سلام

آخرین مطالب

۵۰ مطلب با موضوع «dide o shenide» ثبت شده است

بتازید. راه همین است.

شنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۸۹، ۰۲:۱۰ ب.ظ

«چادرم را لگد نکنید» عنوان نوشته‌ای است که وبلاگ «گلدختر» نوشته، و در آن به شکستن قداست چادر اعتراض کرده و از وبلاگ‌ها و وبلاگ‌نویس‌های دیگری هم دعوت کرده تا همین کار را بکنند. این نوشته در پاسخ به آن دعوت نوشته شده است.

داستان از آنجا آغاز شد که
«بیست و سی»، -احتمالا- برای «روشنگری دربارهٔ جوسازی‌های رسانه‌های بیگانه دربارهٔ سنگسار» یک زن، اقدام به پخش فیلمی کرد که در آن، همین زن -البته نه به زبان فارسی- می‌گفت مرتکب همان کاری شده است که قرار است به خاطر آن سنگسار بشود.

گرچه این نکته، بهانهٔ نوشتن این چند سطر نیست، اما چاره‌ای از یادآوری آن نیست که معلوم نیست کسانی که تصمیم به پخش این فیلم گرفته‌اند، چه تصوری از تاثیر آن داشته‌اند. آیا فکر می‌کرده‌اند «جوسازی‌های رسانه‌های بیگانه» با این کار خنثی می‌شود؟ فکر می‌کرده‌اند با این کار به همه اثبات می‌شود که روند دادرسی کاملا عادلانه و درست بوده است؟

سوالی که باید پرسید این است که آیا دستگاه قضایی جمهوری اسلامی ایران، برای اثبات جرایم، و آگاه‌سازی مردم، و اعتمادبخشی به مردم، باید مجرمان را روبه‌روی دوربین تلویزیون بنشاند؟ آیا تنها راه جلب اعتماد مردم همین است؟ و آیا با این شیوه، اعتماد مردم جلب می‌شود و اطمینان می‌یابند که «همه چی آروم‌ه»؟

سوال بعدی این است که آیا خود پخش این فیلم، به منزلهٔ اجرای «قاعدهٔ تشهیر» و انگشت‌نما کردن این زن نیست؟ و آیا اجرای این محکومیت نیازمند رای قضایی جداگانه نیست؟ آیا کیفر «جوسازی‌های رسانه‌های بیگانه» را هم باید این خانم تحمل کند؟ حتی اگر جرم او اثبات شده باشد، و حکم او هم ثابت باشد، سوال این است که می‌توان هر کسی که جرم‌اش محرز شد، و محکومیت‌اش هم ثابت شد را این چنین روبه‌روی دوربین نشاند تا آنچه کرده به زبان بیاورد و گواهی بدهد که دستگاه قضایی راست می‌گوید و درست می‌کند؟

و آیا راستی و درستی دستگاه قضایی باید به تایید محکومان برسد؟‌ و آیا اگر مجرمی هیچ‌گاه به جرم‌اش اعتراف نکند، دستگاه قضایی از او خواهد گذشت؟ و اگر مجرمی حاضر به نشستن در برابر دوربین نشد، دستگاه قضایی زیر سوال می‌رود؟ اینجا کجاست؟

بگذریم. گفتن این حرف‌ها تنها از باب مقدمه بود. می‌دانم چند سطر بالا هیچ تاثیری در هیچ کجا ندارد، اما سزاوار نبود پیش از اعتراض به جزء -البته منطقی- یک مسئلهٔ بزرگ، به اصل آن مسئلهٔ بزرگ اعتراض نکنم.

و اما دربارهٔ حجاب و پوشش و چادر
ما هنوز نمی‌دانیم دنبال چه هستیم. آیا می‌خواهیم جامعه را «هدایت» کنیم تا «آگاهانه» به سوی «صراط مستقیم» بروند؟ یا به همین راضی هستیم که همه، چادر بپوشند و آرایش نکنند و تار مویی بر باد ندهند و هیچ کسی هم در ساحت جامعه کار غیر شرعی‌ای نکند؟ کدام از این دو خواسته، اسلامی است؟ و کدام یک از این دو مطابق با آرمان‌ها و اهداف جمهوری اسلامی ایران است؟

مطمئنا مسئولان،‌ برنامه‌ریزان، برنامه‌سازان، و مجریانی که ترجیح می‌دهند به جای «فرهنگ‌سازی» و «آگاه‌سازی» دربارهٔ «حجاب»، به «تبلیغ» برای «چادر» بپردازند، به دنبال راه اول نیستند. آنها برای بر «صراط مستقیم» دیدن بندگان صبر ندارند. صبر «نوح» ندارند که صدها سال از جان و مال و عمر مایه بگذارند و نتیجهٔ این همه مجاهدت‌شان -احتمالا- تنها 70 نفر «مومن‌شده» باشد.

آنها آنچنان دلسوز و نگران ایمان مردمان‌اند، که نمی‌توانند مانند حضرت رسول اکرم صلوات‌الله علیه سال‌ها به تربیت و هدایت بندگان بنشینند و ذره ذره درخت ایمان مردمان را با آب وحی به بار بنشانند. آنها لابد به این نتیجه رسیده‌اند که با «ارشاد» و «هدایت‌گری» و «آگاه‌سازی» نمی‌توان کسی را «مجاب» کرد به «چادر». وگرنه چه دلیلی دارد برای اثبات درستی چادر، به تبلیغات غیردینی روی بیاورند.

تا امروز ثابت کرده‌ایم که به دنبال «آگاه‌سازی»، و «رساندن» بندگان به ایمان نیستیم، بلکه گزینهٔ راحت‌تر را انتخاب کرده‌ایم و ترجیح داده‌ایم با مثال‌هایی از قبیل «دُرّ در صدف» و «شکلات درْ بسته»، به دختران‌مان بفهمانیم که «چادر» بپوش و نپرس، «چادر» بپوش و ندان، «چادر» بپوش برای رضای ما، «چادر» بپوش چون اگر نپوشی، چپ نگاه‌ات می‌کنند، نه برای رضای خدا، «چادر» بپوش چون دزد همین نزدیکی‌هاست، «چادر» بپوش وگرنه گرفتار «لولو» می‌شوی. جز این است تبلیغات ما؟

همهٔ هنر جمهوری اسلامی ایران برای «آگاه‌سازی» و «رساندن بندگان به چشمهٔ ایمان» همین است؟ نه! من به کسی که راه پیامبر اسلام را انتخاب نکرده، نمی‌توانم اعتراض کنم که چرا در «رسانهٔ ملی»اش همهٔ «بتول»ها و «رقیه»ها و «معصومه»ها عقب‌افتاده و پرت و بی‌هنرند. نمی‌توانم اعتراض کنم که چرا فلانی که -شاید- به چادر اعتقادی هم ندارد را با چادر می‌نشانید روبه‌روی دوربین تا بگوید آنچه گفت. نمی‌توانم اعتراض کنم. پیش از آن باید به‌ش ثابت کنم این راه، راه نیست، چاه هم نیست البته، درهٔ نابودی است.

ما به دنبال «آگاه‌سازی» نیستیم، به دنبال «رساندن» هم نیستیم. ما فقط «خیابان‌های پاک» می‌خواهیم. ما فقط «نابودی چشم‌چرانی خیابانی» و «نابودی زنان خیابانی» و غیره را می‌خواهیم. برای رسیدن به این «مدینهٔ فاضله»، -گمان می‌کنم- راهی جز همین راه نیست.

شاید این نوشتهٔ سایت الف با عنوان «کنکاشی در باب حجاب؛ اجبار یا مدارا؟» بتواند کمک‌مان کند در نگاهی تازه به ماجرای حجاب در جمهوری اسلامی ایران.

شایسته است دعوت کنم از وبلاگ کیمیای قلم برای نوشتن دربارهٔ همین مسئله.

  • حسن اجرایی

و چه تلخ

چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۸۹، ۰۵:۴۵ ق.ظ

هشدار! این نوشته ممکن است حاوی مقادیری خودشیفتگی باشد. پیشاپیش پوزش می‌خواهم!

همه چیز از تنهایی شروع شد. شاید هم از انزوا. یا شاید از کتاب‌خوانی. شاید هم از چیزی که من هیچ‌گاه نفهمیدم و ندیدم. کتاب‌خانه نداشتیم، اما کتاب‌های توی خانه‌مان اندازهٔ یک کتاب‌خانهٔ خانگی ساده می‌شد. کتاب‌هایی که بیشترشان به سن من نمی‌خورد، اما بیشترشان را خوانده بودم. یکی از آن کتاب‌ها هم آموزش تجوید قرآن بود. تابستان بعد از چهارم ابتدایی بود که قرآن را در مکتب‌خانه «ختم» کردم و علاقه‌مند بودم به خواندن و بهتر خواندن‌اش.

شاید اول یا دوم راهنمایی بودم. «قرآن‌خونی» مراسمی بود که در چند خانهٔ «اسیر*» برگزار می‌شد. البته فقط ماه مبارک رمضان. هر شب بعد از شام می‌رفتم نزدیک‌ترین خانه‌ای که «قرآن‌خونی» بود. آنجایی که من می‌رفتم، فقط مردها می‌خواندند و زن‌ها هم در اتاق کناری فقط گوش می‌کردند. بعدها فهمیدم زن‌ها برای خودشان هم مجلس مستقل دارند. بعدتر فهمیدم یکی از این قرآن‌خونی‌های زنانه، خانهٔ یکی از عمه‌هایم برگزار می‌شود.

اولین بار که در قرآن‌خونی قرآن خواندم را یادم هست. لحظه‌های سختی بود. علاوه بر سختی اولین بار قرآن خواندن در میان این جمع، مشکل دیگری هم بود. بلد نبودم با لحن آنها قرآن بخوانم. آن زمان همه با لحن خاصی قرآن می‌خواندند که محلی و بومی بود و من فقط بلد بودم ادای قرآن خواندن‌هایی که از تلویزیون پخش می‌شد را در بیاورم و چیزهایی که کم و بیش از آن کتاب آموزش تجوید یاد گرفته بودم را اجرا می‌کردم.

شیرین‌ترین شب‌ها و لحظه‌هایی که همیشه انتظارش را می‌کشیدم، همین شب‌های «قرآن‌خونی» بود. کم‌کم یکی دو نفر دیگر هم پیدا شده بودند که به سبک محلی نمی‌خواندند و از من تقلید می‌کردند. و شاید این اتفاق خیلی برای من شیرین بود. اولین بار که خواستم به سبک ترتیل‌های رسمی بخوانم، احساس ضعف می‌کردم، اما بعد از چهار پنج سال، شعله‌های شوق را در چشمان حاضران می‌دیدم وقتی قرآن می‌خواندم و چه لذتی بالاتر از اینکه احساس کنی فقط تویی که توی این روستا می‌توانی با این سبک بخوانی.

البته آن «قرآن‌خونی» کوچک و خلوت، برای من آخر دنیا بود و حتی از «قرآن‌خونی‌»های دیگر روستا هم بی‌خبر بودم و چه بسا آنجا جور دیگری بود، اما احساس من همان بود که گفتم. و بعدها البته دیدم که حس‌ام چندان هم دور از واقع نبوده. نمی‌خواهم طولانی‌تر از این بنویسم. امسال شاید اولین سالی باشد که -احتمالا- نمی‌توانم حتی یک بار و حتی یک شب هم در «قرآن‌خونی» شرکت کنم؛ و چه تلخ.

* اسیر، اسم روستای‌مان است، و بود البته! جای‌اش در نقشه را شاید گوگل بتواند بهتر توضیح بدهد.

  • حسن اجرایی

طلا و مس؛ روایتی فضایی از حوزه‌های علمیه

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۳۸۹، ۰۲:۲۱ ق.ظ

ده سال پیش، «زیر نور ماه» روی پرده رفت. فیلمی که سوژهٔ اصلی‌اش تردید یک طلبهٔ جوان بود. تردیدی که یک سویش انجام وظیفه بود و سوی دیگرش ترس از نااهل بودن برای انجام وظیفه. «مارمولک» فیلم دیگری بود که روی پرده رفت و حساسیت‌های فراوانی انگیخت و سرانجام پیش از اتمام فرصت اکران، از پردهٔ سینماها پایین کشیده شد. فیلمی که پرداخت نامناسب‌اش، موجب سوءتفاهم روحانیون شد و بازتاب‌های اجتماعی مختلفی بر جای گذاشت.

«طلا و مس»، به کارگردانی همایون اسعدیان، اولین بار در جشنواره فیلم فجر سال گذشته اکران شد. فیلمی که دو نقطهٔ اشتراک روشن با «زیر نور ماه» و «مارمولک» داشت؛ سوژهٔ مشترک؛ روحانیت، و تهیه‌کنندهٔ مشترک؛ منوچهر محمدی. اولین واکنش‌ها به «طلا و مس» نشان از رضایت بی‌اندازهٔ جامعهٔ مذهبی و حتی روحانیون داشت؛ تا آنجا که خبرهایی منتشر شد از تجلیل برخی مراجع تقلید از این فیلم.

در همان روزهای برگزاری جشنواره، برخی «طلا و مس» را «جلوه‌ای از سینمای دینی در برابر سیل آثار مبتذل» خواندند، و برخی نیز سخن از «رسیدن به ژانری بومی و مستقل» گفتند. برخی دیگر نیز پرده از رازهای مگویی برداشتند که گویی مافیا در پی پایین کشیدن این «فیلم دینی» از پرده‌های سینماست. به راستی «طلا و مس» چه دارد؟ «طلا و مس» چرا تا این حد رضایت خاطر جامعهٔ مذهبی، روحانیون، و حتی برخی مراجع را فراهم ساخته است؟

دوربین «طلا و مس» ما را کجا می‌برد؟
«سیدرضا»، طلبهٔ جوانی است که از نیشابور به تهران آمده تا در برابر استاد اخلاق زانو بزند. استاد اخلاقی که معلوم نیست چرا اسم‌اش «حاج آقارحیم» است، و چرا نام خانوادگی ندارد. گویی قرار است بیننده گمان کند حوزه‌های علمیه هنوز در فضای پیش از قاجار به سر می‌برند و استادان بزرگ، به نام کوچک‌شان مشهورند.

از این گذشته، هر طلبه‌ای می‌داند که دست‌کم در این زمانه هیچ طلبه‌ای نیست که تنها درس و برنامهٔ حوزوی‌اش شرکت در یک درس اخلاق باشد. به علاوه معلوم نیست کسی که روزی تنها یک جلسه درس دارد، چرا هیچ فعالیت دیگری هم ندارد؟ و چرا با این وجود، تا پیش از رخدادهای پی در پی و دراماتیک داستان، هیچ کمکی هم به همسرش نمی‌کند.

یکی دیگر از خلاقیت‌های بی‌نظیر «طلا و مس»، تذکرهای مدیر حوزهٔ علمیه است که حکایت واضحی است از بی‌خبری نزدیک به مطلق سازندگان‌اش از فضای حوزه‌های علمیه؛ آن هم با وجود تاکید فراوان در جلسات پرسش و پاسخ، بر آشنایی با این فضا و تلاش بسیارشان برای نزدیک شدن بیشتر، و سفرهای چند بارهٔ بازیگر نقش اول و دوم مرد به شهر قم.

اگر «سیدرضا» طلبه نبود
«طلا و مس» بیش از آنکه روایتی زنده، صریح، و بی‌پرده از اندرونی زندگی طلبگی باشد، ملودرامی اشک‌آلود و محنت‌بار از زندگی زوج جوانی است که به وضوح می‌توان گفت طلبه بودن «سیدرضا» تاثیر ویژه‌ای در داستان ندارد. چرا که مبتلا شدن «زهرا سادات» به بیماری‌ای ناشناخته، می‌تواند هر فضایی را تلخ و زجرآور کند؛ آن هم با مصیبت‌هایی که پیاپی بر سر این خانوادهٔ بی‌پناه فرو می‌ریزد؛ و بیماری‌ای که گرچه بعدا معلوم می‌شود «ام‌اس» است اما با این حال معلوم نیست درمانی دارد یا نه. شاید تنها کارکرد طلبه بودن «سیدرضا»، افزودن بر چاشنی دراماتیک داستان، و گرفتن اشک بیشتر از بیننده باشد؛ چرا که هنوز زندگی طلبگی سوژهٔ بکر و دست‌نخورده‌ای برای سینماست.

با تمام تلاشی که سازندگان این فیلم برای تزریق فضای طلبگی به این فیلم کرده‌اند، در حقیقت «طلا و مس»، روایت رنجی است که در خلال آزمونی سخت، منجر به پختگی و رشد «سیدرضا» می‌شود. و این سیر، هیچ نسبت ویژه‌ای با طلبگی «سیدرضا» ندارد؛ البته اگر نخواهیم این فیلم را کنایه‌ای مفهومی به ناتوانی حوزه‌های علمیه در تربیت اخلاقی مردم و حتی خود طلبه‌ها و روحانیون بدانیم.

و اما پیام!
بیشتر کسانی که «طلا و مس» را اثری دینی، پاک، و اخلاقی می‌دانند، گویی همین که این فیلم زندگی یک روحانی را به تصویر کشیده، و ترجیح داده مانند «مارمولک» حساسیت‌برانگیز هم نباشد، برایشان کافی است. و بسیاری هم البته این فیلم را یک استثنا در میان فیلم‌هایی می‌دانند که «ابتذال فرهنگی»، و «ابتذال اخلاقی» دارند و شاید همین یک ویژگی را کافی بدانند برای مدح بی‌پایان آن.

دو درونمایه می‌توان برای این فیلم بیان کرد. یکی تصویر کردن رشد اخلاقی انسان‌ها در خلال رنج‌ها و سختی‌ها؛ و دیگری رساندن بیننده به این نتیجه که طلبه‌ها و روحانیون، تفاوتی با مردم ندارند و آنها هم زندگی سخت و رنج‌آور را تجربه می‌کنند؛ که این درونمایهٔ دوم را تهیه‌کنندهٔ این اثر بارها دربارهٔ این فیلم بر زبان آورده است. اگر انگیزهٔ سازندگان «طلا و مس» را درونمایهٔ اول بدانیم، استفاده از فضای زندگی طلبگی، همان‌گونه که در بندهای پیشین آمد، تنها می‌تواند کارکرد اشک‌آلود کردن بیشتر فیلم را داشته باشد؛ و درونمایهٔ دوم هم بیش از اندازه تکراری و نخ‌نماست؛ البته اگر معتقد نباشیم آنچه در این فیلم از زندگی طلبگی تصویر شده، با تصور عموم از زندگی آنان فاصلهٔ بیشتری دارد.

«طلا و مس» تجربهٔ مناسبی است برای سینمای اخلاقی، اما کاش تهیه‌کننده‌اش وسوسهٔ ورود به موضوع روحانیت نداشت؛ یا دست‌کم تلاش بیشتری برای خلق تصویر واقعی‌تری از روحانیت و زندگی طلبگی می‌کرد تا بیننده بیش از آنچه هست خود را دور از هوایی که روحانیون در آن تنفس می‌کنند نبیند.

* این نوشته برای ماهنامه نسیم بیداری نوشته شده، و در شمارهٔ هشتم آن انتشار یافته است.

  • حسن اجرایی

پایان - مرگ بر استکبار

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۸۹، ۰۳:۱۰ ق.ظ

شش ماه پیش بود. هر دو وبلاگ‌ام -دودینگ‌هاوس.وردپرس.کام و دودینگ‌هاوس.کام- را در سایت ساماندهی ثبت کردم. با نام واقعی و نشانی واقعی و شماره تلفن و هر چیز دیگری که می‌خواست. همین کار کافی بود برای اینکه توهم کنم تنها در صورتی وبلاگ‌ام فیلتر می‌شود که مرتکب یکی از مصادیق مادهٔ 21 قانون جرایم رایانه‌ای شده باشم. توهم بچه‌گانه‌ای بود. من به قانون شما پای‌بند بودم؛ شما به قانون خودتان دهن‌کجی می‌کنید.

گلیم ما کجاست بالاخره قربان؟
حضرت فیلترینگ! کمیتهٔ بسیار مهم فیلترینگ! کاش آن‌قدر شجاعت و جسارت داشتید که بی هیچ ملاحظه‌ای، یک سایت اطلاع‌رسانی داشتید، و همهٔ دلایل مخفی و غیرمخفی‌تان را اعلام می‌کردید، تا همه می‌دانستیم فیلتر کردن سرتاسری وردپرس، بیش از آنکه متکی به قانون باشد، متکی به تصمیم است. در آن صورت، دست‌کم اعتماد آنهایی که به مسئولیت‌اندیشی و ایمان‌تان باور دارند را از دست نمی‌دادید. کاش دست‌کم اعتماد دوستان و هم‌فکران‌تان برای‌تان ذره‌ای اهمیت داشت.

[caption id="attachment_693" align="alignleft" width="240" caption="مشترک گرامی شوید؛ پیش از آنکه..."][/caption]

سایت‌های خبری معتدل و قانون‌گرا را فیلتر کنید، وبلاگ‌های «خودی» را فیلتر کنید، آهستان را فیلتر کنید، اصلا همهٔ اینترنت را فیلتر کنید. اعتراض‌ای نداریم. تنها اعتراض‌مان این است که چرا نمی‌گویید. چرا در غاری خزیده‌اید و معلوم نیست کارتان به چه کسی سود می‌رساند و به چه کسی ضرر. وردپرس فدای سرتان؛ فقط اعلام کنید، تا بدانیم هیچ امیدی به آزاد شدن‌اش نیست و فکری به حال خودمان بکنیم.

دوست و دشمن هم سرتان نمی‌شود
آن اوایل فکر می‌کردم با «صدای مخالف» مشکل دارید، اما این روزها می‌بینیم شما با هیچ چیزی مشکل ندارید. انگار دارید تمرین تیراندازی می‌کنید. انگار نشسته‌اید توی همان غار، و از داخل غار تاریک، تیر می‌اندازید و لابد توکل بر خدا کرده‌اید. از غار اگر بیایید بیرون، راضی نمی‌شوید به اینکه هم خرچنگ‌زاده فیلتر باشد و هم آهستان و هم مریم‌نوشت و هم دودینگ‌هاوس و هم رادیو فردا. خدا مرا ببخشد اگر  این حرف‌ام لغزش از کلام حق باشد اما مطمئن‌اید یک معصوم زنده در میان صاحبان وبلاگ‌هایی که فیلتر کرده‌اید نیست؟

اینترنت = فیلترشکن
چنان افراط کرده‌اید، و چنان تیرهای‌تان را بر هر صفحهٔ سیاه و سفیدی آوار کرده‌اید که «فیلترشکن» کلمهٔ سیاهی نیست امروز. این ظلم‌ای است که شما روا داشته‌اید. ظلم کمی نیست. امروز شاید ساعت‌ها وقت و هزینه از من و شما و هر کس دیگر تلف کند اگر بخواهیم کسی را پیدا کنیم که وبلاگ‌نویس باشد و از فیلترشکن استفاده نکرده باشد؛ یا حتی با اینترنت سر و کار داشته باشد و با فیلترشکن دم‌خور نباشد. فیلترشکن چیز بدی است؟ وی‌پی‌ان بد است؟ قبح این بدها را شما با افراط‌های‌تان ریخته‌اید. چه خوب گفته‌اند افراط بنویس؛ تفریط بخوان.

تقاضا از شما، ذلت محض است
امروز رجوع به شما برای شنیدن علت فیلتر شدن یک وبلاگ و تقاضا برای رفع فیلترینگ، تفاوتی با رجوع به ظالم و جائر ندارد. رفتار شما، از واضح‌ترین و غیرقابل انکارترین مصادیق استکبار ابلیسی و تکبر فرعونی است. شما صلاحیت ندارید. صلاحیت اعتراض شنیدن هم ندارید؛ شما که حضور صداهای مخالف که هیچ، حتی حضور موافقان و هواداران خودتان را هم نمی‌توانید تحمل کنید؛ شما که نه قدرشناس‌اید و نه هوشمند؛ شما که همهٔ انجام وظیفه‌تان در بستن و بستن و بستن خلاصه شده؛ حتی چشم و گوش خودتان را هم بسته‌اید. شده‌اید کارخانهٔ پنبه‌سازی. صد رحمت به دوران جاهلیت.

پایان دودینگ‌هاوس
آقای کمیتهٔ فیلترینگ! این وبلاگ ارزش‌ای ندارد؛ دست‌کم در برابر خیل وبلاگ‌ها و سایت‌های آگاهی‌بخش و روشن‌اندیشی که فیلتر کرده‌اید و خیل صداهایی که خفه کرده‌اید، مانند موری است در میانهٔ لشکری. اینجا دیگر حرفی گفته نخواهد شد و کلمه‌ای نوشته نخواهد شد. اینجا خانه‌ای بود برای حرف‌های سادهٔ من؛ که به پای اعجوبگی شما ذبح می‌شود. وبلاگستان فارسی از پی‌آمدهای غارنشینی شما به تنگ آمده است اما برای‌تان کف می‌زند. تماشای شما، ملال‌انگیزترین روزهای ما را بارانی می‌کند. اینجا هم فدای یک لحظه پیادگی شما. تیراندازی از درون غار تاریک، نوش جان. روزگار به کام.

  • حسن اجرایی

این روزها بهتر است

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۸۹، ۰۲:۵۲ ق.ظ

تفاوتی نمی‌کرد چه بگویی و چه نگویی و چه بخواهی و چه نخواهی. هر چه می‌گفتی همان بود و هر چه می‌خواستی همان. برایم تفاوت نمی‌کرد چرا و چه‌گونه و چه‌قدر. تو مهم بودی. مهم تو بودی. مهم این بود که تو خواسته‌ای و تو گفته‌ای و دلیل و استدلال و حرف دیگری نمی‌ماند.

همه چیز خوب بود. البته این روزها هم خوب است، شاید اصلا آن روزها بد بود. همه چیز همان جور بود، تا اینکه یک بار، و تنها یک بار دیدم توی پستوی خانه‌ات گنجشکی به قفس سپرده‌ای؛ آن‌هم تنها. همان یک بار و همان یک دیدن و همان یک کار تو، کافی بود برای سوختن جنگل بی‌کرانی که ساخته بودی.

و من مانده‌ام تو که توانسته‌ای چنین کاری بکنی، چه‌گونه من توانسته‌ام، و می‌توانستم تا پیش از آن روز، هر چه از توست شیرین ببینم و خواستنی. و مانده‌ام چرا شنیده‌هایم از دیگران را به هیچ می‌گرفتم و هر چه از تو بود و هر چه نشانی از تو داشت،‌ زیبا بود؛ تویی که می‌توانستی و می‌توانی گنجشکی را اسیر پستوی خانه‌ات کنی.

  • حسن اجرایی

من تعهد دارم

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۸۹، ۰۴:۲۹ ب.ظ

البته همهٔ استادها -تا جایی که یادم مانده- شیوه‌شان همین بود همیشه؛ اما بیشتر استادهای باتجربه و پرسابقه چنان بودند که فراوان پیش می‌آمد در یک ساعت، سه بار با خودمان بگوییم «آره! نظریهٔ اینا درست‌تره».

استاد در یک موضوع خاص شروع می‌کرد به تقریر و توضیح و بیان دلایل نظریهٔ یک گروه یا یک شخص. بعد از چند جمله، همه سر می‌تکاندند و با حرکات چهره و چشم و غیره تایید می‌کردند که «اصلا درست‌ترین نظریه همین‌ه» و بقیه سرشان نمی‌شده که مخالفت کرده‌اند. تقریر نظریه تمام می‌شد و استاد وارد نقد آن می‌شد. پس از چند جمله، همه متوجه اشتباه فاحش خودشان می‌شدند و به این نتیجه می‌رسیدند که «آخه اینم شد حرف!؟».

استادی هم داشتیم که همین الان یادم آمد. «شیعه در اسلام» مرحوم علامه طباطبایی را تدریس می‌کرد. جوانی تازه‌کار بود. از آنها که از همین درس‌های -به قول ما- جنبی شروع می‌کنند برای کسب تجربهٔ تدریس. سر کلاس، فراوان پیش می‌آمد که کسی چیزی بپرسد و اشکالی به آنچه در کتاب آمده بکند و استاد محترم تمام تلاش خودش را بکند تا هر جور شده دفاع کند از آنچه در کتاب آمده. حتی چند بار که در تنگ‌نا گرفتار آمد، تصریح کرد که من تعهد دارم به تدریس این کتاب، و دفاع از نظریات علامه در این کتاب.

  • حسن اجرایی

به داغیِ تجربه کردن

سه شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۸۹، ۰۳:۴۶ ب.ظ

با خودت می‌گویی تنها تویی که دچار این بحران شده‌ای، یا افتاده‌ای میان این حال و روز. با خودت می‌گویی مگر امکان دارد کس دیگری هم باشد که همچه روزگاری را از سر گذرانده باشد یا بتواند مرا درک کند. می‌نشینی پای حرف‌های کسی. در کمتر از نیم ساعت می‌فهمی از این خبرها هم نیست و تنها تو نیستی که همین درد دارد بیچاره‌ات می‌کند.

اگر تا پیش از این، از درد به خودت می‌پیچیده‌ای و ترس تمام وجودت را گرفته بوده که نکند درد نابودت کند، چند دقیقه بعد آرام می‌شوی. چنان آرام می‌شوی که پشیمان می‌شوی و دوست نداری درد و بیچارگی‌ات بی‌ارزش شود. حتما هم لازم نیست بنشینی پای درددل کسی، یا کسی پای درددل تو بنشیند. خیلی وقت‌ها خواندن یک نوشتهٔ وبلاگی چند سطری همین کار را می‌کند.

در چند هفتهٔ اخیر، بارها این حس را تجربه کرده‌ام. و بارها آرام شده‌ام. البته بیشتر با خواندن رمان و داستان. باید خدا را شکر کنیم که از رویارویی با خیلی از تجربه‌های تلخ و دردناک و نابودکننده بی‌نیاز می‌شویم با خواندن نوشته‌ها و رمان‌ها و داستان‌هایی که البته حتی لازم نیست نویسنده‌شان هم کامل تجربه‌شان کرده باشد.

«مزرعهٔ حیوانات» جورج اورْوِل را که خواندم، چنان آرامشی گرفتم که خیلی از دغدغه‌های ذهنی‌ام که دست‌کم در یک سال اخیر فراوان آزارم داده بودند و به مرز بیچارگی نزدیکم کرده بودند را فراموش کردم. «مزرعهٔ حیوانات» از آن کتاب‌هایی است که آرزو کردم کاش ده سال پیش خوانده بودم. کتاب بعدی، «1984» بود؛ از همین نویسنده. گرچه تاثیر و برجستگی داستان قبلی را نداشت، اما باز هم بسیاری دغدغه‌ها را فرو ریخت و خیال‌ام را راحت کرد که تنها نبوده و نیستیم و دنیا به آخر نمی‌رسد با چیزهایی که می‌بینیم و دیده‌ایم و شنیده‌ایم.

البته شاید نتوان هر کتاب و رمان و داستانی را از این نگاه تحلیل کرد. اما «خاله‌بازی» بلقیس سلیمانی نیز که چند روز پیش تمام‌اش کردم، حس داغی و زنده بودن یک تجربه و چشاندن آن را توانست به‌م منتقل کند. تجربه‌ای که حتی اگر قرار نباشد هیچ‌گاه با آن روبه‌رو باشم، اما همین بس که دست‌کم از یک جنبه به درک درست‌تری از آن رسیده‌ام.

  • حسن اجرایی

خواندن امام، واسطه نمی‌خواهد

شنبه, ۸ خرداد ۱۳۸۹، ۰۱:۰۵ ق.ظ

امام خمینی رحمةالله علیه را از نزدیک ندیده‌ام؛ چیزی هم از روزهای زندگی ایشان یادم نمی‌آید؛ اینچنین‌اند بسیاری از هم‌نسلان من. هابیل البته امام را از نزدیک دیده و خواسته دربارهٔ خاطره‌های‌مان از او بنویسیم. به احترام دعوت بزرگوارانهٔ «نسیم حیات»، و محبت «یک فنجان فکر»، آنچه فکر می‌کنم چند نسل اخیر از امام آموخته‌اند را در این چند سطر می‌نویسم.

[caption id="attachment_629" align="alignleft" width="216" caption="مسیح بود. فراوان مُرده زنده کرد."]مسیح بود. میلیون‌ها مُرده را زنده کرد.[/caption]

1- سیدروح‌الله موسوی خمینی، حقیقتا «مجدِّد اسلام» است. بی‌غلو، امام خمینی رحمةالله علیه، یک جامعهٔ مُرده و خمود و جمودزده را با اتکا به اسلام زنده کرد؛ جامعه‌ای که هر از چندی صدایی از آن بلند می‌شد و با هزار بهانه به خاموشی می‌نشست و اگر خود خاموش نمی‌شد، با سرنیزه خفه می‌شد. جامعه‌ای که حاکمان بی‌مقدارش، بزرگی خویش را در سربازی دیگران می‌دیدند نه خدمت‌گزاری به مردم خویش. جامعه‌ای که ظلم‌پذیری در آن، دلایل و توجیه‌های فراوان، و انگیزه‌های قوی داشت؛ حتی توجیه‌ها و دلایل فراوان اسلامی به ادعای مدعیان‌اش.

2- یک فقیه شیعه، که حتی در میان فقهای هم دورهٔ خویش هم غریب بود، به ما آموخت که در برابر ظلم نباید سکوت کرد. به ما آموخت که قرار نیست به امید فراهم شدن شرایط تاثیر امر به معروف و نهی از منکر نشست و قرن‌ها ظلم را تحمل کرد. خمینی به چند نسل آموخت که ادعای ظل‌الاسلامی کسی، و ادعای مسلمانی کسی، و نمایش زیارت رفتن و حج‌گزاری، کافی نیست برای صلاحیت حاکمیت. امام خمینی به ما آموخت که شرایط تاثیر امر به معروف و نهی از منکر را باید ساخت؛ بی‌هراس از طعن دوست و دشمن و بی‌ترس از کمبود هم‌راه و هر کمبود دیگری؛ تنها با اتکا به خدا و اتکا به اسلام.

3- ما از امام خمینی هیچ نمی‌دانیم. امام خمینی معصوم و بی‌اشتباه نبود، اما اسلام را زنده کرد. کاش اگر علاقه‌ای به او داریم، یا حتی اگر می‌خواهیم او را نقد کنیم، تلقی‌ها و برداشت‌ها و ذهنیت‌های مبهم و علیل ذهنی‌مان از او را بیرون بریزیم و دست‌کم در یک موضوع خاص، بی‌واسطه سراغ گفته‌های و سخنانش برویم و با او مانند یک انسان رفتار کنیم. انسانی که با وجود معصوم نبودن‌اش، چنان حرکتی در انداخته است که «بی‌نظیر» خیلی کم است برای وصف کردن‌اش.

4- دوست دارم همین جا یک کتاب هم معرفی کنم. پیشنهاد می‌کنم حتما بخوانید تا دست‌کم بدانیم از چه کسی حرف می‌زنیم. کاش دست‌کم اندازهٔ خواندن یک کتاب، بتوانیم از تصوری که رسانه‌های مختلف و گاه متضاد برای‌مان از او ساخته‌اند فرار کنیم و به تصور واقعی و بی‌واسطه از او برسیم. «اخلاق کارگزاران»، کتابی است که «دفتر انتشارات اسلامی» وابسته به جامعه مدرسین حوزه علمیه قم منتشر کرده است. این کتاب حاوی سخنان امام با موضوع‌بندی بسیار ریز و کامل، در موضوعاتی مانندِ «صفات مسئولین در نظام اسلامی»، «وظایف مسئولین در مقابل یکدیگر» و «وظایف مردم و مسئولین در مقابل یکدیگر» است. متن کتاب را اینجا می‌توانید بگیرید؛ کم‌تر از 500 کیلوبایت.

در پایان دعوت می‌کنم از کوثرانه، دغدغه‌ها، زهرا، تورجان، گل‌دختر، و بی‌خوابی‌های یک برنامه‌نویس.

  • حسن اجرایی

این همانی پیش رفته

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۴:۴۱ ب.ظ

اوایل 82 بود که گواهینامهٔ رانندگی گرفتم. [چند سال بعد] سوار ماشین بودیم. خیلی تند می‌رفت. از میدان نمازی شیراز پایین می‌رفتیم. حسین راننده بود. تازگی سمند گرفته بود. پیش از آن، پژو 504 داشت. می‌توانستم درک کنم که چون تازه ماشین جدید گرفته، تند می‌رود. بی‌احتیاطی هم البته می‌کرد. اما می‌دانستم رانندگی‌اش بد نیست و نیازی نیست حرص بخورم. حرف می‌زدیم. تازه محمود احمدی‌نژاد رییس جمهور شده بود و شاید موضوعی جز این نبود برای حرف زدن من و حسین که از دور آشنا بودیم و سرجمع دو سه بار همدیگر را بیشتر ندیده بودیم.

حرف به رانندگی کشید. به این که وقتی کسی رانندگی بلد باشد و کنار رانندهٔ دیگری بنشیند، نمی‌تواند تحمل کند و واکنش نشان می‌دهد اگر راننده تند برود یا بی‌احتیاطی کند. زیاد حرف نمی‌زدم آن روزها. هر چه می‌گفت تایید می‌کردم. خیابان را تماشا می‌کردم. گاهی هم «بله» و «آره»ای می‌گفتم و توضیحی هم در تایید می‌دادم. خواست نمونه‌ای برای حرفش بیاورد، گفت «معلومه تو رانندگی بلد نیستی چون اگه بلد بودی، اینجوری ساکت نبودی.» نقل به مضمون البته.

  • حسن اجرایی

حتی اگر نخواهد بخرد

دوشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۱:۱۵ ق.ظ

کار من همین است اصلا. کار که نه! زندگی‌ام همین است. هر کسی می‌آید، دعوت‌اش می‌کنم داخل و ازش می‌خواهم ببیند و انتخاب کند و اگر خواست بپوشد. و اگر خواست، بخرد و اگر نخواست، باز من همان‌ام که بودم. و او حق دارد باز هم انتخاب کند و بپوشد و اگر پسندید بخرد. او حتی حق دارد چانه بزند و البته من هم این حق را دارم که از قیمتی که می‌گویم پایین‌تر نیایم.

او اگر حتی خریدار هم نباشد، حق دارد بیاید ببیند و انتخاب کند و حتی بپوشد و برود. درست است زندگی من از راه همین فروشندگی می‌گذرد، اما دل‌ات شور نزند. با همین اوصاف هم زندگی می‌گذرد. دست‌کم تا اینجا که نیازی ندیده‌ام اخم کنم به کسی که آمده و پسندیده و پوشیده و پشیمان شده و باز رفته سراغ یک پیراهن دیگر. دست‌کم تا اینجا نیازی ندیده‌ام به‌ کسی یادآوری کنم من هم باید نان بخورم.

اصلا کار من همین است که اینجا بایستم و توضیح بدهم. مهم نیست کسی که می‌پرسد، چرا می‌پرسد. مهم نیست خریدار است یا نیست، مهم نیست می‌خواهد چانه بزند یا نزند، مهم نیست حتی می‌خواهد حوصله‌ام را سر ببرد و آخر سر هم بگوید «نه! ممنون.» و برود. حتی مهم نیست وسط توضیح‌هایم بخواهد سرش را پایین بیندازد و بی هیچ کلمه‌ای برود بیرون. وظیفه‌ی من همین است.

من به کارم ایمان دارم. اینجا اگر خوب فروش نکنم، می‌روم چند خیابان بالاتر. آنجا هم اگر کارم نگرفت، می‌روم چند خیابان پایین‌تر. اصلا من انگار ساخته شده‌ام برای اینکه بایستم اینجا و منتظر باشم کسی بیاید و نیم ساعت کل پیراهن‌ها را به هم بریزد و آخر سر هم هیچ کدام باب میل‌اش نباشد و برود. چه فرقی می‌کند. شاید هم یکی‌شان باب میل‌اش باشد و بگوید پول همراه‌اش نیست و برود. چه اهمیتی دارد که راست می‌گوید یا نه. من به کارم ایمان دارم.

  • حسن اجرایی