای حرف بزنم. با خودم فکر کردم «می‌خوای همین‌جوری حرف بزنی که چی‌ بشه؟»

دنبال سوژه گشتم. سوژه‌ای که چند روز است دارد ذهنم را برای نوشتن قلقلک می‌دهد همان لحظه خودش را وسط انداخت. حوصله‌ی نوشتنش را ندارم. اگر حوصله‌ی نوشتن این‌جور چیزها را داشتم، مشق‌ها و وظیفه‌های عقب‌افتاده‌ام را انجام می‌دادم. نه که حوصله‌ی نوشتن نداشته باشم البته! نه! بیشتر حوصله‌ی مطالعه برای نوشتن ندارم.

دوست دارم همین‌جور که نشسته‌ام این‌جا، بگویم که صندلی‌ای که رویش نشسته‌ام زرد است. گرچه از روی مبل بلند شدم و آمدم این‌جا، اما دلم این صندلی را ترجیح می‌دهد. صندلی را بی‌خیال. نشسته‌ام این‌جا.

این دو سه هفته‌ای که گذشت، روزهای خوشی بود. گرچه روزهای خسته‌کننده و پرکاری بود، اما این اوضاع و احوال خیلی بهتر از این است که ندانی چه می‌کنی و باید چه باشی.

مهم‌ترین خوبی این روزها هم این است که دارم خودم را منظم می‌کنم. مهم نیست قبلا چه بودم و چه اتفاقی افتاد. مهم این است که دارم خودم را مدیریت می‌کنم. و مهم‌تر این که حواسم هست دارم چه می‌کنم. تغییر بزرگی در روزها و روزگار و خود من ایجاد شده؛ برنامه‌پذیری.

گرچه البته این برنامه‌پذیری یک روند است، و به این زودی من نمی‌توانم یک آدم فوق منظم بشوم! اما به هر حال همین هم خیلی خوش‌حالم می‌کند که راه افتاده‌ام. نشسته‌ام این‌جا. دارم می‌نویسم. دارم فکر می‌کنم. روزهای خوبی است.

 

 

  • حسن اجرایی

غباری دارد

شنبه, ۲ شهریور ۱۳۸۷، ۰۱:۲۳ ب.ظ

رفته بود عمره و برگشته بود. شاید 4 سال پیش. گفته بودم برایم دعا کند. گفته بودم برای فلان چیز دعا کند. وقتی برگشت، گفت فلان جا برایت نماز خواندم. فلان جا دعا کردم. شاید مهم‌ترین چیز برایم این بود که بدانم دقیقا چه دعایی کرده است و چه از خدا خواسته است.

وقتی گفت از خدا خواسته‌ام هر چه صلاح است پیش بیاید، دلم گرفت. شاید بهتر است بگویم دلم شکست. با خودم گفتم من همه‌ی دل‌خوشی‌ام این بود که تو بروی آن‌جا و حرف من و خواسته‌ی من را به گوش خدا برسانی. با خودم می‌گفتم خدا خودش هر چه صلاح است پیش می‌آورد؛ چرا ما نخواهیم آن‌چه می‌خواهیم صلاح باشد؟ می‌گفتم دعا کردن یعنی همین دیگر.

تا همین چند روز پیش، پیش نیامد که به یاد این چیزها که گفتم بیفتم و حرصم نگیرد و دلم بی‌قراری نکند و آزار نبینم. چقدر سخت بود وقتی احساس می‌کردم کسی به خواسته‌ی من احترام نمی‌گذارد.

توی دلم به او می‌گفتم شنیدن این حرف از زبان عمو عجیب نیست. می‌گفتم او حق دارد سلیقه‌ی خودش را داشته باشد. اما به یک دوست و یار صمیمی و صادق، این حق را نمی‌دادم که این‌قدر راحت مرا کنار بگذارد. انتظار داشتم دست‌کم برای دل‌خوشی من هم که شده یک بار از کاری که کرده دفاع نکند.

از دهان و فکر من بزرگ‌تر است که بگویم و یا حتی فکر کنم که کاری که می‌کنم یا نمی‌کنم همان چیزی است که صلاح است؛ اما چند روزی است از یادآوری آن رفتاری که سال‌ها آزارم می‌داد، آرام می‌گیرم.

نمی‌دونم چی باید بگم. اما... هیچی.

دل که آئینه‌ی صافی است غباری دارد

  • حسن اجرایی

ترانه‌های درد

جمعه, ۱ شهریور ۱۳۸۷، ۰۵:۰۲ ق.ظ

زل زده است توی چشم‌هایم و پشت سر هم تکرار می‌کند «تجربه». هر بار که می‌شنوم، خاطره‌ی کسی به ذهنم می‌آید.  -شاید محمدرضا یا ابراهیم حتی- می‌گوید و هزار بار می‌گوید که «از آن روزها تا امروز تو چیزهایی یاد گرفته‌ای و لحظه‌هایی را درک کرده‌ای که -بی‌شک دست‌کم- دوستانت نتوانسته‌اند در آن فضا قرار بگیرند.»

این چند روزه آن قدر این مزخرفات را توی ذهنم فرو کرده است که حالم از هر چه تجربه است به هم می‌خورد. هر چقدر -با بچگی تمام- تجربه کردم و لحظه به لحظه اعتماد به نفسم را از دست رفته دیدم، برایم بس است. بس است برایم از دست دادن ِ... . اصلا مگر من چند سال عمر کرده‌ام که این همه‌اش را به خاطر تجربه‌ای که -شکی ندارم- به درد هیچ جای زندگی‌ام نمی‌خورد، به باد داده‌ام؟

دست و دل‌بازترین آدم دنیا هم که باشم، نمی‌توانم پیش از 14 سالگی‌ام را روزهای زندگی شخصی‌ام بدانم. چند سال می‌شود؟ 10 سال. 10 سالی که هر چه به یاد می‌آورم جنگیدن بوده و جنگیدن. قبول. من آدم خیلی با اراده‌ای هستم -و این حرف‌ها!-. اما مگر چیزی هم مانده برای از دست دادن؟ وقتی زل می‌زنی توی چشم‌هایم و می‌گویی «از نو»، یعنی این‌که نصف عمرت تا امروز که هیچ؛ بیا و از امروز دوباره شروع کن.

چقدر سیاه شد فضا. دست خودم نیست. شاید یک سال بود که همه‌ی آرزوهایم را دور ریخته بودم. همه‌شان را. با خودم کنار آمده بودم که «همه که لازم نیست تا آخر عمر، پی یافتن آرزوهاشان بدوند». تنها یک آرزو برایم مانده بود؛ تنها یک آرزو. نقطه ویرگول‌ها دارند زیاد می‌شوند وگرنه هزار بار نقطه ویرگول می‌گذاشتم و می‌نوشتم «تنها یک آرزو».

باید نقطه ویرگول می‌گذاشتم و می‌نوشتم «که آن هم از دست رفت». تو بگو از دست دادمش. تو بگو خودت نخواستی. بگو پشت پا زدی. بگو عُرضه‌اش را نداشتی. بگو بچه بودی. بگو. عیبی ندارد. هر چه هست همه چیز تمام شده است.

فکر کن آدم احساسی و رمانتیکی هستم و یادآوری آن چند سطری که توی آن دفتر جلد سورمه‌ای نوشتم آزارم می‌دهد. از یک سو می‌خواهم همیشه یادم بماند؛ و از طرفی نمی‌خواهم به خودم اجازه بدهم حکیمانه با قضیه برخورد کنم و بگویم «چی شده مگه؟ بالاخره چیزیه که شده. چیکار می‌تونی بکنی؟». تو حق داری بگویی این حرف‌ها را. اما من نمی‌توانم. من تا نفهمم... بگذریم از این ترانه‌های درد.

  • حسن اجرایی

Unknown

پنجشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۸۷، ۰۱:۴۶ ق.ظ

آیا دولت دکتر احمدی‌نژاد، شایستگی برخوردار شدن از این همه حمایت رهبر انقلاب را دارد؟ چرا کسی همچون رهبر انقلاب که خطیرترین نقش را در جمهوری اسلامی دارد، دست به چنین رفتاری زده است؟

شاید اگر بخواهیم به جواب‌ها و تحلیل‌ها و توجیه‌های دم دست و ساده فکر کنیم، به دو جواب اولیه برسیم.

یک. این رفتار رهبر انقلاب کاملا واقعی و حقیقی است و هیچ توجیه خاصی ندارد و اگر مثلا از سوی ایشان انتقاد خاصی به دولت نمی‌شود و در مقاطعی نیز حمایتی تمام قامت از دولت نهم و فعالیت‌هایش دیده‌ایم، به دلیل این است که دولت نهم از دیدگاه ایشان، همان چیزی است که قرار بود باشد و دست‌کم ضعف‌ها و اشتباه‌هایش آن‌گونه نیست که لازم باشد با جدیت آن را به نقد کشید و با شدت جلو آن ایستاد؛ و به تذکرات خصوصی بسنده شده است.

دو. رفتار کنونی رهبر انقلاب در مواجهه با دولت، تنها برای جلوگیری از فروپاشی دولت نهم است. شاید تحلیل رهبر انقلاب این‌گونه است که اگر این‌چنین حمایت نشود، ممکن است دولت قدرت دفاع از خود و حفظ وزرا و نیروهای خود را نداشته باشد و به آخر نرسیده، به آخر برسد. یا شاید صرف‌نظر از امکان از هم پاشیدن دولت، این رفتار رهبر انقلاب تنها برای حفظ اقتدار سیاسی دولت، آن‌ با هدف کمک به جلو رفتن راهبردهای دولت باشد.

با دقت به روابط میان دولت‌های پس از انقلاب با حضرت امام رحمة‌الله‌علیه و همچنین رهبر انقلاب، از یک سو، و از سوی دیگر، حمایت‌های بی‌دریغ و -شاید بتوان گفت- استثنایی رهبر انقلاب از دولت نهم، می‌توان گفت هیچ‌کدام از دو احتمال بالا کاملا درست نیست. اما با کمی دقت می‌توان بخش‌هایی را از هم تفکیک کرد و به نتیجه‌ی دقیق‌تری رسید.

به راحتی می‌توان گفت که دولت نهم، تنهاترین دولت جمهوری اسلامی تاکنون است. دولتی که در ابتدای کار، همه‌ی پشتوانه‌های سیاسی خود را انکار می‌کرد و خود را تنها می‌دانست؛ و ادعا می‌کرد همین تنهایی یک قوت است؛ آن‌ هم برای پایبند نبودن به انتظارات گروه‌ها و شخصیت‌های سیاسی و غیر آن. این مورد و چندین شاخصه‌ی دیگر درباره دولت نهم، آن را به دولتی خاص تبدیل کرده است که تحلیل کردن رفتار آن را سخت‌تر از دیگر دولت‌ها می‌کند.

ولی این سختی به حدی نیست که چیزی از دیدن پنهان مانده باشد. اصولا دولت نهم را شاید بتوان دارای کمترین پیچیدگی در میان دولت‌های پس از انقلاب دانست؛ همان‌گونه که می‌توان این دولت را دارای بیشترین گسست میان تئوری‌های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی دانست؛ گرچه سیاست‌های دولت توانسته است شیب -دست‌کم ملایمی- به سوی راهبردهای انقلاب اسلامی داشته باشد، اما شاید نتوان مجموع این شیب را مثبت دانست.

احمدی‌نژاد را شاید بتوان زنده کننده‌ی شعارها و آرمان‌های انقلاب دانست. می‌توان گفت دولت احمدی‌نژاد، دولت ِ به رخ کشیدن دوباره‌ی اهداف انقلاب اسلامی است؛ اما به همان میزان می‌توان گفت این دولت باعث دلزدگی از آرمان‌های انقلاب شده است. شاید امروز نتوان با اطمینان گفت که دولت نهم چقدر توانسته است جمهوری اسلامی را به یک حاکمیت اسلامی نزدیک کند اما واضح است که دولت نهم، دولت اصولگرایی و پایبندی به انقلاب نبوده و نیست. آن‌چه در این چند سال دیده‌ایم، دولت ِ سلیقه‌های دکتر احمدی‌نژاد بوده است.

یک مثال می‌گویم اما نمی‌خواهم این مثال را گسترش بدهم و ادعای عام بودن بکنم؛ فقط می‌خواهم یادآوری کنم. قضایای پیشنهادهای دکتر احمدی‌نژاد برای انتقال ساکنان فلسطین اشغالی به اروپا و اعتراض‌های جهانی به استفاده‌ی ابزاری از ادعای وقوع هولوکاست، می‌تواند نمونه‌ای از سلیقه‌ای بودن مدیریت در دولت نهم دانست.

شاید با این اطمینان نباید سخن گفت؛ اما به نظر می‌رسد مهم‌ترین نقطه‌ی ضعف دولت نهم، استفاده‌ی ابزاری از حمایت‌های رهبری، ادعای اجرای عدالت و برقراری دولت اسلامی است. نقطه‌ی ضعفی که هر روز انگار بیشتر دارد سر باز می‌کند و باعث از هم پاشیدگی دولت جمهوری اسلامی می‌شود. شکست سختی برای تفکر اصولگرایی و تفکر پایبندی به انقلاب اسلامی خواهد بود اگر ... . اگر ندارد. تفکر اصولگرایی شکست خورده است. مگر این‌که برای چهار سال بعد فکری اندیشیده شود.

تقصیرها را هم نمی‌شود گردن دکتر احمدی‌نژاد و یاران او انداخت. همه‌ی اصولگرایان و همه‌ی آن‌ها که خودشان را منتقد دلسوز می‌دانند، -حتی اگر دولت تاب‌شان نیاورده باشد،- در اشتباه‌ها و موفق‌ نشدن این دولت مقصرند.

حرف آخر این‌که اگر قرار است دوستان اصولگرا، عُرضه‌ی مدیریت یک دولت در راستای اهداف انقلاب را نداشته باشند، همان بهتر که سیدمحمد خاتمی رییس جمهور شود تا دست‌کم دوستان اصولگرا باز هم فرصت یاد گرفتن داشته باشند. جمهوری اسلامی هنوز جوان است؛ چه خوب می‌شود که لطف کنند و با عجله و شتاب برای خدمت، اعتماد مردم و تاریخ را به تفکر انقلاب اسلامی به چالش نکشند. دولت‌های پیش از دولت نهم هم هر قدر نادرست و نابه‌کار بوده‌اند، نتوانستند مردم را کافر کنند یا جمهوری اسلامی را منقرض کنند؛ پس به جای استدلال‌های فضایی، چه بهتر که برویم و به دنبال یاد گرفتن مدیریت باشیم؛ تا نه از جمهوری اسلامی هزینه کرده باشیم، نه از رهبر انقلاب و نه از دین و ایمان مردم.

راه حل خوبی نیست؟

  • حسن اجرایی

حق نداریم

چهارشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۸۷، ۰۲:۳۱ ب.ظ

شب بود. شاید ماه هم پشت ابر بود. این را نمی‌دانم. روبروی در مدرسه نشسته بودم. خیلی گذشته است. دقیق یادم نیست. اما یادم هست که خوشحال بودم. خوشحال بودم از این‌که کسی می‌خواسته همین نزدیکی‌ها در یک مجلس خصوصی سخنرانی کند و بچه‌ها رفته‌اند آن‌جا و به هم ریخته‌اند آن سخنرانی و آن جلسه را.

می‌گفت «فکر کرده‌ن اگه برن تو خونه‌ی ... جلسه بگیرن کسی نمی‌تونه کاری باشون داشته باشه. کور خونده‌ن.» و افتخار هم می‌کرد که به روش شدید و ویژه‌ای لگدی حواله‌ی سرش کرده؛ و غیره.

من خوشحال بودم. با خودم فکر می‌کردم «حقش بود». البته به زبان نیاوردم. حتی خوشحالی‌ام را ذره‌ای نشان ندادم به کسی. اما خوشحال بودم. و امروز فکر می‌کنم «حق نداشتم». حق نداشتم خوشحال باشم از این‌که «خودسر»ها به راحتی قانون را «بی‌خیال» می‌شوند و -با هر توجیهی- به خودشان اجازه می‌دهند رفتار خلاف قانون بکنند.

آن «یارو» که آن روزها دست‌کم برای من قابل احترام بود و امروز نیست، اسمش «فولادی» بود. اسم کوچکش را یادم نیست. تو فکر کن «علی‌رضا». چه فرقی می‌کند. مهم این است که با یک توجیه مسخره، هزاران نفر از امثال فولادی، توانستند در عرض چند سال حرمت قانون جمهوری اسلامی را زیر پا بگذارند؛ که تاثیرات طبیعی رفتارهای غیرقانونی «گروه فشار» را امروز می‌توانیم ببینیم؛ خاکمیت بی‌قانونی بر همه چیز.

خودم را می‌گویم. من که آن شب خوشحال بودم، حق ندارم به سعید مرتضوی ِ دادخوار -نه دادخواه و دادستان- حتی کوچک‌ترین اعتراضی بکنم. من به سعید مرتضوی حق می‌دهم هر غلطی می‌خواهد بکند. هر غلطی که هوسش به او اجازه می‌دهد. نه که حق می‌دهم؛ باید حق بدهم.

وظیفه‌ی خودم می‌دانم در عمل به ظاهر حدیث شریفی که از امیرالمؤمنین نقل شده، از سعید مرتضوی ِ فاجر، و کلیت دستگاه قضایی ِ ضد داد ِ جمهوری اسلامی متشکر باشم؛ چرا که قانون باید -ظاهرا هم که شده- یک پاسدار داشته باشد؛ برّ أو فاجر.

  • حسن اجرایی

خیلی وقت بود

سه شنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۸۷، ۰۷:۰۰ ب.ظ

چیز کمی نیست. باید بروم توی آن دفتر نگاه کنم اما همین قدر یادم هست که خیلی وقت بود. خیلی وقت.

چه بگویم؟ چه می‌توانم بگویم؟ هیچ.

دعای شما و لطف خدا اگر نبود، البته نمی‌دانم چه می‌شد. هنوز هم نیازمندم. هنوز هم چاله‌ها و شاید چاه‌هایی هست که هر لحظه مرا به خودشان می‌خوانند. می‌فهمید؟ حتی اگر درک نمی‌کنید هم دعا کنید.

  • حسن اجرایی

حرف زیادی

دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۸۷، ۱۱:۲۹ ب.ظ

نشستم و نوشتم. اسمش را هم گذاشتم «فکر آزاد». این‌جا هم می‌توانید پیدایش کنید. فکرش را که می‌کنم می‌بینم آن نوشته، به خودش و به لوازم خودش پایبند بود. پیش از آن که بنویسمش اصلا قرار نبود این‌گونه بشود. دست‌کم قرار نبود پایانش آن‌قدر کلامی و استدلالی بشود. دوست داشتم بیشتر، از احساس و فهم و نگاه خودم به خودم بنویسم.

آن‌جا از شرع و شارع و تشریع نوشتم؛ اما می‌خواستم بنویسم به کسی اجازه نمی‌دهم جای من فکر کند. این اجازه را به هر کسی می‌دهم؛ باور کنید؛ به هر کسی؛ به هر کسی اجازه می‌دهم در ریزترین و حتی بی‌اهمیت‌ترین نکته‌های زندگی‌ام بیاید و بنشیند و پایش را درست بگذارد میان زندگی‌ام و هر چه فکر می‌کند درست است به‌م بگوید و اظهار نظر کند. به خدا حق می‌دهم به‌ش. به هر کسی. حتی پسر عموی 11 ساله‌ام.

خوش‌حال می‌شوم کسی بیاید و نصیحتم کند؛ از هر چه می‌خواهد و درباره‌ی هر چه می‌خواهد. اما نمی‌توانم تحمل کنم کسی انتظار داشته باشد عقلش را جای عقل خودم بگذارم. نمی‌توانم بفهمم یک نفر آدم؛ هر قدر هم پیراسته از افکار به درد‌نخور باشد، به خودش اجازه بدهد از من انتظار داشته باشد وقتی حرف می‌زند، همان حرف بشود «راه من».

واقعی است این‌ها که می‌گویم. کسی آمده نشسته کنارم و همه‌ی من را زیر و رو کرده است و همه‌ی من را زیر سؤال می‌برد؛ و واکنش درونی من چیزی نیست جز لذت ِ مورد توجه قرار گرفته شدن؛ و لذت تحلیل شدن.

این هم واقعی است. کسی آمده نشسته است کنارم و با تمام احترام حرف زده است و تا جایی که توانسته، خاطر جمعم کرده که قصد و انگیزه‌ای جز برادری و دلسوزی ندارد. و حرف‌هایش هم چیزی نبوده جز پاره‌ای حرف‌های پیش پا افتاده و شاید بی‌اهمیت. اما تنها چیزی که این وسط مرا آزار داده، انتظار قبول یا پذیرش بوده است. انتظاری که دست کم در انگیزه‌ی گفتن این تذکرها شریک بوده است.

این یک سلیقه‌ی کاملا شخصی است. من نمی‌توانم تحمل کنم کسی یادش برود ممکن است من هم برای تک تک حرف‌ها و رفتارهایم استدلال داشته باشم. حتی اگر من بی‌نظم‌ترین و آنارشیست‌ترین آدم ممکن باشم. نمی‌توانم قبول کنم کسی انسان بودن مرا فراموش کند. نمی‌توانم ببینم کسی به خودش حق فکر کردن می‌دهد اما به من نه!

زیادی حرف زدم؟ لازم بود.

به خاطر آن عنوان، به روج روح جلال صلوات ختم کنید.

  • حسن اجرایی

رساله‌ی ضعفیه

شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۸۷، ۰۵:۳۶ ق.ظ

کارهای بزرگ شاید آن‌قدرها که ما فکر می‌کنیم بزرگ نیستند. شاید آن‌قدر که ما فکر می‌کنیم یا تصور می‌کنیم، کارهای ما این‌گونه نیست که تنها با سرانگشت اراده و تدبیر ما جلو برود و به انجام برسد. چه کسی می‌تواند شک کند در تاثیرگذاری عامل‌های خارجی فراوان در یک امر انسانی؟

کاری را می‌خواهی شروع کنی. هر چه می‌خواهی تصور کن. با نهایت اراده‌ات می‌خواهی انجامش بدهی و به خودت اطمینان داری که هیچ چیز نمی‌تواند سردت کند. اما باز هم سعی می‌کنی از کسانی کمک بخواهی؛ که همراهت باشند، تنهایت نگذارند، و اگر لازم شد، دریغ نکنند از کمک. باز هم گاه‌وقتی با خودت فکر می‌کنی این کار، نه آن است که «تو» بتوانی پیش ببری‌اش. همه‌ی این‌ها پیش از آن است که شروع کنی.

شروع می‌کنی. با اراده و تدبیر تمام. شروع می‌کنی. احساس تنهایی می‌کنی. احساس می‌کنی حضور دوستان و عزیزانت هم نمی‌تواند چاره‌ساز ِ ترس و تنهایی و بی‌چارگی‌ات باشد. چند ساعتی اگر نیاز به کمک یا همراهی داشته باشی و کسی از آن‌ها که انتظار داشتی کنارت باشند، نبودند، با خودت می‌گویی «نگفتم؟ نگفتم بچه برو شیرت رو بخور؟ نگفتم تو هنوز حتی نمی‌تونی شیر دور دهنت رو پاک کنی؟».

آرام می‌گیری؛ دست‌کم برای چند دقیقه. دست‌کم یکی از آن‌ها هم سر و کله‌اش پیدا می‌شود. دو کلمه می‌شنوی. آرام‌تر می‌شوی. همین تویی که تا همین یک ساعت پیش احساس می‌کردی «آدم این حرف‌ها نیستی» خودت را می‌یابی.

همه چیز جلو می‌رود. همه‌ی پیش‌بینی‌ها غلط از آب در می‌آید؛ آن کار، دشوارتر از آن است که کار «تو»ی تنها باشد. از آن طرف، دست‌کم برای تو که -شاید به دلیل تلقین‌هایی که به خودت کرده‌ای یا تلقین‌هایی که در شعاع‌شان قرار داشته‌ای- انتظار همراهی عامل‌های غیرشخصی را نداشته‌ای، دیدن تاثیرگذاری بیش از اندازه‌ی همراهی دوستان و -شاید- لطف خدا، برایت به معجزه می‌ماند.

آن «شاید» که پیش از لطف خدا گذاشتم، برای این است که آدمی‌زاد -یا دست‌کم من- نمی‌تواند اطمینان بالمعنی‌الاخص پیدا کند از رضایت کاری که ما می‌کنیم. این سخن مطلق نیست؛ اما دست‌کم به عنوان فرض بپذیرید.

ما آدم‌ها، ضعیفیم. خیلی بیش از آن‌که بدانیم ضعیفیم. آن‌قدر که می‌بینیم نمی‌توانیم؛ و آن کار به خوبی پیش می‌رود. و آن‌قدر که می‌دانیم می‌توانیم؛ و نمی‌شود.

تصور خودم این است که این نوشته، ارتباطی با این‌جا دارد

  • حسن اجرایی