سلام

آخرین مطالب

۸۱ مطلب با موضوع «بی‌دسته» ثبت شده است

فکر آزاد

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۸۷، ۰۹:۱۰ ب.ظ

هیچ‌کس نمی‌تواند کسی را مجبور به کاری کند. هیچ‌کس نمی‌تواند کسی را مجبور کند که گونه‌ی خاصی فکر کند. به نظر من حتی کسی حق ندارد خودش را مجبور کند به فکر خاصی پایبندی بی‌چون و چرا داشته باشد. شاید این اصل‌هایی که گفتم، جزء معدود اصولی باشند که کاملا مطلق هستند.

اطلاق و فراگیری این اصل‌ها را می‌توان حتی در متون اسلامی هم به راحتی یافت؛ و دید که هیچ‌کدام از امامان و پیامبران، بندگان خدا را از تفکر درباره‌ی چیزی یا اعتقاد یا عدم اعتقاد به چیزی منع کرده باشند. البته هشدارها و انذارهایی وجود دارد که کاملا احتیاطی هستند و همگی در پی این‌اند که اگر کسی می‌داند هنوز توان فکری ِ اندیشیدن به یک موضوع را ندارد، نباید این کار را بکند؛ که این نوع انذارها هم از نوع ارشاد به امر عقل است. یعنی تذکر دادن اموری که عقل سلیم، آن‌ها را پذیرفته است.

به یقین می‌توان گفت شارع کسی را مجبور به اندیشه‌ی خاصی نکرده و نمی‌کند؛ و حتی در اصول دین، الزام به فهم غیرتقلیدی کرده است. اصولا همه‌ی مقدمات تعبد، عقلی است؛ تماما عقلی هم که نباشد، تماما مربوط و معلق به فهم ملکف است. برای نمونه، شارع دروغ‌گویی را می‌تواند عقاب کند که دروغ را گناه کبیره بداند؛ یا آن را دست‌کم ناپسند بداند؛ و نیز این اصل را هم معتقد باشد که انجام گناه کبیره، یا انجام یک امر ناپسند از نظر شارع، عقاب در پی دارد.

شارع، هیچ اجباری در اندیشیدن روا نداشته است؛ اما حکم کرده است به اعدام مرتد؛ و مصادره اموال و منافعش، و نیز به رسمیت نشناختن حقوق انسانی‌اش. چرا؟ تصور من این است که این دو مورد هیچ تضادی با هم ندارند. چون من یا با مقدمات پیشین، به درستی احکام صادره از سوی شارع معتقدم؛ که در این‌صورت باید حتی در صورت مرتد شدنم -مثلا عدم اعتقاد به عصمت پیامبر-، به درستی احکام مورد نظر شارع معتقد باشم؛ که در این صورت می‌توانم یا از دست مجریان اعدام فرار کنم، و یا اگر چاره‌ای از گردن‌نهادن به حکم شرع نبود، با آرامش خاطر این حکم را بپذیرم. و یا آن‌که به احکام صادره از سوی شارع معتقد نیستم که -دست‌کم- بر اساس الزامات زیستن در جامعه‌ی اسلامی و قوانین آن، وظیفه‌ی انسانی، شخصی و قانونی‌ام این است که کاری نکنم که مجریان احکام شرعی بتوانند این حکم را درباره‌ی من اجرا کنند؛ و یا آن‌که اصولا ابراز اعتقادات خودم را به هر چیزی ترجیح می‌دهم که در آن صورت نمی‌توان به الزامات یک حاکمیت، خرده گرفت.

پایان حرف این‌که هیچ کس یا چیزی نمی‌تواند کسی را مجبور به اندیشیدن به تفکری خاص کند؛ حتی شرع و شارع. اما -به نظر من- شارع این حق را دارد که هر حکمی صادر کند تا به انتظارات خود از جامعه‌ی انسانی برسد. البته واضح است که به دست آوردن احکام دینی، یک کار انسانی است؛ و مشمول اصل اشتباه‌پذیری انسانی!

ممکن است این نوشته ناقص باشد.

  • حسن اجرایی

برای باب‌الجواد

پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۸۷، ۰۵:۵۳ ق.ظ

شاهد باش بیش از یک ساعت است نشسته‌ام به انتظار دست برداشتن این کلمه‌ها از سرم.

نمی‌دانم چرا. اما دوست دارم خطابی بنویسم. شاید بگویی این حرف‌ها مال الان نیست. شاید بگویی امروز را دست‌کم بی‌خیال این حرف‌ها شو. شاید که نه! راست می‌گویی و درست. اما من می‌خواهم بگویم. می‌خواهم اصلا یادم بماند که میان این -چه بگویم. بی‌خیال-. می‌خواهم این لحظه‌ها را یادم بماند.

عادی‌اش این است که از ورودی سمت خیابان -یا شاید چهار راه- شهدا بروم داخل. اما نمی‌دانم چرا باب‌الجواد را بیشتر دوست دارم. تو بگو، من هم می‌گویم که این کارها از آن کارهاست. اما کاری‌ش نمی‌شد و نمی‌شود کرد اگر دلت هوس کند.

چیز دیگری برای گفتن ندارم. جز این‌که این چند روزه روزهای سختی خواهد بود. خیلی سخت. گفتنش چیزی را درست نمی‌کند. همین قدر بگویم که از دیشب تا حالا بیدارم. نه که نخوابیده‌ام؛ نتوانسته‌ام حتی به فکر خوابیدن هم بیفتم. البته جای نگرانی نیست. اما جای دعا کردن هست؛ آن هم از نوع ویژه‌اش؛ آن‌قدر ویژه که در تمام عمرت شاید لازم نباشد و نشود آن‌قدر دعا کنی. این بند را ندیده بگیر. حوصله‌ی توجیه کردن ندارم.

بگذارید این را هم بگویم و بروم. از خواندن زیارت جامعه خیلی لذت می‌برم. چند «مخصوصا» هم دارد که بی‌خیال. اما دعایی هست که -در این کتاب‌های دعایی که توی حرم هست- خیلی دوستش دارم تازگی‌ها. یکی از بندهایش این است: «استغفرک استغفار ذلة» و این‌که «استغفرک استغفار طاعة». تصور کنید چند لحظه سکوت کردم و دوباره شروع کردم به نوشتن. به این فکر کردم که ما چقدر محرومیم. و منظورم از ما، من بود.

خیلی حرف زدم. بگذارید ببینم می‌توانم این دعا را یک جای اینترنت پیدا کنم! یک دقیقه فاصله. خب. مثل این‌که تونستم پیدا کنم. اگه این‌جا رو -وای. من چرا دارم عامیانه می‌نویسم- این‌جا را اگر ببینید، می‌بینید که اسم این دعا، دعای پس از زیارت امام هشتم است.

این‌جا همه‌تان را یاد می‌کنم و همه‌تان شریک ثواب -ی اگر باشد- هستید؛ ثواب زیارت؛ و غیره! انتظارم این است که دست‌کم این چند روزه که واقعا و بدجور به لطف خدا نیاز دارم، از دعاهای‌تان محرومم نکنید. می‌بینید گردن کجم را؟

  • حسن اجرایی

بزرگ‌تر از دهان

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۸۷، ۰۹:۰۵ ب.ظ

گفته‌اند و درست گفته‌اند که آدمی‌زاد مختار است. اما این همه‌ی حرف نیست.

این قاعده‌ی محترم ِ «آدمی‌زاد مختار است» بیش از اندازه ابهام دارد؛ البته شاید هم جاعل، خواسته است ابهام داشته باشد؛ که می‌شود ایهام البته!

این قاعده خیلی سخت‌افزاری است. خیلی. اما همه مطلق می‌گویندش. همه جوری ادایش می‌کنند که مطلق‌ترین قاعده‌ی هستی همین است. یک «انگار» توی جمله‌ی قبلی افتاده است. ببخشیدم.

شاید خیلی واضح و پیش پا افتاده است اما من می‌خواهم بگویم. هیچ این‌گونه نیست که کسی اگر می‌خواهد «بچه‌ی خوب»ی باشد، بچه‌ی خوبی خواهد بود. یعنی این قاعده، به هیچ‌وجه وجه نرم ندارد. یعنی که تو مختاری بجنگی. یعنی اگر خواستی کاری بکنی، کسی نیست جلویت را بگیرد. یعنی اگر خواستی از کوچه‌ای بگذری، کسی نیست جلویت بایستد و نگذارد جلو بروی.

اما این‌گونه هم نیست. فیلسوف‌ها و کلامیون حرف می‌زنند و توجیه می‌کنند و امکان جور(جعل) می‌کنند. اما وقتی می‌روی خیابان، می‌بینی می‌خواهی بروی آن طرف، کسی هم نیست جلویت را بگیرد؛ اما نمی‌توانی بروی. خب چیزی که فراوان است دلیل و علت و این چیزها. فرض کنید این چیزی که نمی‌گذارد شما بروید آن طرف خیابان، یک گربه‌ی زیبا و دوست‌داشتنی است که شما را به دنبال خودش می‌کشد. گربه‌ای که -شاید- اگر چند دقیقه‌ی پیش کسی ازش حرفی می‌زد، حال‌تان به هم می‌خورد.

یک سؤال. آیا این گربه، اختیار را از بین می‌برد؟ نه! چرا؟ چون فلسفه گفته است!

خب. به این چیزها می‌گویند تزاحم. بگذارید حرف بزنم. من فکر می‌کنم بزرگ‌ترین مشکل بشریت، «در مقام بیان» بودن یا نبودن بیان کننده‌ها است. این‌ها وقتی حرف می‌زنند معلوم نیست درباره چه چیزی حرف می‌زنند. وقتی با اطلاق و اطمینان تمام می‌گویند «آدمی‌زاد مختار است»، معلوم نیست حواس‌شان به این اطلاق هست یا نه! چه گفتم؟ بزرگ‌ترین مشکل بشریت.

حرف‌های بزرگ‌تر از دهان!

  • حسن اجرایی

چند روز کوتاه

چهارشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۸۷، ۰۲:۵۴ ب.ظ

این چند روز از آن چند روزی است که سالی بیش از سه بار رخ نمی دهد. البته این که بگویم رخ نمی دهد شاید درست نباشد؛ ولی شما قبول کنید.

گذراندن این روزها سخت است. البته نه زیاد. اما وقتی این همه وقت دور باشی و چند روز بخواهی نزدیک بشوی، حتی گذراندن لحظه ها هم سخت می شود. درست است با بعضی ها آن قدر صاف و ساده ای و بعضی آدم ها آن قدر با تو صاف و ساده و صمیمی اند که راحت راحتی، اما برای ماندن در کنار بیشترشان باید کلی زحمت بکشی و عرق بریزی تا بتوانی کنارشان آن گونه رفتار کنی که قرار است.

تجربه ی جالبی است. دست کم برای من که آدم راحتی هستم و همیشه سعی کرده ام آنی باشم که هستم، تجربه ی جالبی است که برای چند روز اندک هم که شده، آنی باشم که بقیه انتظار دارند.

البته آدم های کمی هستند که مجبورم در برابرشان محافظه کار باشم و آنی باشم که آن ها می خواهند؛ اما همین را هم کم کم باید فکری به حال کنار گذاشتنش بکنم.

روزهای خوبی خواهد بود.

  • حسن اجرایی

نرمی و سفتی ِ گفتار و رفتار

دوشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۸۷، ۱۰:۴۴ ب.ظ

نسبت میان حرف زدن و عمل کردن آدم‌ها را اگر خوب نگاه کنیم، می‌بینیم که دست‌کم دو نوع آدمیزاد می‌توانیم از این میان بیرون بکشیم.

در این نوشته به جای حرف زدن می‌گویم گفتار. و به جای عمل کردن می‌گویم رفتار.

یک نوع آدمیزاد هست که سفت گفتار می‌کند و نرم رفتار می‌کند. سفت حرف می‌زند، سفت شعار می‌دهد، سفت تهدید می‌کند و غیره. البته در برخی شرایط، دست از سفت سخن گفتن و بقیه‌ی سفتی‌های گفتاری‌اش برمی‌دارد، اما معمولا همین است. می‌خواهد بگوید «دستم درد می‌کند»، می‌گوید «دستم دارد منفجر می‌شود». می‌خواهد بگوید «از الف بدم می‌آید»، می‌گوید «اگر این الف لعنتی را ببینم بی‌چاره‌اش می‌کنم.».

همین نوع آدمیزاد در رفتارهایش نرم است. بیشتر وقت‌ها هم خودش متوجه نیست که گفتارها و رفتارهایش متناسب نیست؛‌ اما گاهی به چاله‌هایی می‌افتد که اگر حواسش را جمع کند می‌تواند بفهمد گیر کار کجاست. گفته «اگر این الف لعنتی را ببینم بی‌چاره‌اش می‌کنم» اما وقتی می‌بیندش، تنها می‌تواند چند کلمه‌ای حرف بزند و حتی شاید نتواند عصبانیت خودش را انتقال بدهد، چه رسد به این‌که بخواهد کاری بکند. یا این‌که گفته «سه روزه کار ب را آماده می‌کنم» اما چند روز می‌گذرد و می‌بیند نتوانسته است.

مثال‌هایی که آوردم خیلی واضح و شفاف هستند اما در روابط انسانی -خوشبختانه یا متاسفانه- همه چیز ریزتر و غیرمحسوس‌تر از این‌هاست که به همین راحتی دیده شود. این‌جور آدم‌ها معمولا با دیدن اولین چاله‌ها، کاری جز اصرار دوباره بر برخورد پیشین‌شان نمی‌کنند. و نتیجه اگر انجام رفتار درست باشد، برخورد اشتباه‌شان را یادشان می‌رود و فراموش می‌کنند.

آدم‌های زیادی را می‌توانیم ببینیم که این‌گونه‌اند. همین‌ها چند نوع‌اند. یا پس از مدتی سرخورده می‌شوند؛ یا چون اعتماد به نفس بالایی دارند روز به روز بر دامنه‌ی فاصله‌ی میان سفتی گفتار و نرمی رفتار خود اضافه کند؛ و یا آن‌که با دقت و دغدغه‌ی تمام، اولین چاله‌ها را دریابند و راه رفته را برگردند.

نوع دوم را هم می‌گذارم برای وقتی دیگر. آدمیزادهایی که گفتارشان نرم و رفتارشان سفت است. و اصلا با گفتار نرم‌شان، رفتار سفت‌شان را پیش می‌برند.

  • حسن اجرایی

شاگرد می‌شویم

دوشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۸۷، ۰۳:۵۳ ب.ظ

بی‌خود نیست می‌گویند آدمیزاد ذاتا ضعیف است. همه‌ی جمله یک طرف، آن کلمه‌ی «ذاتا» طرف دیگر! می‌گویند و راست هم می‌گویند که آدمیزاد ذاتا ضعیف است. حالا ممکن است بعضی وقت‌ها در انجام کاری قوی بشود و هنر خاصی داشته باشد اما بالاخره ضعف را همیشه همراه دارد. البته این جمله‌ها ذاتا منفی نیستند. توصیفی واقعی از آدمیزاد است این حرف‌ها و فکر می‌کنم همه قبول داشته باشند.

من قوت‌ها و ضعف‌هایی دارم. مثل همه‌ی آدمیزادهای دیگر. چند وقتی است می‌دانم خیلی خوب می‌توانم محبت کنم و دست‌کم محبت خودم را نشان بدهم. خیلی خوب می‌توانم به کسی که دوستش دارم و او را شایسته محبت می‌دانم، آن‌چه در دل دارم نشان بدهم؛ البته آدمیزاد به هر کسی محبت نمی‌کند و هر کسی هم محبت آدم را نمی‌تواند ببیند؛‌ این جدا!

این خیلی بد است که آدم بعد از این همه وقت بداند نمی‌تواند ناراحتی و عصبانیت و بی‌محبتی‌اش را هم آن‌گونه که می‌خواهد نشان دهد. خیلی بد است که بعضی از رفتارهای آدمیزاد غیرآگاهانه باشد و از دست آدم در برود. فکر می‌کنم بزرگ‌ترین هنر آدم این است که بتواند -با همه‌ی ناتوانی‌ای که دارد، - آن‌گونه رفتار کند که می‌داند؛ حتی اگر شده بد رفتار کند اما بداند که این همان رفتار بدی است که باید اصلاحش کند. بگذریم. خیلی واضح است.

گفتم خیلی بد است که این‌جوری است. اما یک خوبی هم دارد و آن این است که دوستانی هستند که آدم را کمک می‌کنند. و این خیلی خوشحال کننده است که وقتی خودت را در یک کار آن قدر بی‌تجربه و نادان می‌بینی، دست‌کم تنها نباشی و کسانی باشند که بتوانند دستت را بگیرند. گرچه این دست‌گیری‌ها از آن دست‌گیری‌هایی است که نیاز دارد من مثل یک شاگرد یا یک فرزند تازه متولد شده، شروع به یادگیری بکنم. -واااای. یعنی از پسش برمیام؟-

نمی‌توانم بگویم ناراحتم یا خوشحال؛ اما دست‌کم می‌دانم دارم چه کاری می‌کنم و احساسم این است که خودم دارم راه می‌روم؛ حتی اگر برای راه رفتن از کسی کمک بگیرم. این‌که خودت بروی و کمک بخواهی بهتر از این است که از پا در بیایی و کسانی به کمکت بیایند و دیگر دیر شده باشد. -ولی سخته؛ گرچه پشتم به همراهی رفقا گرمه-

خدایا! حرفی ندارم بزنم. اما می‌دانی که دوست دارم همان باشم که می‌خواهی. چه آرزویی!

  • حسن اجرایی

اشتباه می‌کردم

يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۸۷، ۰۱:۴۰ ب.ظ

اشتباه از من بود. احساس می‌کردم بعضی چیزها را باید قطعی گرفت. فکر می‌کردم بعضی تعهدها را باید همیشه نگه داشت. به قول کسی این فکرم را هم الکی به دست نیاورده بودم. کلی با خودم و با کسان دیگری شور کرده بودم و کلنجار رفته بودم. حاضر بودم همه چیز را زیر و رو کنم اما به یک چیز دست نزنم.

نمی‌دانم چه شد. و نمی‌دانم چه‌م شد. چند شب پیش بود. آها! شاید به خاطر تقدس آن‌جا بود. تا آن شب اگر یک آن به ذهنم می‌آمد، کنارش می‌گذاشتم و احساس گناه می‌کردم که دارم از این همه سال زجر و درد و عشق می‌گذرم. این زجر و درد و عشق را یک بار نوشتم و پاک کردم و دوباره نوشتم. خودش آمد. اول فکر کردم چیزی که خودش آمده را بردارم و چیزی بنویسم که خودم نوشته باشم، اما بعد گفتم بگذار همین باشد.

اما آن شب دلم خودش را به دریا زد. می‌دانم خودم عُرضه‌ی این فکرها را نداشتم. می‌دانم همیشه می‌ترسیدم، و فرار می‌کردم از این‌که بخواهم به این چیزها فکر کنم. احساس گناه می‌کردم. فکر می‌کردم گذشتن از بعضی چیزها بیشتر از این‌که به خودم مربوط باشد و از عهده‌ی من بربیاید، نتیجه‌ی یک تجربه‌ی جمعی است. فکر می‌کردم حتی فکر کردنم هم می‌تواند خودخواهی و خودمحوری باشد. اما اشتباه می‌کردم. احساسی برخورد کرده بودم. باید دست‌کم به خودم اجازه می‌دادم درباره‌اش فکر کنم.

مطمئن نیستم اما شاید روزی به این نتیجه برسم که برای هر روز ادامه دادن شرایط موجود باید خودم را تخطئه کنم. شاید هم به این نتیجه برسم که این فکرها تخیلات بی‌مزه‌ای بیشتر نیست و همه چیز همان می‌شود که تصور می‌کردیم. اما یک چیز را مطمئنم. مطمئنم همه‌ی این‌ها پخته‌ام می‌کنند. گرچه تحمل‌ کردن هر کدام‌شان برایم کشنده است.

خدایا! دست‌های خالی من انتظار نگاه تو می‌کشد. ناشکری‌هام را به حساب بنده بودنم، و به حساب ناقص بودنم، و به حساب بی‌چارگی‌ام بگذار. گرچه هیچ‌کدام ِ این‌ها را توجیهی برای نافرمانی‌ام نمی‌دانم و می‌دانم روزگاری باید جواب تک‌تک این ناراستی‌ها را بدهم. دوست نداشتم وقتی سرم درد می‌کند به کسی بگویم دوستت دارم، اما دوستت دارم.

  • حسن اجرایی

با تو که نمی‌شنوی

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۸۷، ۰۲:۱۴ ب.ظ

می‌دانی. اما بگذار بنویسم. بنویسم تا دست‌کم اگر روزی به قول یونس قرار بود شرمنده بشوم و از زیاده‌خواهی و بی‌انصافی خودم شرم‌گین باشم، بدانم دقیقا حرفم چه بوده و توی کله‌ام چه می‌گذشته.

من به تو اعتماد داشتم. خودت هم می‌دانی. بگذار راحت باشم. من چشم امید به تو داشتم. درست یا نادرستش به من ارتباطی ندارد. یادت هست آن روز عهد کردم این کارم نباید باعث شود انتظاری از تو داشته باشم؟ یادت هست حواسم بود که اگر کاری می‌کنم، هر چقدر هم مثلا تو وعده داده باشی، به این معنا نیست که حتما باید همان بشود که گفته‌ای؟ یادت هست با خودم گفتم این حق را به تو می‌دهم که دلیلی برای نگاه کردن به من نبینی؟

یادت هست و می‌دانی که این عهد را با امیدواری تمام، و با تمام وجود با خودم بستم. خودت می‌دانی که حتی ذره‌ای تلخی نداشت این عهد.

یادت هست که چقدر صادقانه به تو امید داشتم؟ یادم هست که انتظاری نداشتم؛ اما امید داشتم. من که ادعایی نداشتم؛‌ اما خودت گفته بودی دوستم داری. خودت می‌گفتی نمی‌توانی فلان چیز را تحمل کنی. می‌گفتی نمی‌توانی فلان‌طور ببینی‌ام؛ شاید البته هنوز هم بگویی. اما من چیزی غیر از این دیدم.

یادت هست آن روزها با بقیه تفاوت داشتی برایم؟ لازم است به عرض برسانم که امروز خودم را آن‌قدرها که آن روزها بودم، عاشقت نمی‌دانم. آن‌قدرها که آن روزها تشنه‌ات بودم، این روزها نیستم. می‌دانم حق ندارم این حرف‌ها را بزنم. می‌دانم نباید این حرف‌های نفرت‌انگیز خودم را و شاید فکرهای نفرت‌انگیز خودم را جدی بگیرم و به‌شان بال و پر بدهم، اما همه‌ی این‌ها را می‌گویم که روزگاری اگر جور دیگری شدم، یادم نرود.

باور کن همه‌ی این نوشته‌ها برای این است که روزگاری اگر چیزی عوض شد، آن قدر ممنونت باشم که خودم از خودم تعجب کنم. این حرف‌های گنده‌تر از دهان که توی دلم هست، توی فکرم هم هست، همیشه هم دارم با خودم زمزمه می‌کنم، بگذار این‌جا هم بگویم تا خیالم راحت شود هر جا که توانسته‌ام، شرح بی‌اعتنایی‌ها و بی‌توجهی‌هایت را فریاد زده‌ام و تو هم‌چنان همانی که می‌خواهی باشی. نگو می‌خواهی جور دیگری باشی و نمی‌شود و نمی‌توانی. نگو این حرف‌ها را. باور نمی‌کنم. باور نمی‌کنم. خودت گفتی. بارها گفتی. نمی‌توانم قبول کنم تو هم محافظه‌کار باشی. قبول هم اگر بکنم، باور نمی‌کنم.

می‌بینی؟ می‌بینی چقدر دارم حرف می‌زنم؟‌ انگار تو داری می‌شنوی. چقدر خوش‌خیالم. انگار همه‌ی حرف‌های قبلی‌ام را شنیده‌ای و تغییر اندکی کرده‌ای و منتظری تا ادامه‌ی حرف‌هایم را بشنوی. من اشتباه می‌کنم. اما خوش‌حالم. خوش‌حالم که خیلی از اشتباه‌هایم را فهمیده‌ام. فهمیده‌ام می‌توان ادعا کرد و عمل نکرد. می‌بینی؟ این‌ها را از تو یاد گرفته‌ام. البته خودت می‌دانی که -دست‌کم فعلا- تنها یاد گرفته‌ام. می‌دانی که هنوز بلد نشده‌ام عملی‌شان کنم.

حرف‌هایم با تو تمام ناشدنی است؛ اما چه فایده. نمی‌شنوی. وقتی هم می‌شنوی بی‌اعتنایی می‌کنی. عزیزانت را هم که واسطه می‌کنم، یا آن‌ها قابل نمی‌دانند یا خودت.

  • حسن اجرایی

قلبم

سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۸۷، ۰۱:۵۶ ب.ظ
یه روز دستم رو می‌ذارم روی قلبم و -اگه شد- توی چشمات نگاه می‌کنم و میگم «ممنون» و میرم. مطمئن باش.
  • حسن اجرایی

شاید ِ اول

سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۸۷، ۰۱:۴۱ ب.ظ

چه خوب است وقتی می‌توانم یک «شاید ناقابل بگذارم اول نوشته‌ام و تردید را به کل متن تزریق کنم. به این می‌گویند جادوی ِ نوشتن.

شاید همه‌ی بی‌چارگی من از آن روز شروع شد که آمد و مرا به کناری کشید و با آرامش و لحنی که دلسوزی و دوستی را با هم داشت، گفت «تو آدم شادی هستی». این را گفت که بگوید «هیچ‌وقت لبخند از روی لبت نمی‌رود.» انتظار داشت ادامه‌ی حرف‌هایش را خودم حدس می‌زدم، شاید انتظار درستی هم بود. لابد باید خودم می‌فهمیدم که «این درست که خیلی خوب است که آدم همیشه لبخند به لب داشته باشد؛ حتی در سخت‌ترین و بدترین روزها و لحظه‌ها؛ اما الان و این‌جا، وقت و جای خوبی برای حتی داشتن یک لبخند نازک هم نیست.»

آن بالا گفتم شاید. باز هم می‌گویم. شاید لازم بود همان جا بگویم من با قانون‌های خودم زندگی می‌کنم. شاید لازم بود حتی اگر شده با بی‌ادبی بگویم به کسی ربطی ندارد چرا می‌خندم و چرا حتی در این وقت و این جا باز هم دست از این کارم برنمی‌دارم. اما نگفتم.

اگر می‌دانستم روزی به این‌جا می‌رسم، حتما می‌گفتم «موسی به دین خود عیسی به دین خود»؛‌ اما نمی‌دانستم آن آغاز به این انجام می‌رسد.

سال‌ها به خودم فشار آورده بودم و به خودم زور گفته بودم تا بتوانم همیشه دست‌کم یک لبخند روی لب‌هایم داشته باشم. لب‌هایی که انگار برای لبخند زدن زاده نشده‌اند. می‌دانم قرار نیست باور کنی اما... . آن روز برای این‌که ثابت کنم داغ‌دارم و نشان بدهم خوش‌حال نیستم، از لبخندم گذشتم. لبخندی که حتی اگر به خنده و حتی اگر به قهقهه هم می‌رسید، از شادی نبود، تنها برای ... -چه بگویم- تنها برای یک دل‌خوشی بی‌مورد نابود شد.

و امروز من مانده‌ام و فهرست بلندبالایی از این چیزها که به خاطر دل‌خوشی بی‌مورد این یکی و آن یکی از دستم رفته‌اند. بی‌چارگی آن‌جاست که هیچ‌ شروع دوباره‌ای وجود ندارد.

آن شاید ِ اول را یادتان نرود!

  • حسن اجرایی